محتشم کاشانی (غزلیات)/او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک
او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک | رایاو قتل منست و من برای او هلاک | |||||
زان رخم حیران آن صانع که پیدا کرده است | آتش خورشید پرتو ز امتزاج آب و خاک | |||||
دی به آن ماه عجم گفتم فدایت جان من | گفت نشنیدم چه گفتی گفتمش روحی فداک | |||||
از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست | قتل من از دست یار و خاک من در زیر تاک | |||||
بوالعجب دشتی است دشت حسن کز نازک دلی | آهوان دارند آنجا خوی شیر خشمناک | |||||
جنبش دریای غم در گریه میآرد مرا | میزند طوفان اشگ من سمک را برسماک | |||||
محتشم هرچند گردیدم ندیدم مثل تو | خیره طبعی بی حد از کافر دلی بیترس و باک |