| | | | | | |
|
سحر به کوچه بیگانهای فتادم دوش |
|
فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش |
|
|
که خوش به بانگ بلند از خواص می میخواست |
|
ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش |
|
|
من حزین تن و سر گوش گشته و رفته |
|
ز پا تحرک و از تن توان و از دل هوش |
|
|
ستادم آن قدر آن جا که داد مرغ سحر |
|
هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش |
|
|
صباح سر زده آن کو صبوح کرده بتی |
|
گران خرام و سرانداز و بیخود و مدهوش |
|
|
گرفته بهر وی از پاس و اقفان سر راه |
|
نموده تکیهگهش نیز محرمان سر و دوش |
|
|
چو پیش رفتم خود را زدم در آن آتش |
|
که بود آن که ازو دیگ سینه میزد جوش |
|
|
ز بی شعوریم اول اگر ز جا نشناخت |
|
شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش |
|
|
چنان به تنگ من از سرخوشی درآمد تنگ |
|
که گوئی آمده تنگم گرفته در آغوش |
|
|
اگرچه جای هزار اعتراض بود آن جا |
|
بر آن قدح کش بیقید کیش عشرت کوش |
|
|
نگفت محتشم از اقتضای وقت جز این |
|
که می ز بزم رود خود به کوی باده فروش |
|