مدیر مدرسه/فصل ۶
۶
اواخر هفتهٔ دوم فراش جدید آمد. مرد پنجاه سالهای باریک و زبر و زرنگ که شبکلاه میگذاشت و لباس آبی میپوشید. – از پارچهای که پاسبانها لباس میکنند. – و تسبیح میگرداند و از هر کاری سررشته داشت.
آب خوردن را نوبتی میآوردند. هر کدام از فراشها یک روز. مدرسه تر و تمیز شد و رونقی گرفت. کف ایوانها شسته میشد. بخاریها را هم سوار کردند. همان بخاریهای هیزمی قدیمی را. سی تومان برای نصب آنها دادند که ناظم از فرهنگ گرفت و من یک هفتهٔ پیش پنج ورقهٔ رسیدش را امضا کرده بودم. دو نفری هم براحتی میتوانستند کار بخاریها را برسند. اما فراش جدید سرش توی حساب بود و شنیدم که گفته بود «پس بودجهاش چطور میشه?» این بود که ناظم دستور داده بود یک کارگر گرفته بودند که دو روز تمام توی مدرسه میلولید و درست مثل حاجی فیروزهای شب عید بود. پیش از آنکه بخاریها را واکس بزند خودش را و سر و صورتش را واکس میزد. لولوی مجسمی شده بود وسط بچهها. شاید همین باعث میشد که ترسشان بریزد. سه پایههای بخاریها را عوض کردند و دیوارهٔ توی آنها را با گل و آجر پوشاندند و سوارشان کردند و حالا باید دنبال زغال سنگ و چوب سفید میدویدیم. فراش قدیمی را چهار روز پشت سرهم سرظهر فرستادیم ادارهٔ فرهنگ و هر آن منتظر زغال سنگ بودیم.
هنوز یک هفته از آمدن فراش جدید نگذشته بود که صدای معلمها بلند شد. نه بهیچکدامشان سلام میکرد و نه دنبال خرده فرمایشهاشان میرفت. محل سگ بهیچکس نمیگذاشت. مثل همه سر ساعت هشت صبح میآمد و گرچه سوادی نداشت دفتر حضور و غیاب را امضا میکرد. خط کج و کولهای جلوی اسمش میکشید که با رمل و اسطرلاب میشد فهمید حسین است. زنگ ظهر را که میزدند مثل همه میرفت و همینطور عصرها. درست است که بمن سلام میکرد. اما معلمها هم لابد هر کدام در حدود من صاحب فضایل و عنوان و معلومات بودند و بهر صورت آنقدر لوله هنگشان آب میگرفت که از یک فراش مدرسه توقع سلام داشته باشند.
اما انگار نه انگار! او هم خودش را یک پا مثل همه میدانست. وعجیب اصراری برای امضا کردن دفتر داشت! بدتر از همه اینکه سرخر معلمها هم بود. منکه از همان اول خرجم را سواکرده بودم و آنها را آزاد گذاشته بودم که در مواقع بیکاری در دفتر را روی خودشان ببندند و هرچه میخواهند بگویند و هر کار میخواهند بکنند. اما او در فاصلهٔ ساعات درس. همچه که معلمها میآمدند، میآمد توی دفتر. برایشان چای میریخت و آبی بدستشان میداد و بعد همان گوشهٔ اطلاق میایستاد. و معلمها کلافه میشدند. نه میتوانستند شکلکهای معلمیشان را در حضور او کنار بگذارند و ده دقیقهای خودشان باشند و نه جرأت میکردند باو چیزی بگویند و دست بسرش کنند. بدزبان بود و از عهدهٔ همهشان برمیآمد. یکی دو بار دنبال نخود سیاه فرستاده بودندش. اما زرنگ بود و فوری کار را انجام میداد و برمیگشت. حسابی موی دماغ شده بود. بهر صورت اینقدر بود که چند روزی در ربع ساعتهای تفریح دیگر قهقههٔ خندهٔ معلمها از در بستهٔ دفتر بیرون نمیآمد. حتماً طوفانی در عقب بود. ده سال تجربه این حداقل را بمن آموخته بود که اگر معلمها در ربع ساعتهای تفریح نتوانند بخندند سر کلاس بچههای مردم را کتک خواهند زد و اگر خستگی بار علم را بضرب متلک از تن و مغز یکدیگر بیرون نکنند سر کلاس خوابشان خواهد گرفت. این بود که دخالت کردم. یک روز فراش جدید را احضار کردم. اول حال و احوال و بعد چند سال سابقه دارد و چندتا بچه و چقدر میگیرد ... که قضیه حل شد. بله سیصد و خردهای حقوق میگرفت. با بیست و پنج سال سابقهای که داشت سیصد تومان پولی نبود. اما در مدرسهای که با سابقهترین معلمهایش صد و نود و دو تومان میگرفت!... کار از همین جا خراب بود. پیدا بود که معلمها حق دارند او را غریبه بدانند. نه دیپلمی، نه کاغذ پارهای، نه رتبهای و هر چه باشد یک فراش که بیشتر نبود! و تازه قلدر هم بود و حق هم داشت. اول باشاره و کنایه و بعد بصراحت بهش فهماندم که گرچه معلم جماعت اجر دنیایی ندارد اما از او که آدم متدین و فهمیدهای است و لابد از «من علمنی حرفاً ...» چیزی شنیده بعید است و از این حرفها ... که یک مرتبه دوید توی حرفم که:
– ای آقا! چه میفرمایید? شما نه خودتون اینکارهاید و نه اینا رو میشناسید. امروز میخواند سیگار براشون بخرم فردا میفرستنم سراغ عرق. من اینها رو میشناسم. شما یک امروز گذارتون باین طرفها افتاده. اما من یک عمر با این جوجه فکلیها کار دارم.
راست میگفت. زودتر از همه، او دندانهای مرا شمرده بود. فهمیده بود که در مدرسه هیچکارهام. اما میترسیدم ازین هم پیشتر برود میخواستم کوتاه بیایم ولی مدیر مدرسه بودن و در مقابل فراش پررو ساکت ماندن!.. که خرخر کامیون زغال بدادم رسید. ترمز که کرد و صدا خوابید گفتم:
– این حرفها قباحت داره. معلم جماعت کجا پولش به عرق میرسه ? حالا بدو زغال آوردهاند. – و همینطور که داشت بیرون میرفت افزودم:– دو روز دیگه که محتاجت شدند و ازت قرض خواستند با هم رفیق میشید.
و آمدم توی ایوان. در بزرگ آهنی مدرسه را باز کرده بودند و کامیون آمده بود تو و داشتند بارش را جلوی انبار ته حیاط خالی میکردند. و راننده کاغذی بدست ناظم داد که نگاهی بآن انداخت و مرا نشان داد که در ایوان بالا ایستاده بودم و فرستادش بالا. کاغذش را با سلام بدستم داد. بیجک زغال بود. رسید رسمی ادارهٔ فرهنگ بود و در سه نسخه و روی آن ورقهٔ ماشین شدهٔ «باسکول» که میگفت کامیون و محتویاتش جمعاً دوازده خروار است. اما رسیدهای رسمی ادارهٔ فرهنگ ساکت بودند. جای مقدار زغالی که تحویل مدرسه داده شده بود در هر سه نسخه خالی بود. پیدا بود که تحویل گیرنده باید پرشان کند. همین کار را کردم. اوراق را بردم توی اطاق و با خودنویسم عدد را روی هر سه ورقه نوشتم و امضا کردم و بدست راننده دادم که راه افتاد و از همان بالا به ناظم گفتم:
– اگه مهر هم بایست زد خودت بزن بابا.
و رفتم سراغ کارم و داشتم دربارهٔ فراش جدید فکر میکردم و تند ذهنی و کار کشتگیاش؛ و اینکه «چقدر خوب بود اگر دوتا از معلمها تجربه و سابقهٔ او را داشتند و اگر همه در کارمان پختگی او را داشتیم بچههای مردم یکساله فیلسوف میشدند ...» که در باز شد و ناظم آمد تو بیجک زغال دستش بود و:
– مگه نفهمیدین آقا ? مخصوصاً جاش رو خالی گذاشته بودند آقا ...
نفهمیده بودم. اما اگر هم فهمیده بودم فرقی نمیکرد. و بهر صورت از چنین کودنی نابهنگامی از جا در رفتم و بشدت گفتم:
– خوب ?
– هیچی آقا... رسمشون همینه آقا. اگه باهاشون کنار نیایید کارمونو لنک میگذارند آقا...
که از جا در رفتم. بچنین صراحتی مرا که مدیر مدرسه بودم در معامله شرکت میداد. و فریاد زدم:
– عجب! حالا سرکار برای من تکلیف هم معین میکنید ?... خاک بر سر این فرهنگ با مدیرش که من باشم! برو ورقه رو بده دستشون گورشون رو گم کنند، پدر سوختهها...
چنان فریاد زده بودم که هیچکس در مدرسه انتظار نداشت. مدیر سر بزیر و پا براهی بودم که از همه خواهش میکردم و پشت سر هر بقال و میرابی تا دم در میرفتم. چون میدانستم اولیای اطفال بیش از بچههاشان محتاج آموختن اینجور آدابند. و حالا ناظم مدرسه داشت بمن یاد میداد که بجای ۹ خروار زغال مثلا هجده خروار تحویل بگیرم و بعد با ادارهٔ فرهنگ کنار بیایم. هیهی!...
تا ظهر هیچکاری نتوانستم بکنم جز اینکه چند بار متن استعفانامهام را بنویسم و پاره کنم ... قدم اول را اینجور جلوی پای آدم میگذارند.