محتشم کاشانی (غزلیات)/باز آشفتهام از خوی تو چندان که مپرس
باز آشفتهام از خوی تو چندان که مپرس | تابها دارم از آن زلف پریشان که مپرس | |||||
از بتان حال دل گمشده میپرسیدم | خندهای کرد نهان آن گل خندان که مپرس | |||||
در تب عشق به جان کندن هجران شدهام | ناامید آن قدر از پرسش جانان که مپرس | |||||
محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو | هست لب تشنه پابوس تو چندان که مپرس |