محتشم کاشانی (غزلیات)/آخر ای بیرحم حال ناتوان خود بپرس
آخر ای بیرحم حال ناتوان خود بپرس | حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس | |||||
نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز | از فراموشان بینام و نشان خود بپرس | |||||
چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق | گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس | |||||
من نمیگویم بپرس از دیگران احوال من | از دل بیاعتقاد بدگمان خود بپرس | |||||
شرح آن زاری که من بر آستانت میکنم | از کسی دیگر مپرس از پاسبان خود بپرس | |||||
یا مپرس احوال من جاییکه باشد مدعی | یا به تغییر زبان از هم زبان خود بپرس | |||||
محتشم بر آستانت از سگی خود کم نبود | حالش آخر از سگان آستان خود بپرس |