محتشم کاشانی (غزلیات)/فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت
فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت | مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت | |||||
چو گفتمش که نصیبم دگر ز لعل تو نیست | گشود لب به تبسم که یا نصیب و برفت | |||||
چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود | به خنده گفت که فکر رخ حبیب و برفت | |||||
چو گفتمش که مرا کی ز ذوق خواهد کشت | نوید آمدنت گفت عنقریب و برفت | |||||
رقیب خواست که از پا درآردم او نیز | مرا نشاند به کام دل رقیب و برفت | |||||
نشست برتنم از تاب تب عرق چندان | که دست شست ز درمان من طبیب و برفت | |||||
ز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل | گذاشت خواری هجران به عندلیب و برفت |