محتشم کاشانی (غزلیات)/هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو
هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو | یار غیری و فغان من از آن است که تو | |||||
همچو سوسن به زبان با همه کس در سخنی | وین خسان را همگی حمل بر آن است که تو | |||||
میدری غنچه صفت پردهی ناموس ولی | بر من تنگ دل این نکته عیان است که تو | |||||
پاکدامانی از آلایش اغیار چو گل | لیک امید من خسته چنان است که تو | |||||
همچو نرگس کنی از کج نظران قطع نظر | زان که از همت صاحب نظران است که تو | |||||
گرو از صورت چین بردی و ما را ز پیت | دیده معنی از آن رو نگران است که تو | |||||
میروی وز صف سیمین بدنان هیچ بتی | محتشم را نه چنان آفت جان است که تو |