| | | | | | |
|
به زیر لب سخنگویان گذشت آن دلربا از من |
|
گره گردیده حرفی در دل او گوئیا از من |
|
|
زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبی |
|
نمیدانم چه در دل دارد آن کان حیا از من |
|
|
جبین پرچین و دل پرکین سبک کام و گران تمکین |
|
ز پیشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من |
|
|
مرا هم راز چون با غیر دید و لب گزید آن بت |
|
ندانستم که پاس راز او میداشت یا از من |
|
|
چنان بیاعتبارم پیش او کز بهر خونریزم |
|
کشد تیغ جفا گر بشنود نام وفا از من |
|
|
چو هم رازم به کس بیندشود دهشت بر او غالب |
|
دلش از راز داران نیست ایمن غالبا از من |
|
|
به دریا قوت را چون کرد پنهان این کمان ببردم |
|
که میترسد ز رازش حرفی افتد برملا از من |
|
|
نهانی مینمایندم بهم خاصان او گویا |
|
به آن بیگانه خو هم گفته حرف آشنا از من |
|
|
دهد غماز را دشنام پیش محتشم یعنی |
|
تو هم باید دگر حرفی نگوئی هیچ جا از من |
|