| | | | | | |
|
غمزهاش دست چو بر غارت جان بگشاید |
|
فتنهی صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید |
|
|
گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر |
|
در شب تار به مژگان رگ جان بگشاید |
|
|
زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف |
|
سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید |
|
|
با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد |
|
رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید |
|
|
سازدم چون تف صحرای جنون سایه طلب |
|
مرغ غم بال کران تا به کران بگشاید |
|
|
بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا |
|
اژدهایی که پی طعمه دهان بگشاید |
|
|
صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار |
|
دادخواهان تو را راه فغان بگشاید |
|
|
تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام |
|
کی در مملکت امن و امان بگشاید |
|
|
باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم |
|
که چو پر کار بهم کام گران بگشاید |
|
|
مدعی را ببر آن گونه به گردون که دلم |
|
رشته از بال و پر مرغ کمان بگشایید |
|
|
می بکش با کس و مگذار که آه من زار |
|
پرده از چهرهی صد راز نهان بگشاید |
|
|
کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق |
|
کوچهای هست که راه تو از آن بگشاید |
|