محتشم کاشانی (غزلیات)/شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست
شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست | گریههای سحرم را اثری پیدا نیست | |||||
هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر | گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست | |||||
به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا | از تجلی جمالت دگری پیدا نیست | |||||
نور حق ز آینهی روی تو دایم پیداست | این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست | |||||
پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز | طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست | |||||
بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق | که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست | |||||
شاهد بی کسی محتشم این بس که ز درد | مرده و بر سر او نوحهگری پیدا نیست |