لاهوتی (قطعهها و منظومهها)/شمع و پروانه
٬٬٬شعر زیر از ابوالقاسم لاهوتی میباشد که در سال ۱۹۱۴ در بغداد سروده است.٬٬٬
شبی پروانه ای با شمع میگفت | که ای گردیده دردت با دلم جفت! | |||||
تو, با این نور کم؛ عاشق گدازی، | همیشه دوست کش، دشمن نوازی. | |||||
در اطراف تو هر پروانه پر زد، | بجانش شعله رویت شرر زد | |||||
چراغ برق مغرب بو ندارد | تو گاهی دود داری او ندارد | |||||
در آغوش تو غیر از سوختن نیست | ولی آغوش او طور تجلیست | |||||
در آغوش تو سوز است و گداز است | در آن آغوش لطف و مهر و ناز است | |||||
تو گر در بر بگیری پیکر من | نمیماند بجز خاکستر من | |||||
تو ناری سوزی،او نور است سازد | تو بگدازی مرا، او می نوازد | |||||
جوابش داد شمع نکته پرداز | که ای ناپخته عاشق، غافل از راز | |||||
تو گویی شمع مغرب همچو مهر است | وفادار است و با عاشق به مهر است | |||||
از این غافل که او صد فتنه آرد | بتن پیراهنی از حیله دارد | |||||
گر آن پیراهنی که او را حبابست | بروی حیله های او نقابست | |||||
بدرد عشق بر وی چون زلیخا | جهانی را بسوزاند سرا پا | |||||
بخندد او چو عاشق جان ببخشد | بدندانش ببین چون میدرخشد | |||||
ولی من پیکرم سوزان زعشق است | دلم، جانم ، سرم سوزان زعشق است | |||||
زداغ مرگ یاران عزیز است | که دائم دیده من اشک ریز است | |||||
چو میرد عاشق من در بر من | ز غیرت دود خیزد از سر من | |||||
بود این بوی مغز استخوانم | که میسوزد بمرگ عاشقانم | |||||
تو تا دور از منی از عشق سردی | در این آتش چو سوزی، پخته گردی | |||||
از این بگذشته، این بیگانگی چیست؟ | گریز از سوختن پروانگی نیست | |||||
تو باید از شکایت لب بدوزی | اگر پروانه ای باید بسوزی | |||||
و گر طاقت نداری با چنین سوز | برو آنرا زلاهوتی بیاموز | |||||
ز نو پروانه پرها باز بنمود | بگرد شمع خود پرواز بنمود | |||||
بگفت ای سوزشت کام دل من | شرار رویت آرام دل من | |||||
کسی کاندر سرش باشد زبانش | بود چون شمع آتش در بیانش | |||||
سخنهایت چو رویت شعله خیز است | بمن پروانه جورت هم عزیز است | |||||
ولی من، عاشق دلداده تو | غلام قامت آزاده تو | |||||
دلم خواهد که با این شور شرقی | چو مغرب در تو بینم نور برقی | |||||
تو با این صدق اگر آن زور یابی | تو با این شور اگر آن نور یابی | |||||
به عالم حسن تو افسانه گردد | فلک پیش رخت پروانه گردد |