مدیر مدرسه/فصل ۱۱
۱۱
خیلی کم تنها بمدرسه میآمدند. پیدا بود که سر راه همدیگر میایستند یا در خانهٔ یکدیگر میروند. لابد برای نزدیک شدن به حصار فرهنگ باید یار و یاوری میداشتند. سه چهار نفرشان هم بودند که با اسکورت میآمدند نوکری یا کلفتی دنبالشان بود و کیفشان را میآورد و میبرد. اما هیچ کدامشان تا در مدرسه با ماشین نمیآمدند. هفت هشت تاییشان فرزند پدرهای ماشیندار بودند. این را میدانستم. اما جادهای که بمدرسه میرسید میتوانست روزی دوتا فنرشان را بشکند. از بیست سی نفری که ناهارها میماندند فقط دو نفرشان چلوخورش میآوردند: فراش اولی مدرسه برایم خبر میآورد. بقیه گوشت کوبیدهای، پنیر گردویی، دم پختکی و ازین جور چیزها. دو نفرشان هم بودند که نان سنگک خالی میآوردند. نه دستمالی نه سفرهای نه کیفی. برادر بودند. پنجم و سوم. صبح که میآمدند جیبشاهان بادکرده بود. سنگک را نصف میکردند و توی جیبهاشان میتپاندند و ظهر که میشد مثل آنهایی که ناهارشان را در خانه میخورند میرفتند بیرون. لابد توی بیابان گوشهٔ دنجی پیدا میکردند که نانشان را بسق بکشند و برگردند. من فقط بیرون رفتنشان را میدیدم. اما حتی همینها هر کدام روزی یکی دو قران از فراش مدرسه خرت و خورت میخریدند. آبنبات کشی و عکس برگردان و مداد و سقز. از همان فراش قدیمی مدرسه که ماهی پنج تومان سرایداریش را وصول کرده بودم و بیکی از دکاندارهای محل هم معرفیاش کرده بودم که جنس نسیه میآورد و اقساطی پولش را میداد. و حالا دیگر او هم برای خودش اربابی شده بود. از راه که میرسیدم یا وقتی میخواستم از مدرسه برگردم میدوید که بارانیام را بگیرد. گرچه هر روز نشانش میدادم که ازین عادتها ندارم ولی او خوشخدمتیاش را میکرد. در تمام مدتی که مدیر بودم هیچ روزی بی حضور او بارانیام را از تن در نیاوردم یا نپوشیدم. عجب عذابی بود. مثل اینکه کسی لقمههایت را بشمرد! میایستاد و بربر تو چشمهایم نگاه میکرد و من احوال خودش و زن و بچهاش را میپرسیدم و تا بنشینم و بساط کارم را پهن کنم او شروع میکرد بگزارش دادن. که دیروز باز دو نفر از معلمها سر یک گلدان دعوا کردهاند یا مأمور فرماندار نظامی آمده یا بازرس بناظم همچه گفت و شنید یا تنخواه گردان فلان مدرسه را دادهاند یا دفتردار فرهنگ عوض شده و از این اباطیل ... پیدا بود که فراش جدید هم در مطالبی که او میگفت سهمی دارد. باین طریق روزی یک ربع ساعت اعمال شاقه داشتم. و فکرش را که میکنم میبینم مسلماً این مطلب هم در غیبتهای بعد از ظهرم بیاثر نبوده است. تا یک روز ضمن گزارشها اشارهای هم باین مطلب کرد که دیروز عصر یکی از بچههای کلاس چهار دوتا کله قند آورده باو فروخته. درست مثل اینکه سر کلاف را بدستم داده باشد پرسیدم:
– چند ?
– دو تومنش دادم آقا.
– زحمت کشیدی. نگفتی از کجا آورده ?
– منکه ضامن بهشت و دوزخش نبودم آقا.
اوایل امر اینطور سر زباندار نبود. درین حاضر جوابی هم جاپای فراش جدید پیدا بود. فکر کردم درین مدرسه همه درس می خوانند جز من و بچهها. بعد پرسیدم:
– چرا به آقای ناظم خبر ندادی ?
میدانستم که هم او و هم فراش جدید ناظم را هووی خودشان میدانستند و خیلی چیزهاشان از او مخفی بود. این دوتا هم مثل دیگر جیرهخورهای ادارهٔ فرهنگ میدانستند که خرج و دخل مدرسه با ناظم است و لابد بخیال خودشان حساب میکردند که اگر خرج و دخل را من خودم بدست میگرفتم بآنها هم چیزی وصال میداد. این بود که میان من و ناظم خاصه خرجی میکردند. در جوابم همین جور مردد بود که در باز شد و فراش جدید آمد تو. که:
– اگه خبرش میکرد آقا بایست سهمش رو میداد...
اخمم را در هم کردم و گفتم:
– تو باز رقتی تو کوک مردم? اونم اینجوری سر نزده که نمیآیند تو اطاق کسی، پیر مرد!
و بعد اسم پسرک را ازشان پرسیدم و حالیشان کردم که چندان مهم نیست و فرستادمشان برایم چای بیاورند. بعد کارم را زودتر تمام کردم و رفتم باطاق دفتر احوالی از مادر ناظم پرسیدم و بهوای ورق زدن پروندهها فهمیدم که پسرک شاگرد دو ساله است و پدرش تاجر بازار. بعد برگشتم باطاقم. یادداشتی برای پدر نوشتم که پسفردا صبح بیاید مدرسه و دادم دست فراش جدید که خودش برساند و رسیدش را بیاورد. و پسفردا صبح یارو آمد. باید مدیر مدرسه بود تا دانست که اولیاء اطفال چه راحت تن بکوچکترین خرده فرمایشهای مدرسهها میدهند. حتم دارم که اگر از اجرای ثبت هم دنبالشان بفرستی باین زودیها آفتابی نشوند.
چهل و پنجساله مردی بود با یخهٔ بستهٔ بی کراوات و پالتویی بیشتر به قبا میماند. و خجالتی مینود. هنوز ننشسته پرسیدم:
– شما دوتا زن دارید آقا ?
دربارهٔ پسرش برای خودم پیشگوییهایی کرده بودم و گفتم اینطور باو رودست میزنم. اگر گرفت که چه بهتر و اگر نگرفت بسادگی میشود رفع و رجوعش کرد. اما پیدا بود که از سؤالم زیاد یکه نخورده است. آخر مدیر مدرسه هم میتواند باندازهٔ یک دلاک حمام محرم آدم باشد ! و لابد فکر کرد که پسرش مطالبی بروز داده. گفتم برایش چای آوردند و سیگاری تعارفش کردم که ناشیانه دود کرد و از ترس اینکه مبادا جلویم در بیاید که – بشما چه مربوطست و ازین اعتراضها – امانش ندادم و سؤالم را اینجور دنبال کردم:
– البته میبخشید. چون لابد بهمین علتها بچهٔ شما دو سال در یک کلاس مانده. تصدیق میکنید که وقتی شاگردی از خانهٔ پدرش کله قند بیاورد مدرسه حتماً دلایلی دارد...
شروع کرده بودم که برایش یک میتینگ بدهم که پرید وسط حرفم:
– بسر شما قسم روزی چارزار پول توجیبی داره آقا. پدرسوختهٔ نمک بحروم!...
حالیش کردم که بعلت پول تو جیبی نیست و خواستم که عصبانی نشود و قول گرفتم که اصلا بروی پسرش هم نیاورد و آنوقت میتینگم را برایش دادم که لابد پسرش در خانه مهر و محبتی نمیبیند و پیش خودیها بیگانه است و مال پدر را مال خودش نمیداند و اگر امروز کلهقند بمدرسه آورده سال دیگر قالیچهٔ خانه را سرگذر خواهد فروخت و غیب گوییهای دیگر... و مزخرفات دیگر... تا عاقبت یارو خجالتش ریخت و سر درد دلش باز شد که عفریته زن اولش همچه و همچون بود و پسرش هم بخودش رفته و کی طلاقش داده و از زن دومش چند تا بچه دارد و این نرهخر حالا دیگر باید برای خودش نانآور شده باشد و زنش حق دارد که با دو تا بچهٔ خرده پا باو نرسد ... و مطالب که روشن شد یک میتینگ دیگر برایش دادم و یک مرتبه بخودم آمدم که دارم از خدا و پیغمبر و قرآن برایش دلیل و برهان میآورم. آنوقت بس کردم.
چایی دومش را هم کشیده و قولهایش را که داد و رفت من به این فکر افتادم که «نکند علمای تعلیم و تربیت هم همین جورها تخم دوزرده میکنند!»