| | | | | | |
|
با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را |
|
این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را |
|
|
ساحری گویا با چندین خطا چون دیگران |
|
راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را |
|
|
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر |
|
در بلایی بینمت گردم بلاگردان تو را |
|
|
نیستم راضی به مرگت لیک میخواهم چو خود |
|
از غم ناکس پرستی در تب هجران تو را |
|
|
آن چنان شوخی که خواهی داشت مرد مرا به تنگ |
|
گر کنم در پردههای چشم خود پنهان تو را |
|
|
از لباس غیرتم عریان نمیدیدی اگر |
|
میتوانستم که دارم دست از دامان تو را |
|
|
محتشم در غیرت این سستی که من دیدم ز تو |
|
بیتکلف میتوان کشتن به جرم آن تو را |
|