مدیر مدرسه/فصل ۱۸
۱۸
باز دیروز افتضاحی بپا شد. معقول یکماههٔ فروردین راحت بودیم. اول اردیبهشتماه جلالی و کوس رسوایی سر دیوار مدرسه. نزدیک آخر وقت یک جفت پدر و مادر و بچهشان در میان، وارد اطاقم شدند. یکی برافروخته و دیگری رنگ و رو باخته و بچهشان عیناً مثل این عروسکهای کوکی. و سلام و علیک و نشستند. خدایا دیگر چه اتفاقی افتاده است? منکه دیگر جانم بلیم رسید! هی تصمیم میگیرم ول کنم و هی بیحالی نمیگذارد.
– چه خبر شده که با خانم سرافرازمون کردید ?
مرد اشارهای بزنش کرد که بلند شد و دست بچه را گرفت و رفت بیرون و من ماندم و پدر. او سر تا پا غیظ و نفرت و من سر تا پا سؤال. اما حرف نمیزد. بخودش فرصت میداد تا عصبانیتش بپزد. عجب گیری کرده بودم! سیگار را درآوردم و تعارفش کردم. مثل اینکه مگس مزاحمی را از روی دماغش بپراند سیگار را رد کرد و منکه سیگارم را آتش میزدم فکر کردم لابد دردی دارد که چنین دست و پا بسته و چنین متکی بتمام خانواده بمدرسه آمده. حتماً خطری هست که بسیج کرده. باز پرسیدم:
– خوب، حالا چه فرمایشی داشتید?
که یک مرتبه ترکید؛ – اگه من مدیر مدرسه بودم و همچه اتفاقی میافتاد شیکم خودمو پاره میکردم خجالت بکش مرد! برو استعفا بده. تا اهل محل تریختن تیکه تیکهات کنند دوتا گوشتو وردار و دررو. بچههای مردم میان اینجا که درس بخونن و حسن اخلاق. نمیان که...
– این مزخرفات کدومه آقا! حرف حساب سرکار چیه?
و حرکتی کردم که او را از در بیندازم بیرون. اما آخر باید میفهمیدم چه مرگش است. پدر سوخته توی اطاقم و در «حین انجام وظیفه» فحشم میداد. آنهم اینطور! بمدیر یک دبستان. فراموش کرده بود که سرنوشت دست کم یکسال از عمر بچهاش دست من است. چنان قد و قوارهای را زیر ماشین خرد میکنند و کسی نیست بهشان بگوید بالای چشمتان ابروست. لابد این مردک بیخودی سگ بدهان خودش نبسته. ولی آخر بمن چکار دارد.
– آبروی من رفته. آبروی صدسالهٔ خونوادم رفته. اگه در مدرسهٔ تو رو تخته نکنم تخم بابام نیستم. آخه من دیگه با این بچه چیکار کنم ? تو این مدرسه ناموس مردم در خطره. کلانتری فهمیده. پزشک قانونی فهمیده. یک پرونده درست شده پنجاه ورق. تازه میگی حرف حسابم چیه ? حرف حسابم اینه که این صندلی و این مقام از سر تو زیادیه. حرف حسابم اینه که میدم محاکمهات کنند و از نون خوردن بندازنت...
او میگفت و من میگفتم و مثل دو تا سگ هار بجان هم افتاده بودیم که در باز شد و ناظم آمد تو. بدادم رسید. اگر یکدقیقه دیرتر آمده بود خدا عالم است چه اتفاقی میافتاد. در همان حال که من و پدر بچه فحشکاری میکردهایم مادر با بچهاش رفته بودهاند پهلوی ناظم و قضایا را صریحتر و بیدردسرتر گفته بودهاند و او فرستاده بوده فاعل را از کلاس بیرون کشیده بودند ... و گفت چطور است زنگ بزنیم و جلوی روی بچهها ادبش کنیم و کردیم. یعنی این بار خود من رفتم میدان. پسرک نره خری بود از پنجمیها با لباس مرتب و صورت سرخ و سفید و سالکی بگونهٔ راست. خیلی بهتر از آن عروسک کوکی میتوانست مفعول باشد. و انتظار نداشت که حتی تو باو بگویند. جلو روی بچهها کشیدمش زیر مشت و لگد و بعد سه تا از ترکهها را که فراش جدید فوری از باغ همسایه آورده بود بسر و صورتش خرد کردم. چنان وحشی بودم که اگر ترکهها نمیرسید پسرک را کشته بودم. اینهم بود که ناظم بدادش رسید و وساطت کرد و لاشهاش را توی دفتر بردند و بچهها را مرخص کردند و من باطاقم که برگشتم و با حالی زار روی صندلی افتادم نه از پدر خبری بود و نه از مادر و نه از عروسک کوکیشان که ناموسش دست کاری شده بود. و تازه احساس کردم که این کتک را باید باو میزدم. خیس عرق بودم و دهانم تلخ شده بود. تمام فحشهائی که میبایست بآن مردکه دبنگ میدادم و نداده بودم در دهانم رسوب کرده بود و مثل دم مار تلخ شده بود. «آخر چرا مرا باین روز انداختی ? سگ هاری بجان بچهٔ مردم افتاده! اصلا چرا زدمش ؟ چرا نگذاشتم مثل همیشه ناظم میدانداری کند که هم کار کشتهتر بود و هم خونسردتر. مرا چه به حفظ ناموس بچههای مردم ? مگر مرا برای نگهبانی از پایین تنهٔ بچهها مدیر مدرسه کرده بودند ? مدرسهای وسط بیابان یا هر جای دیگر و فصل بهار و شاشها کف کرده، چه تو باشی چه هر خر دیگر، چه فرقی میکند ? لابد پسرک حتی با دختر عمهاش هم نمیتواند بازی کند. لابد توی خانوادهشان دخترها سر ده دوازده سالگی باید از پسرهای همسن رو بگیرند. «خیال میکنی با این کتک کاری یک درد بزرگ را دوا میکنی احمق ! آخر چرا او را زدی? بتو چه ? آنهم عجب زدنی ! بگو کشتن!... نکند عیبی کرده باشد؟...» و یکمرتبه بصرافت افتادم که بروم ببینم چه بلایی سرش آوردهام. بلند شدم و یکی از فراشها را صدا کردم. معلوم شد روانهاش کردهاند. آبی آورد که روی دستم میریخت و صورتم را میشستم و میکوشیدم که لرزش دستهایم را نبیند. و در گوشم آهسته آهسته خواند که پسر مدیر شرکت اتوبوسرانی است و بدجوری کتک خورده و آنها خیلی سعی کردهاند که تر و تمیزش کنند و خون را نمیدانم از کجایش بشویند و روانهٔ خانهاش کنند و ازین جو خوش خدمتیها ... احمق! مثلا داشت توی دل مرا خالی میکرد. نمیدانست که من اول تصمیمم را گرفتم بعد مثل سگ هار شدم. و تازه میفهمیدم کسی را زدهام که لیاقتش را داشته. پرخوری شبانروزی و ناز پروردگیاش را بضرب مشت و لگد از سراسر اعضای بدنش کنده بودم و دور ریخته بودم. حتماً اولین بار بود که چنین مشت و مالی میدید. «کره خر احمق! شاشت کف کرده چرا نمیروی مثل همه جلق بزنی که کار بچهٔ مردم را اینجوری بکلانتری و پزشک قانونی نکشانی؟ آنهم در مدرسهای که من مدیر آنم!» حتماً از این اتفاقها جاهای دیگر هم میافتد. اما لابد دیگران صدایش را در نمیآورند. نه مثل این پدر و مادر احمق که کوس دیوثی خودشان را خودشان میزدند و عجب گندش را بالا آوردند! آدم بردارد پایین تنهٔ بچهٔ خودش را، یا بقول خودش ناموس خانوادهاش را، بگذارد سرگذر که کلانتر محل و پزشک معاینه کنند تا چه چیز محقق بشود ? تا پرونده درست کنند ? برای چه و برای که ? که مدیر مدرسه را از نان خوردن بیندازند ؟ برای اینکار احتیاجی به پروندهٔ ناموسی نیست. یک داس و چکش زیر یکی ازین عکسهای مقابر هخامنشی کافی است. خاک بر سرهای احمق! با این پدر و مادرها بچهها حق دارند که کونی و قرتی و دزد و دروغگو از آب در بیایند. این مدرسهها را اول باید برای پدر و مادرها باز کرد. چقدر دلم میخواست یارو را با آن دهان دریدهاش زیر مشت و لگد میانداختم ... و با این افکار بخانه رسیدم.
زنم در را که باز کرد چشمهایش گرد شد. همیشه وقتی میترسد اینطور میشود. برای اینکه خیال نکند آدم کشتهام زود قضایا را برایش گفتم. و دیدم که در ماند. یعنی ساکت ماند. آب سرد، عرق بیدمشک. سیگار پشت سیگار، فایده نداشت . لقمه از گلویم پایین نمیرفت و دستها هنوز میلرزید. هر کدام باندازهٔ یکماه فعالیت کرده بودند. با سیگار چهارم شروع کردم:
– میدونی زن? بابای یارو پولداره. مسلماً کار به دادگستری و این جور خنسها میکشه. مدیریت که الفاتحه. اما خیلی دلم میخواد قضیه بپای دادگاه برسه. یکسال آزگار رودل کشیدهام و دیگه خسته شدهام. دلم میخواد یکی بپرسه چرا بچهٔ مردم رو اینطور زدی ? چرا تنبیه بدنی کردی ? آخه یک مدیر مدرسه هم حرفهایی داره که باید یک جایی بزنه...
که بلند شد و رفت سراغ تلفن. دو سه تا از دوستانم را که در دادگستری کارهای بودند گرفت و خودم قضیه را برایشان گفتم که مواظب باشند.
فردا پسرک فاعل بمدرسه نیامده بود. و ناظم برایم گفت که قضیه ازین قرار بوده است که دوتایی بهوای دیدن مجموعهٔ تمبرهای فاعل با هم بخانهٔ او میروند و قضایا همانجا اتفاق میافتد و داد و هوار و دخالت پدر و مادر های طرفین و خط و نشان و شبانه کلانتری؛ و حالا تمام اهل محل خبر دارند. او هم نظرش این بود که کار به دادگستری خواهد کشید. و من یک هفتهٔ تمام بانتظار اخطاریهٔ دادگستری صبح و عصر بمدرسه رفتم و مثل بختالنصر پشت پنجره ایستادم.
اما در تمام این مدت نه از فاعل خبری شده نه از مفعول و نه از آن پدر و مادر ناموس پرست و نه از مدیر شرکت اتوبوسرانی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. بچهها میآمدند و میرفتند؛ برای آب خوردن عجله میکردند؛ دقیقه بدقیقه زمین میخوردند و بجای بازی کتک کاری میکردند و معلمها همان دو سه دقیقه تأخیرها و دیر راه افتادنها را داشتند و ناظم با همان گارپ و گورپش مثل بیزمارک میآمد و میرفت و رتق و فتق امور میکرد. فقط من مانده بودم و یکدنیا حرف و انتظار. تا عاقبت رسید... احضاریهای با تعیین وقت قبلی برای دو روز بعد در فلان شعبه و پیش فلان بازپرس دادگستری. آخر کسی پیدا شده بود که بحرفم گوش کند.