| | | | | | |
|
به من که آتش عشقش نکرده دود هنوز |
|
فشاند دست که این وقت آن نبود هنوز |
|
|
ز صبر او دل من آب شد که دی ره صلح |
|
گشوده بود و به من لب نمیگشود هنوز |
|
|
دگر سحر که ازو بوسه خواه شد که ز حرف |
|
لبش به جنبش و حسنش به خواب بود هنوز |
|
|
نموده بود به من غایبانه رخ آن دم |
|
که در بساط به کس رخ نمینمود هنوز |
|
|
من از قیامت هجران به دوزخ افتادم |
|
به مهد امن و امان کافر و یهود هنوز |
|
|
دمی که حور و پری سجدهی تو میکردند |
|
نکرده بود بشر را ملک سجود هنوز |
|
|
طپانچه زده خورشید عارضت مه را |
|
که هست از اثر آن رخش کبود هنوز |
|
|
دمی که نوبت عشقت زدم به ملک عدم |
|
نبود در عدم آوازهی وجود هنوز |
|
|
چو محتشم به گدایی فتادم از تو ولی |
|
گدایی که ازو وحشتم فزود هنوز |
|