محتشم کاشانی (غزلیات)/بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد
بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد | کاروان طرب و شادی از آن کم گذرد | |||||
لرزهام بر رگ جان افتد و افتم درپات | باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد | |||||
از خیالش خجلم بس که شب و روز مرا | در دل پر شرر و دیدهی پر نم گذرد | |||||
چون غجک دم به دم آید ز دلم نالهی زار | تیر عشق از رگ جان بس که دمادم گذرد | |||||
ملکی ماه زمین گشته که از پرتو او | هر شب از غرفهی مه نعرهی آدم گذرد | |||||
اگر از سوختن داغ کشد دست اولی است | هر که در خاطرش اندیشه مرهم گذرد | |||||
محتشم را دم آخر چو رسیدی بر سر | آن قدر بر سر اوباش که از هم گذرد |