۹

تا حقوقم به لیست ادارهٔ فرهنگ منتقل بشود سه ماه طول کشید. و چقدر ازین تأخیر خوشحال میتوانستم باشم! چون در همین مدت بود که یک بار حسابدار فرهنگ همهٔ حقوق معلم‌ها و فراش‌ها و آقا مدیرها را با حقوق همان رئیس فرهنگ و همهٔ اضافات خارج از مرکز و حق اولاد و تأهل جیره خورهای دولت را برداشت و رفت. فرهنگی های گداگشنه و خزانهٔ خالی و دستهای از پا درازتر! می‌گفتند پنجاه شصت هزار تومانی بوده. حتم دارم که در قلمرو فرهنگ محل در آنروزها خیلی از خانه‌ها چای صبحشان راقطع کردند. اما خوبیش این بود که در مدرسهٔ ما فراش جدیدمان پولدار بود و بهمه‌شان قرض داد. کم کم بانک مدرسه شده بود. از ماهی سیصد و خرده‌ای تومان که می‌گرفت پنجاه تومانش را هم خرج نمیکرد. نه سیگار می‌کشید و نه اهل سینما بود و نه برج دیگری داشت. ازین گذشته باغبان یکی از دم کلفت‌های همان اطراف بود و باغی و دستگاهی و سور و ساتی و لابد آشپزخانهٔ مرتبی. بی‌خود تسبیح نمی‌انداخت ... حرمت پولی که داشت مدتها بود گودال میان او و معلم‌ها را پر کرده بود. چیزی نپرسیدم اما پیدا بود که منفعت هم ازشان نمی‌گرفت. این بود که بمعلم‌های ما زیاد سخت نگذشت. و خیلی زود فهمیدند که یک فراش پولدار خیلی بیشتر بدرد می‌خورد تا یک مدیر بی بو و خاصیت. این از معلم‌ها. حقوق مرا هم که هنوز از مرکز میدادند. دیگران هم لابد همین‌جور ها با تأخیر حقوق ساختند. چون آب هم از آب تکان نخورد. یارو یک لقمه نان شد و سگ خورد و تا بیست و پنج روز بعد که تحقیقات بشود و از وزارت دارایی حوالهٔ مجدد برسد باز هم مثل سابق کلاسها دایر بود و احکام امضا میشد و ماشین نویس‌های اداره صبح تا ظهر ترق و تورق میکردند و دفترهای اندیکاتور ورق بورق سیاه میشد. فقط هروقت رییس فرهنگ را می‌ دیدی عرق‌ریزان از راه رسیده بود و در خزانه داری کل چنان کرده بود و بوزیر چنین گفته بود.

با حقوق ماه بعد اسم مرا هم به لیست اداره منتقل کردند. درین مدت خودم برای خودم ورقهٔ انجام کار مینوشتم و امضا میکردم و میرفتم از مدرسه‌ای که قبلا در آن درس میدادم حقوقم را میگرفتم. مدیر شدنم اقلا این حسن را که داشت! اینکه بتوانی خودت را با امضای خودت بدستگاه صندوق معرفی کنی که متصدیانش حتماً باندازهٔ عمله اکرهٔ عدل الهی سخت گیرند. باید جیره خور دولت بود تا قدر این مزیت را شناخت! شاید هم علت بزرگ اینکه مدارس هیچوقت بی مدیر و آقا بالاسر نمی‌مانند همین باشد. اما این هم بود که حسابدار آن مدرسه سواد درستی نداشت و تا آمد ملتفت بشود که انجام کار بامضای خودم است – حقوقم را منتقل کرده بودند هر قدر که سیر کاغذبازیهای اداره کند بود از انتقال ذهن حسابدار آن مدرسه که تندتر بود!

سرو صدای حقوق که بلند میشد معلم‌ها مرتب میشدند و کلاسها ماهی سه چهار روز کاملا دایر بود. تا ورقه‌های انجام کار را بدستشان بدهم. غیر از همان یک بار – در اوایل کار – که برای معلم حساب پنج و شش قرمز توی دفتر گذاشتیم دیگر با مداد قرمز کاری نداشتیم و خیال همه‌شان راحت بود. اما هرچه باشد حقوق یکماهشان بسته بیک امضا بود. و این امضا گرچه بدست مدیری مثل من حتماً عقب نمی‌افتاد اما آخر منهم آدمی بودم مثل همهٔ آدمها و ممکن بود یکهو دنگم بگیرد و بایک کدامشان در بیفتم. لابد این حسابها را میکردند که همیشه دو سه روز پیش از موعد حقوق مرتب میشدند.

وقتی برای گرفتن حقوقم باداره رفتم چنان شلوغی بود که بخودم گفتم کاش اصلا حقوقم را منتقل نکرده بودم. سر ظهر بود و زن و مرد از سر و دوش هم بالا میرفتند. درست مثل دکان نانوایی‌های زمان جنگ. اگر ول میکردی و میرفتی که نمی‌شد. پای صندوق مواجب بزرگواری و عزت نفس یا کوچکترین تأخیر گناهانی است که کفاره‌اش نقره داغ است. تازه مگر مواجب بگیر دولت چیزی جز یک انبان گشادهٔ پای صندوق است ؟.. و اگر هم میماندی با آن شلوغی باید تا دو بعد از ظهر سرپا بایستی. هی سیگار کشیدم و هی بانتظار آرام شدن جنجال قدم زدم و هی بسلام این و آن جواب دادم. همهٔ جیره‌خورهای اداره بو برده بودند که مدیرم. و لا بد آنقدر ساده لوح بودند که فکر کنند روزی گذارشان بمدرسهٔ ما بیفتد. همان روز فهمیدم که از هر سه نفرشان یکی نصف حقوقش را پیش خور کرده یا مساعده گرفته. یا قالی و سماور قسطی خریده و سفته‌ای داشته که باید از حقوقش کم بگذارند. حسابدار قبلی هم که زده بود بچاک و حسابها در هم شده بود. الم صراطی بود. دنبال سفته‌ها می‌گشتند؛ به حسابدار قبلی فحش میدادند؛ التماس میکردند که این ماه را ندیده بگیرید و همه حق و حساب‌دان شده بودند و یکی که زودتر از نوبت پولش را میگرفت صدای همه درمی‌آمد. آنروز رعایت ادب چنان کلافه‌ام کرد که پیه دو سه روز تأخیر حقوق را بتنم مالیدم. اما بدی کار این بود که در لیست حقوق مدرسه بزرگترین رقم مال من بود. درست مثل بزرگترین گناه در نامهٔ اعمال. دو برابر فراش جدیدمان حقوق میگرفتم. از دیدن رقمهای مردنی حقوق دیگران چنان خجالت کشیدم که انگار مال آنها را دزدیده‌ام. دو ساعت تمام قدم زدم و همه را بر خودم مقدم داشتم شاید کفاره‌ای داده باشم. و در تمام آن دو ساعت حتی یک‌بار باین فکر نیفتادم که آخر آنهای دیگر ثلث سابقهٔ ترا هم ندارند و نصف ورق پاره‌هایی را که لوله کرده‌ای و نمیدانی در کدام پستوی زندگی‌ات تپانده‌ای! این جور فلسفه بافی‌ها را حالا برای خودم می‌کنم. آنروز فقط این را احساس میکردم که وقتی دیگران آنقدر ناچیز حقوق میگیرند – جیره‌خور گمنام دولت هم که باشی نمی‌توانی خودت را مسئول ندانی. این بود نمیتوانستم خودم را راضی کنم. و تازه خلوت که شد و ده پانزده تا امضا که کردم صندوقدار چشمش بمن افتاد و بایک دنیا معذرت ششصد تومان پول دزدی را گذاشت کف دستم ... مرده شور!