محتشم کاشانی (غزلیات)/دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمیگنجد
دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمیگنجد | غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد | |||||
چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این | که در جایی به این تنگی متاع کم نمیگنجد | |||||
طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او | مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمیگنجد | |||||
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان | به من حرفی که در ظرف بنیآدم نمیگنجد | |||||
تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما | به این نامحرمی گنجی که محرم هم نمیگنجد | |||||
مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود | که در چشم گدایان تو ملک جم نمیگنجد |