محتشم کاشانی (غزلیات)/گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست
گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست | به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست | |||||
صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب | دی که در بزم میان من و اغیار نشست | |||||
غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند | للهالحمد که این فتنه به یک بار نشست | |||||
سایه پرورد بلا میشوم آخر کامروز | بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست | |||||
هرکه چون شمع به بالین من آمد شب غم | سوخت چندان که به روز من بیمار نشست | |||||
پشت امید به دیوار وفای تو که داد | که نه در کوچهی غم روی به دیوار نشست | |||||
محتشم آن کف پا از مژهات یافت خراش | گل بیخار شد آزرده چو با خار نشست |