لاهوتی (قطعهها و منظومهها)/به صنف آفریدگار
شنیدم که استاد صنعتگری، | زبردست نقاش دانشوری، | |||||
به زحمت، یکی صورت نامور | رقم کرد بر روی یک لوحه زر؛ | |||||
به هنگان تعطیل کار، اوستاد | به دیوار، آن لوح را تکیه داد؛ | |||||
در آن دم، از آنجا سگی می گریخت، | به آن لوحهٔ زر، پلیدی بریخت! | |||||
چو صنعتگر آن دید، از جا بجَست، | بزد سنگ و دندان سگ را شکست! | |||||
سگ، از بیم او راه صحرا گرفت | وی، آن لوح زر را از آنجا گرفت | |||||
به دارو، همه زشتی از وی بشست | نکوتر از اول، نمودش درست. | |||||
بگفتا: منم گر که استادکار | نمانم که کارم شود لکه دار. | |||||
از آن بعد هم، در زمانی دراز | به استادی و دانش، آن لوحه ساز | |||||
از آن لوحه، هر عیب را دور کرد | به خوبیش در دهر مشهور کرد. | |||||
من، آن صورت عالی بی غشم، | بوَد صنف مزدور، صورت کشم | |||||
همان لوح زر، هست میدان جنگ | که عمرم در آن صرف شد بی درنگ. | |||||
ازین پیش، وقتی که بودم جوان | به تأثیر سن و محیط و زمان، | |||||
مرا چیزی ار بود اندر وجود | که با صنف مزدور بیگانه بود | |||||
بشستش ز من پنجهٔ کارگر | چو آن لکهٔ سگ از آن لوح زر. | |||||
ایا صنف یکتای ایجاد کار، | خدای من، ای فعلهٔ نامدار! | |||||
اگر در هنر، من مسلم شدم | از آن شد که محصول دست توام. | |||||
ز فضل تو باشد مرا برتری | به مصنوع هرگونه صنعتگری. | |||||
چنین صانعی، در جهان کی بود | که مصنوع او نیز، صانع شود؟ | |||||
ولی من کنم خویش یاری تو | شریکم در ایجاد کاری تو | |||||
تو، آن صانع قادر جامعی | که مصنوع تو، می کند صانعی | |||||
تو، پس هرچه در وصف من دَم زنی | همان لحظه، تبریک خود می کنی. | |||||
خودم هم، چو یک تن هوادار تو | تماشاگر حاصل کار تو | |||||
به خود گر که تبریک و تحسین کنم | همان دم، ز مدح تو دم می زنم | |||||
مرا، زحمت تو، چو اینجا کشاند | تویی من، منم تو، دوییت نماند. |
ستالین آباد، ژوییهٔ ۱۹۳۳