مرقد آقا (۱۳۴۹ خورشیدی)
از نیما یوشیج

هدیه‌ی مرجان

تقدیم به شما

«نیما» از زبان «نیما»

در سال ۱۳۱۵ هجری «ابراهیم نوری» - مرد شجاع و عصبانی - از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران محسوب می‌شد. من پسر بزرگ او هستم، پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گله‌داری خود مشغول بود. در پائیز همین‌سال، زمانیکه او در مسقط‌الرأس ییلاقی «یوش» منزل داشت، من به دنیا آمدم. پیوستگی من از طرف جده به گرجی‌های متواری از دیرزمانی در این سرزمین می‌رسد.

زندگی بدون من در بین شبانان و ایلخی‌بانان گذشت که به‌هوای چراگاه به نقاط دور، ییلاق قشلاق می‌کنند و شب بالای کوه‌ها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می‌شوند.

از تمام دوره‌ی بچگی خود، من به جز زدوخوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات ساده‌ی آنها در آرامش یکنواخت و کور و بی‌خبر از همه‌جا، چیزی به خاطر ندارم.

در همان دهکده که من متولد شدم، خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در کوچه باغ‌ها دنبال می‌کرد و به باد شکنجه می‌گرفت. پاهای نازک مرا به درخت‌های ریشه و گزنه‌دار می‌بست، با ترکه‌های بلند می‌زد و مرا مجبور می‌کرد، به از بر کردن نامه‌هایی که معمولا اهل خانواده‌ی دهاتی به هم می‌نویسند و خودش آنهارا بهم چسبانیده و برای من طومار درست کرده بود.

اما یکسال که به شهر آمده بودم، اقوام نزدیک من، مرا به هم‌پای برادر از خود کوچکترم «لادبن» به یک مدرسه‌ی کاتولیک واداشتند. آنوقت این مدرسه در تهران به مدرسه‌ی عالی «سن‌لویی» شهرت داشت. دوره‌ی تحصیل من از اینجا شروع می‌شود. سالهای اول زندگی مدرسه‌ی من به زدوخورد با بچه‌ها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کناره‌گیری و حجبی که مخصوص بچه‌های تربیت‌شده در بیرون شهر است، موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمی‌داشت. هنر من، خوب پریدن و با رفیقم «حسین پژمان» فرار از محوطه‌ی مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمی‌کردم فقط نمرات نقاشی به داد من می‌رسید. اما بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوش‌رفتار، که «نظام‌وفا» شاعر به‌نام امروز باشد، مرا به خط شعرگفتن انداخت.

ابن تاریخ مقارن بود با سالهائیکه جنگهای بین‌المللی ادامه داشت. من در آنوقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه می‌توانستم بخوانم. شعرهای من در آنوقت به سبک خراسانی بود که همه‌چیز در آن یک جور و بطور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف می‌شود.

آشنائی با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم من گذاشت. ثمره‌ی کاوش من در این راه بعداز جدایی از مدرسه و گذراندن دوران دلدادگی بدانجا می‌انجامد که ممکن است در منظومه‌ی «افسانه»ی من دیده شود. قسمتی از این منظومه در روزنامه‌ی دوست شهید من «میرزاده‌ی عشقی» چاپ شد. ولی قبلا در سال ۱۳۰۰ منظومه‌ای به نام «قصه‌ی رنگ پریده» انتشار داده بودم.

من پیش از آن شعری در دست ندارم. در پائیز سال ۱۳۰۱ نمونه‌ی دیگر از شیوه‌ی کار خود «ای شب» را، که پیش از این تاریخ سروده بودم و دست به دست خوانده و رانده شده بود، در روزنامه‌ی هفتگی «نوبهار» دیدم.

شیوه‌ی کار، در هر کدام از این قطعات تیر زهرآگینی، مخصوصاً در آن زمان، به طرف طرفداران سبک قدیم بود. طرفداران سبک قدیم، آنها را قابل درج و انتشار نمیدانستند.

با وجود آن در سال ۱۳۴۲ هجری بود که اشعار من صفحات زیاد منتخبات آثار شعرهای معاصر را پر کرد. عجب آنکه نخستین منظومه‌ی من «قصه‌ی رنگ پریده» هم - که از آثار بچگی بشمار می‌آید - در جزو مندرجات این کتاب و در بین نام آن‌همه ادبای ریش و سبیل‌دار، خوانده می‌شد و بطوری قرار گرفته بود که شعر او ادبا را نسبت به من و مؤلف دانشمند کتاب «هشترودی‌زاده» خشمناک می‌ساخت، مثل اینکه طبیعت آزاد پرورش‌یافته‌ی من، باید با زدوخورد رو در رو باشد...

در اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگر گرفته می‌شوند. کوتاه و بلند شدن مصرع‌ها در آن‌ها بنا بر هوس و فانتزی نیست. من برای بی‌نظمی هم به نظمی اعتقاد دارم. هر کلمه‌ی من از روی قاعده‌ی دقیق به کلمه‌ی دیگر می‌چسبد. شعر آزاد سرودن برای من دشوارتر از غیر آن است.

مایه‌ی اصلی اشعار من رنج من است. به عقیده‌ی من، گوینده‌ی واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود شعر می‌گویم. فورم و کلمات و وزن و قافیه، در همه وقت، برای من ابزارهائی بوده‌اند که مجبور به عوض کردن آن‌ها بوده‌ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد.

در دوره‌ی زندگی خود من هم، از جنس رنج‌های دیگران سهم‌هائی هست، بطوریکه من بانوی خانه و بچه‌دار و ایلخی‌بان و چوپان ناقابلی نیستم؛ به این جهت وقت پاکنویس کردن برای من کم است. اشعار من متفرق به دست مردم افتاده و یا در خارج کشور به توسط زبان‌شناس‌ها خوانده می‌شود.

فقط از سال ۱۳۱۷ به بعد در جزو هیئت تحریریه‌ی «مجله‌ی موسیقی» بوده‌ام و به حمایت دوستان خود، در این مجله اشعار خود را مرتباً انتشار داده‌ام.

من مخالف بسیار دارم، چون خود من بطور روزمره دریافته‌ام، مردم هم باید روزمره دریابند. این کیفیت تدریجی و نتیجه‌ی کار است. مخصوصاً بعضی از اشعار مخصوص‌تر به خود من - برای کسانیکه حواس جمع در عالم شاعری ندارند - مبهم است. اما انواع شعرهای من زیادند. چنانکه دیوانی به زبان مادری خود به اسم «روجا» دارم. می‌توانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد، بدون سر و صدا می‌توان آب برداشت.

خوش‌آیند نیست اسم‌بردن از داستان‌های منظوم خود به سبک‌های مختلف که هنوز به دست مردم نیامده است. باقی شرح حال من همین می‌شود: در تهران می‌گذرانم. زیادی می‌نویسم، کم انتشار می‌دهم و این وضع مرا از دور تنبل جلوه می‌دهد.

خردادماه ۱۳۲۵

نخستین کنگره‌ی نویسندگان

سخنی کوتاه.....

«نیما» را شاعر می‌شناسیم. و البته شاعری سنت‌شکن و به‌وجودآورنده‌ی یک سبک جدید در شعر امروز ایران.

«نیما» چهره‌ای ناشناخته نیست. از سال ۱۳۰۰ که نخستین اثرش «قصه‌ی رنگ‌پریده» در روزنامه‌ی دوست نزدیکش «میرزاده‌ی عشقی» چاپ شد، نامش با جنجال همراه بود و هنوز هم بحث در مورد شعر او، پس از نزدیک به پنجاه سال به تازگی و داغی روز اول است. حتی غرابت نام او برای مردم، ایجاد یک نوع ناشناختگی نسبت به این مرد کوهستانی به وجود آورد. مردی که اگرچه تحصیلاتش را در یک مدرسه‌ی فرانسوی در تهران گذراند، اما هیچ‌گاه بوی جنگل و آسمان آبی «یوش» و زخم فلک ملای مکتب خانه‌ی دهکده را فراموش نکرد.

کمتر کسی اینقدر صمیمی است. بحث در مورد شعر «نیما» البته از موضوع مقدمه‌ی چنین کتابی خارج است. بنابراین در این مقدمه، نه از زمینه‌های جدیدی که به وسیله‌ی «نیما» در شعر ارائه شد، چیزی گفته می شود و نه از قالب و فرم و محنوی اشعار «نیما».

اما چیزی که باید در آن پافشاری شود، صمیمیت «نیما» است نسبت به کوه و زادگاهش. در تمام اشعارش طوری حرف می‌زند که به نظر می‌رسد هیچ چیز و هیچ کجا را به جز زادگاهش نمی‌شناسد. البته نباید فراموش کرد که «نیما» با دنیا و حتی حوادث روزمره‌ی آن آشنائی کافی داشت و حتی آشنائی او در مورد شعر فرانسه کمتر از شعر فارسی نبود، با این وجود احساس پاک او همچنان کوهستانی ماند و «یوشی»، و شاید به همین دلیل به جای نام حقیقی‌اش «علی اسفندیاری» نام «نیما یوشیج» را برای خود برگزید. زیرا «نیما» نام کوهی در «مازندران» است و «ایج» در لحجه‌ی طبری، پسوند «ای» در زبان فارسی. و «یوشیج» به معنی «یوشی» است.

با این همه، کتابی که در دست دارید شعر نیست. «نیما» شاعر پرکار ما کمتر به جز شعر چیزی نوشته‌است. آثارش در زمینه‌ی داستان یا به قول خودش «حکایت»، بسیار کم و بسیار نایاب و حکایاتش همه کوتاه است. با این همه، داستانهایش از صمیمیت بی دریغ او نسبت به ولایتش حکایت می‌کند.

از این جمله حکایات، یکی همین «مرقد آقا» است که برای اولین بار در سال ۱۳۰۹ درست چهل سال قبل نوشته و به تعداد بسیار کمی منتشر شده و تمام آن بطور کلی از بین رفته بود. «سازمان مرجان» با زحمات زباد و جمع‌آوری چند نسخه‌ی ناقص از آن، توانست متن کامل «مرقدآقا» را منظم کرده و به چاپ برساند و خدمت ناچیزی را در راه به ثمر رسیدن هدف‌های خود بردارد.

«مرقدآقا» داستان ساده و دلنشین، و در عین حال طنزآمیزی است که ریشه از قرن هشتم هجری می گیرد. حکایت تعصبات و جهل عوام منطقه‌ای آشنا است. مردمی که در طول چند قرن، جز دل پاک هیچ چیز نداشته‌اند. دل پاکشان به هوای یک تکه چوب، برای ساختن چماق، و برای همان چوب به عنوان یک «ذات» ، دنیای پاکشان را به جنایت می‌کشد. و در این میان همیشه عده‌ی قلیلی پیدا می‌شوند که با آگاهی از سادگی مردم عـامی، عقاید مذهبی‌شان را به سوی خرافاتی ابلهانه می‌رانند. در این داستان طنز‌آمیز ، آنچه که جالب است تراژدی زندگی «ستار» است.

«ستار» که در ابتدا خود باعث به وجود آمدن‌ یک اعتقاد کاذب در بین عوام می‌شود و بعد «عوام‌فریبی» ، از این اعتقاد کاذب مردم استفاده می‌کند و در آخر، خود «ستار» قربانی این حادثه می‌شود. مرگ او آنقدر ساده و غیرمنتظره است که شاید حتی خود «ستار» هم نمی‌تواند این واقعیت را دریابد. و در آخر «ستار» آنچنان فراموش می‌شود که از نامش نیز چیزی نمی‌ماند و اگر در لابلای مباحث معممینی دروغین، گاه‌گاه یادی از او می شود، به‌عنوان «قاتل» و و «زندیق» است.

«نیما» این تراژدی عمیق را آنچنان ساده و بی اهمیت، نقل می‌کند که به نظر می‌رسد از زبان تاریخ حرف می‌زند. زبانی که برای او هیچ‌وقت یک انسان یا یک قربانی، ارزشی ندارد. آن چیزی که باقی می‌ماند، تنها حادثه است. «مرقد آقا» اگرچه داستانی است، اما از بیان شیوا و شاعرانه‌ای برخوردار می‌باشد. بیانی که شاید هیچ‌گاه از کسی جز «نیما» برنمی‌آید جمله‌هایش بسیار ساده و لغاتش آشنا است. با این همه، جمله‌ها دلنشین و آرام است و روح شاعرانه‌ی «نیما» را از پشت این لغات و جمله‌ها به آسانی می‌شود دید.

«مرجان» خوشحال است که در سازمان جدید خود (که نزدیک یک سال است آثار بسیار ارزنده‌ای منتشر کرده) اثر با ارزش و بی‌نظیر دیگری را تقدیم می‌کند. و همانطور که قول داده است بتواند آثار جالب و ممتاز دیگری را به چاپ رسانیده و منتشر سازد.

همکاری و استقبال شما خوانندگان روشنفکر، موفقیت ما را حتمی خواهد ساخت و بطور قطع و یقین، خواهیم توانست به خدمات خود ادامه دهیم و در کارها و برنامه‌هائی که داریم، گام‌های محکم و استوارتری را برداریم.

ما در کار خود با ایمان به پیش می‌رویم و در این راه مطمئنیم که شما خوانندگان عزیز که دوست نزدیک ما محسوب می‌شوید، ما را رهبری خواهید کرد.

ابوالقاسم صدارت بایک اسم معروف نمی‌توان تشخیص داد که «ستار» پسر «استاد حیدر نیزه‌ساز دیلمانی» در کدام نقطه از «لاهیجان» قدیم سکنی داشت.

در اوایل قرن هشتم، «لاهیجان» بعضی مرداب‌ها در حدود دریا تشکیل می‌داد که اراضی مشجر و نیمه‌خشک را از هم مقطوع می‌ساخت، خانه‌های دهاتی که نمای آن‌ها گنبد‌های علفی و دودزده‌ای بیش نبود به فاصله‌های بعیده، این اراضی را آباد می‌کردند.

ناحیه‌ی بین «لاهیجان» کنونی و «دهکا» از حوالی راهی که امروز به «صیقل‌سرا» و «رودنبه» و «ده‌شال» می‌رود، مملو از درخت‌های جنگل انار و تمشك بود.

این هیئت، ساحل چپ خلیج بسیار طویلی را آرایش می‌داد که مرقد زاهد معروف گیلانی، تنها بنای منزوی ساحل آن محسوب می‌شد.

صیاد‌های دهاتی در شب‌های پائیز و زمستان، آن فضا را از صدای خود پر می‌کردند.

قلت جمعیت، سایر اوقات، آن مکان راغمناك به نظر می‌آورد.

عده‌ای از ملاکین به دستیاری زارعین، آنجارا تا حدی آباد کرده و این نقطه و چند نقطه‌ی دوردست را به زبان گیل «نو کلایه» نامیده بودند. یعنی محل نو. در عین حال دیگران «نو بیجار» و به اسامی دیگر اسم می‌بردند. البته غیر از «نو بیجار» کنونی، وهر نقطه‌ی از آن رنو کلایه، یا «نو بیجار» در نظر اهالی اسامی دیگر نیز داشت، چون به طور قطع محل این خانه‌های از هم دور افتاده که به مقداری پوست گردوی پراکنده بی‌شباهت نبودند، تشخیص داده نمی‌شد.

هر کس درخت با تپه یا دیوار شکسته‌ای را نشانه کرده و محل مقصود در ذهن خود را به انتساب با آن نشانه، تعیین می‌کرد. به این نحو خانه‌ی «ستار» یعنی اتاق پوشالی او و همسایه‌اش در جوار ریشه‌ی، توسکا‌ای کهنه، و دور از تمام خانه‌های دیگر بود.

اگر از ده سالگی عمر کارگری او حساب کرده می‌شد، او با مادرش « صفیه » و « نسا» خواهر یازده ساله‌اش، نه سال بود که از دیلمان و به این ناحیه آمده و بعد از پدرش مزدوری می‌کرد برنجکار، و صیفی کار بود. زمین‌های کدخدا علی را می‌کاشت «نو کلایه‌»ای‌ها اغلب او را می‌شناختند.

تا وقتی که مقداری تور و طناب علفی را به ضممیه‌ی کمانی که از پدرش به یادگار داشت از سقف سیاه آن ایوان کوتاه آویزان می‌دید، تشخیص وضعیت او آسان‌تر از تشخیص اسم و نسب او بود.

همه می‌دانستند در آن خانه مردی است که در پائیز و زمستان ماهی می‌گیرد و به شکار مرغ می‌رود. یك نفر دهاتی است و به این نحو امرار معاش می‌کند.

کدخدا علی به او رخصت داده بود که در «اوورین» كوچك او به دلخواه خود زراعت کند و محصول آن از خود او باشد.

«اوورین» به زبان ولایتی یعنی قطعه زمینی که آب آن را تراشیده و آباد کرده باشد.

او در این، محوطه، کدو، خربوزه، خیار و امثال این‌ها می‌کاشت خداوند نیز به او حق داده بود که در جنگل ‌های وسیع او هیزم تهیه کرده و به فروش به رساند. معهذا او برای امرار معاش خانواده‌ى كوچك خود در رفاه نبود و رخصت خدا و کدخدا هیچ کدام در خانه‌ی دهانی، مدد مهمی محسوب نمی‌شد.

زمستان و تابستان آنجا را در تهدید خود نگاه می‌- داشت.

او همیشه با آن نیم تنه‌ای که از وصله‌های پی درپی رنگارنگ شده بود و یك شلوار تنگ کرباسی آبی، که به کار شناگران دریا می‌خورد به سر می‌برد. اگر «نسا» به دامن او می‌چسبید و می‌گفت: «داداش من پیراهن ندارم» با کمال ملاطفت جواب می‌داد برای تو می‌خرم، اماتو باید صبر کنی و بعد از یك یا چندماه عجب اینکه همین جواب را پیرزن برای اقناع آن کوچولو به کار می‌برد.

ذکر علت این استمهال به خوبی معلوم می‌دارد که «ستار» به چه نحو زندگانی می‌کرد.

یك پیراهن در خانواده‌های فقیر، تاریخی مشخص و محفوظ دارد. سرگذشت آن پیراهن، سر گذشت آن خانواده است...

باید گفت که هر وقت گوشه‌ای از آن می‌شکافت یا پاره می‌شد مادر مهربان با مهارتی که فقط فقرا آن مهارت را دارند، به این واسطه کهنه را نوجلوه می‌دهند، آن را می‌دوخت و رفو می‌کرد این عمل تاحدی مکرر می‌شد که دیگر آن پارچه کهنه نمی‌توانست «ستار» را از خود بهره‌مند به دارد.

آن وقت پیرزن آن را كوچك ساخته و به خود اختصاص می‌داد. چند ماه بعد پس از اصلاحات متوالی دیگر که عدد آن‌ها کم از عدد وصله‌های آن پیراهن نبود، ملبوس كوچك و كوچك‌تر شده و لیاقت اندام «نسا» را پیدا می‌کرد و آن کوچولو را از خود فرحناک می‌ساخت. ولی سرگذشت پیراهن در این مرحله تمام نمی‌شد زوال یك تكه پارچه‌ی کهنه در این طور خانواده‌ها آسان نیست. راجع به آن حرف‌ها می‌توان زد.

آن‌ها که به طرف نیستی ‌می‌روند به‌اشیاء هستی می‌دهند. وجودشان نائب مناب وجود‌های دیگر است. اگر بدانید «ستار» باچه خون جگر آن را فراهم کرده بود! ...

به این جهت وقتی که به کار «نسا» نیز نمی‌خورد، پیرزن آذرا تکه تکه کرده و به جای پنبه‌ی لحاف، یا در عوض پر، متکارا با آن پر می‌کرد و اگر یك مشت پر از صید مرغان وحشی دریا تهیه می‌کردند مادر و فرزند آن را در محل خود به فروش رسانیده، پول می‌ساختند.

اگر دقت شود این صرفه جوئی در خانواده‌های بی‌بضاعت ریشه‌های قطع نشدنی دارد.

ندیدن و نداشتن، به آن اشخاص صفتی شبیه به حرص و تنگ چشمی داده است.

اگر بعضی از نو کلایه‌ای‌ها که نسبتاً از حیث بضاعت با ستاره تفاوت داشتند او را حریص و تنگ چشم می‌- نامیدند، ظاهراً حق با آن‌ها بود، ولی وجودهائی شبیه به وجود «ستار» در همه جای عالم یافت می‌شود.

در حقیت نه حریص‌اند و نه تنگ چشم.

احتیاج، این اخلاق را به آن‌ها داده است. این قبیل اشخاص را باید موجودات ثانوی طبیعت نامید. همیشه چیزی را گم کرده دارند بدون حرص و تنگ چشمی، بسیار مال دوست می‌شوند مثلاً اگر یک قوطی کهنه و از کار افتاده را در راه پیدا کنند آن را با کمال وجد از زمین برداشته و به دقت تمام بر آن نظر می‌اندازند. پس اگر این قوطی سوراخ ‌هایی داشته باشد، آن سوراخ‌ها را به نحوی مسدود ساخته با ابراز این حسن اصلاح، که اینقدر از روی احتیاج پیدا شده و می‌تواند علم وصنعت فقرا نام گیرد، آن قوطی کهنه را پاك و صیقلی کرده، مثل یك قوطی نوجلوه داده و به کار میبرند.

این اشخاص همه چیز را نارمق آخرش نگاه داری می‌کنند.

بندگانشاکر خدا و مرمت کنان عالم خاکی هستند. می‌گویند:

«یك دیوار شکسته می‌تواندوقتی بنیان یك قصر بزركرا ترتیب بدهد. »

«ستار» هروقت زنبیل‌هایش را از کدو یا خیار و اگر زمستان بود، از ماهی پر می‌کرد و به لاهیجان، قدیم می‌آورد. که به فروش به رساند، در عالم چیز‌هایی یافته و نایافته، فکر‌ها داشت، این زنبیل‌ها به دو ر‌أس چوبه‌ای که گیلانی‌های کنونی آن را «چان» مینامند قرار گرفته بود. او ناگهان «چان» خود را از روی‌شانه به زمین می‌گذاشت. در ته حفره یا زیر درخت و بالای تپه باروی جاده چیزی را چشم‌های نافذ او می‌کاویدند و بعد چند قدم به جلو می‌رفت. در این حال ابرو‌های کم موی او گره خورده و به چشم‌های گود افتاده‌اش سایه میانداخت. پیشانی تنگ و پر زلفش چندچین عمودی پیدا می‌کرد. آن ابرو‌ها به دو هسته زرد آلو شبیه بودند. چه نگاه‌ها که آن دهاتی پابرهنه، مثل یك مهندس، در زوایا و برگ‌های زمین نمی‌کرد و مخفیات این مشت خاك تیره را با آن نگاه نمی‌خواند!

او می‌گفت: « همیشه به وجود منبرك جاده‌های عمومی چشم به دوزید. حتمایك روز چیزی به شما خواهند بخشید. »

راه را متبرك وراه رفتن را موجب برکت می‌دانست. این عقیده روز به روز در او راسخ‌تر می‌شد. مخصوصاً بعداز خواب‌های اخیر. منجمله یك روز در جنگل، روی تنه‌ی درخت افرائی خوابیده بود. در خواب دید: « به دیلمان می‌رود. در بین راه، زیر دیوار یك قلعه‌ى خرابه، خنجری پیدا کرده که دسته‌ی آن از طلای ناب است. »

ناگهان از خواب جست، بسیار خوشحال شد. آنچه در عالم غیب دیده بود، برای رفقایش تعریف کرد.

از آن به بعد نسبت به آتیه‌ی خود‌امید و اعتماد عجیبی داشت.

به قول‌ یهودی‌های آن زمان: « زمان این طلای زیر خاك مانده، برای عمل اکسیر و کیمیاگری بسیار مؤثر بود. »

با این، دیگر خانه‌ی خالی او پرمی‌شد. «یعقوب‌ یهودی» برای این خواب و خواب‌های دیگر او تعبیرات فرح‌انگیز می‌کرد.

این آدم در مدت زندگانی خود چیز‌های خیلی قیمتی پیدا نکرد.

ولی اطمینان و اعتقاد به حرف‌های «یعقوب‌ یهودی» که وجودش در تمام «لاهیجان» در جادو و طلسم و شفادادن مرضی و راندن دبو‌ها، منحصر به فرد بود، در مشعر او مقامی بلند داشت. یك روز زنبیل بزرگ «اسلك» و «کولی» به شهر می‌برد.

این ماهی‌های كوچك، نیم رطل وزن داشتند. خستگی اورا عذاب می‌داد. «چان» را از روی‌ شانه پائین گذاشت و به زمین نشست که نفسی تازه کند. در این روز جاده خلوت و پائیز بود.

جنگل صورت ساکت و غمناك خود را نشان می‌داد. از گیل رسیده و برگ‌های آن زردی می‌زد. در اطراف این جاده‌ی مثل مارپیچ خورده، که دهاتی‌ها به سرعت بازنبیل ‌های خالی یا پر خود، احیانا از روی آن می‌گذشتند، مقداری گلابی تلخ و وحشی خشك شده بود که هیچ کس به آن نگاه نمی کرد.

حالا عنکبوت‌ها در تارهاشان که آرایش شاخه‌ای انبوه و کم برگ بودند، پنهان شده برای صید خود انتظار۔ ‌های طولانی می‌کشیدند.

لاك پشت‌های ترسو مختصر تابش آفتاب را از زیر ابر‌های دائمی ساحل غنیمت شمرده، از نهر‌های گل آلود بیرون آمده، از گرمی آفتاب استفاده می‌کردند. همین که «سارا» را دیدند خود را در آب انداخته ناپدیدشدند.

«ستار» به یادش آمد که در بچه‌گی یك مرتبه به قشلاق آمده و کار روزانه‌اش این بود که آن حیوانات را به بالای درخت برده، به محلی می‌گذاشت که نتوانند پائین بیایند. پدرش می‌آمد و آن‌ها را از دست او می‌گرفت و رها می کرد.

«خدیجه» جده‌اش به او می‌گفت: «استخوان این جانوران بعد از صد سال کیمیا می‌شود، مشروط بر این که آنرا زیر آب نگاه ندارند. »

تذكر اخیر، ممد خیالات متجسس او که همیشه می‌- جست چیزی اپیدار کند، واقع شد. لحظه‌ای فکر کرد، آنچه را که وهم می‌پذیرفت، از چیز‌های معقول بیشتر می‌پسندید. این کم کم برای او عادت شده بود. باخیال خود در عالم صورت و ماده، سوداها داشت: « خرابه‌های مسکن شیاطین ثروتمند، حفره‌هایی که دیو‌های یاغی برای دفن ذخائر «ملوك» نامی درشکاف‌های مخفی کوه‌ها ترتیب داده‌اند، دهلیز‌های تاریك و مرطوب که از زمان‌های کشف نشدن، گنج‌های طلا را در بر گرفته‌اند، خم‌هایی که اژدها بر سر آن‌ها خفته و مار‌هایی که از دهانشان آتش می‌بارد.» و هزاران تصاویر دیگر در مغز كوچك او دور میزدند. مثل این بود که آنها را می‌بیند. به حکم باطن چشم‌هایش به جستجو در آمدند.

از میان درخت‌ها و آن‌همه موجودات حاضر و ناظر، از نبات وحیوان که در اطراف خود می‌دید، در خصوص هر یك فكری ساده و زود گذرنده داشت. چشمش به چند دانه از گیل رسیده افتاد. با آن تفحص عادی که در وجود او بود، یك شاخه‌ی بسیار صاف و رسا در این درخت میوه یافت. باخود گفت: «اما عجب «کنسی» ، این کنس دیگر مانند ندارد.» كنس یك لفظ گیلی است، یعنی ازگیل. در اینجا مضاف الیه چماق است. بجای کلمه‌ی چماق و درخت ازگیل نیز استعمال می‌شود.

گیلك‌ها از شاخه‌ی این درخت عصا درست می‌کنند، به این ترتیب که اول آن شاخه را از روی پوست، زخم می‌ زنند و یك‌سال می‌گذارند، بعد آن را قطع کرده، با حرارت دادن به توسط خاکستر‌های داغ، پوست را از روی آن قطع می‌کنند. شاخه نبات به واسطه‌ى فعل و انفعال و قطور نباتی، چین‌های منظم و خوش نما به خودداده، آن وقت آن را با خمیر خاکستر زغال رنگ‌زده، سرخ می‌کنند.

البته «ستار» در این صنعت موروثی مهارت داشت، به نظرش آمد که محبوبه‌ی گم شده‌ی خود را پیدا کرده است. و حقیقتاً برای یك دهاتی مثل او، آن چماق کنس، به این صفات، به منزله‌ی محبوبه بود. چنان که برای یك نفر شهری، چندجلد کتاب.

شما که دهاتی نیستید نمی‌توانید کیفیت داشتن این روح را تصور به کنید. هر چه به گوئید خطاست، آن‌چماق کنس باکمال شایستگی، هم برای دست او خوب بود، هم می‌توانست آن را کوتاه کرده، پیش‌امیری از امرای «لاهیجان» پیشکش برده، انعام به گیرد.

این ملاحظات اورا از جا بلند کرده، خود را به آن طرف جاده و به مدخل جنگل رسانید.

مدخل جنگل مملو از شاخه‌های خاردار «تمشك» و «پیچ» و «کراد» بود. روز پیش هیزم شکن‌ها آن‌ها را به زمین ریخته بودند. چون پا‌های او برهنه بود، مقداری چماز، و «قرمزدانه» کنده، زیر پای خود ریخت و بنای رفتن را گذاشت، هر وقت با آن شاخه‌ها که جلوی چشم او را می‌گرفتند نزاع می‌کرد، بی‌شباهت به اطفال نبود که به نظر بیاید به کاری پرزحمت و بی‌فایده پرداخته‌اند.

هر لحظه بر التهاب او می‌افزود، خاطر جمع بود که هیچ کس به زنبیل‌هایش دست نمی‌زند.

وقتی که به محبوبه‌ی خود رسید، لحظه‌ای با آن ور رفت، قدری خزه و اندکی نیلوفر وحشی، به آن پیچیده یافت. برای اینکه او را عریان به بیند، این لباس جنگلی را از آن قد رعنا دور کرد. افسوس خورد چرا تاکنون آن نمونه‌ی زیبایی را نیافته است. فوراً کاردی كوچك از زیر قبا و کمربند خود بیرون کشید، مثل چند بوسه‌ی محبت، چندضربت از لب آن پارچه‌ی فولاد، آن نبات زنده و برازنده هدیه داد.

«احمد» نوکر «ملا رجب علی» و یکی دیگر از رفقایش که در جاده گذشتند، او را دیدند که زنبیل‌هایش را روی جاده گذاشته، در پای آن درخت ازگیل‌ ایستاده است، ولی حقیقت امر را بر خلاف واقع دریافتند.

«ستار» برای رفع خیالات آن‌ها، چنان وانمودساخت که از گیل می‌خورد خیال می‌کرد این شاخه‌ی سبز، به همان اندازه که از او دل ربائی کرده است، از مردم نیز دلربائی می‌کند.

به این زودی علائم یك حسد ناشی از سوءظن او را رنجه می‌داشت. مبادا، نو کلایه‌ای‌ها مخصوصاً اهل آن دوسه خانه‌ای که در ناحیه‌ی پیش سره و نزدیک به رودخانه منزل دارند از اینجا بگذرند و چماق کنس او را به بینند. دوباره پیش خود‌اندیشید و آیا ممکن نیست خود او دیگر نتواند چماق کنس‌اش را در میان آن همه شاخه‌ها پیدا کند؟ در ماند که چه کند. با خود گفت: «بهتر این است که آن را نشانه کنم.» تدبیری که به خاطرش رسید این بود که آن شاخه را با چیزی به بندد به این جهت، قطعه‌ای پشم ویك رشته نخ سپید که اتفاقاً در جیب خود داشت بیرون آورده مشغول بستن آن شد جنبین آن مجروح دل ربا را به طوری بست که دیگر جای آن ضربت‌های دوستانه پیدا نبود.

ولی رنگ‌ها در جوار هم حیات خاصی دارند، چنان که کلمات خوب وبد واشیاء در جوار هم.

بین آن همه سبزی‌ها، اگر چه باد پائیز آن‌ها را تیره و زرد ساخته بود، این نشانه‌ی سپیدی که ستاره به جای گذاشت، مثل نور در ظلمت و به مثابه‌ی فکری تازه در میان فکرهای کهنه بود.

البته بیشتر نظر مردم را به خود جلب می‌کرد. معهذا او این را نفهمید.

پس از اتمام کارخود، ازراهی که آمده بودبه جاده برگشت. ذوق می‌کرد که چماق کنسی دارد و یك سال دیگر آن را قطع می‌کند. «چان» خودرا برداشت و به راه افتاد.

وقتی که از روی جاده به آن گوشه نشین جنگلی نظر انداخت، دید یك گنجشک صحرائی روی شاخه‌ی آن نشسته و می‌خواند.

خواندن این گنجشك و وجود آن شاخه‌ی نشانه شده، به او حالتی طربناك داد و به زبان گیلی بنای آواز خواندن را گذاشت. اتفاق افتاد که «کدخدا علی» برای وصول دویست دینار، قیمت محصول به تعویق افتاده، «ستار» را به حوالی «رودسر» فرستاد. او در تمام مدت اقامت یك ماهه‌ی خود در آن ناحیه، در فکر کدو‌های پائیزه و آن چماق کنس‌اش بود.

در مغز خود یك رستاخیز خیالی داشت. «صفیه» پیش «ملا جواد مکتب دار» رفت و در ضمن سایر مطالب، برای او نوشت:

«خاطر جمع باش. کدو‌ها را بالای ایوان چیده‌ام. تمام زرد شده‌اند. در لاهیجان، امسال کدو بسیار کم است. »

ولی کاش از چماق کنس‌اش نیز یکی دو کلمه می‌نوشت. هر وقت این وجود تنها مانده را به یاد می‌آورد، از سیمای مردم وحشت می‌کرد. سرگذشت شوق و‌امید او مملو از عذاب‌های روحانی بود. هیچ چیز او را تسلی نمی‌داد. هر روز عصر‌ها در کنار را هم می‌نشست از اشخاصی که از نو کلایه و آن اطراف می‌آمدند بعضی چیز‌ها می‌پرسید. تا دویست دینار «کدخدا علی» وصول شود، او به مرتبه‌ی اعلای ترس و ناامیدی واصل شده بود.

به محض این که به نو کلایه برگشت خودرا به آن مهجور رسانید ولی از منظره‌ی آن بسیار متوحش شد. چون که چهار نخ دیگر نیز به الوان مختلف بر آن بسته یافت.

فوراً به خاطر آورد که «رحم الله » و « عزیز» یك روز او را در زیر درخت دیده و فهمیده بودند، در آنجا او چماقی را نشانه کرده است. با خود گفت: ولابد یکی از این دو نفر کنس مرا نشانه کرده‌اند این ناهموار لحظه‌ای خیالات را در مغز او فشرده و متوقف ساخت. ناگهان به حال و حشت به عقب سرنگاه کرد. فقط یك پیر مرد قوز پشت و ژولیده از راه می‌گذشت و به جای عصا، پاره‌ای هیزم در دست داشت. مثل اینکه اصلا او را ندید. درخشم شد که چرا آن اشخاص با او چنین کرده اند: ندانست چه کند. فکر می‌کرد که هنوز نوبت قطع آن پاره چوب فرا نرسیده است.

حاضر بود برای وجود نازنین چماق خود، خون به‌ریزد .

وقوع این داستان هول انگیز را خود او حس می- کرد. صورت قطعی آنرا تشخیص نمیداد که در کجا و باچه کسی منازعه خواهد کرد، ولی معنی احتمالی آنرا نوعی به ذهن خود منتقل می ساخت ، که از انتقال آن به هیجان می آمد .

در این اثنا شمعی خاموش در پای درخت دید. آنرا روی سنگی دود زده نصب کرده بودند. به تدریج این شمع سوخته و در اطراف پایه‌ی خود، بااشگهای روی هم منجمد شده اش ، صور عریان و خیالی بعضی موجودات را تصویر کرده بود .

دفعتاً الهامی اورا روشن کرد. لبخند زد . دانست مراد، نشانه کردن آن چماق کنس نبوده است .

«نو کلایه»ای‌ها از همان دفعه اول که این شاخه را بسته یافتند ، هوش سرشاری به کار برده ، فهمیدند علامتی متبرك و رمزی از دین و ایمان مردمان مؤمن است . بعد زرنگی کرده، فوراً آن را دخیل در حاجات خودقراردادند و این نخ هارا برای یادآوری به آن بستند. مخصوصاً عیال «آقاشیخ ملاجانی» و عیال «حاجی قربانعلی سوزن ساز لاهیجی» که در راسته‌ی سوزن‌سازی لاهیجان قدیم، دکانی بزرگ داشت، به یقین دانستند که آن نخ و پشم‌ها که «ستار» به آن پاره چوب بسته بود، عمل دست غیبی بوده است و عقیده‌ی عجیبی درباره‌ی آن چماق کنس پیـدا کردند، که اگر جای قسمتی از عقاید دینی آن‌ها را نمی‌گرفت لااقل اعتقاد آن‌ها را نسبت به اماکن متبرکه‌ی دیگر که در ذهن آن‌ها کهنه شده بود کم می‌کرد. به این جهت هیچ به آن دست نزدند، فقط نخ‌های خودشان را بانهایت ادب روی آن بسته ورد شدند.

دیگران نیز، مخصوصاً زن‌ها به آن دو زن مؤمنه متابعت کرده، در ظرف این مدت دخیل بسیاری از همه رنگ به آن شاخه‌ی زیبا بسته شده بود. نگاه ثانوی، آن دخیل‌ها را به تمامی در پایه‌ی آن شاخه، به «ستار» نشان داد. حالا به خوبی به یاد آورد، آن روز که تور و طنابش را اصلاح می‌کرد و «نوروز مرثیه خوان» به دیدن او آمد. به او گفت: « در غیاب تو آقای بزرگواری نزدیك به جاده پیدا شده است. » یقین کرد همین بزرگوار است که خود او را خلق کرده است .

باعث این بزرگواری قدری نخ و پشم بود. براو دیگر نامعلوم نمی‌ماند. از بی عرضگی‌های مخلوق بی - صدای خود خوب خبر داشت. فقط به کار سگ زنی می- خورد . و به کار این که اگر يك وقت شکست ، آن را به سوزانند . چون که چوب کنس آتشی بسیار بادوام دارد. تا آن که کنس ، کنس بشود و بر ضخامت جسم خود افزوده ، حقیقتاً بزرگواری پیدا کند، اهالی نوکلایه، در خصوص آن حرف‌ها زدند، قربانی‌ها کردند ، خواب ها دیدند، شرط ها بستند، زن ها «نوروز مرثیه‌خوان» را به آنجا برده ، مرثیه خواندند .

مراسم عزای شیعه در آنزمان ، یعنی اوایل قرن هشتم ، در لاهیجان و اطراف آن تا اندازه‌ای رواج داشت. دهاتی‌ها آن مراسم را در راه این مقصود که در نظرشان تقدیس یافته بود ، طرف رعایت قراردادند، بسیاری از شب‌های جمعه را مثل ارواح در آنجا مخفی شده ، شمع روشن کردند و به تضرع و گریه پرداختند. بعد کم کم خسته و ساکت مانده، در آن سرزمین مرطوب که از اول شب، بو‌های رطوبی سرزمین قشلاقی را به مشام می‌رسانید به خواب رفتند.

احیاناً اگر یك «نوکلایه‌»ای در این وقت شب از آنجا می‌گذشت، فردای آن شب به قدر امکان شهرت داده بود که:

«دیشب عده‌ای از فرشتگان آسمانی در پیشگاه آقا جمع شده بودند. چشم هاشان مثل شمع می‌سوخت.

پس از آن ملا‌هایی که در این خصوص علاقه داشتند مطلب را مثل شعرا و نویسندگان آب و تاب داده، برای این که بیشتر در مردم تأثیر داشته باشد، به لباس دیگر وارد می‌کردند.

مشهودات را با اولیات، چشم را باروح، و چیزهای دیده را با چیز‌های شنیده، مشتبه می‌ساختند.

برای کشت عقاید نو، مزرعی قابل‌تر از ذهن عوام نبود.

ستاره در آسمان و آنشمع‌ها که می‌سوختند، در پای آن درخت کنس، هر کدام با روشنائی قابل تماشائی دیده می‌شدند. قعر دریا و انتهای جهنم هم از اصل تاریخ این واقعه مجهول‌تر نبودند.

«ملارجب علی بست‌سری» که ملا نداشتن «نوکلایه» را غنیمت شمرده، از راه دور به آن ناحیه شتافته بود، در اثبات کرامات و حقانیت آنچماق کنس، دلایلی از کتب «طوسی» و «کلینی» درضمن وعظ‌های متواتر خود به میان آورده بود که برای اطمینان «نو کلایه»‌ای‌ها کافی و بسیار طرف توجه واقع شد.

به نحوی از این کتب، این ملای شیعه اخبار را جمع کرده و باحالت حاضر آن بزرگوار، بالصراحه و به اسم وفق داده بود که لازم می‌آمد، این قوه‌ی علمی را فقط از مهارت بیان كل، و از علم خود آقا دانست.

یك شب دزدی به خانه‌ی او آمده، گاو دوشا را از طویله بیرون می‌کشید. در اثنای خارج شدن، پای آن دزد به در گاه چسبید، در، استحکام و قراری نداشت، در و دزد هر دو به زمین افتادند.

اهل خانه بیدار شدند، چون مهتاب بود، به كمك سگ‌ها آن بیچاره را دستگیر کردند. دیدند سرش شکسته است، خون می‌آید.

فردا شهرت دادند آن بزرگوار منزوی در جنگل، یعنی آنچماق از گیل پاکنس، شبانه به ده آمده ، در احوال مردم تفتیش می کرد ، دزد رادید و به سزای خود رسانید.

«ملار جب علی» این واقعه را به خصوص ، چون مربوط به منزل خودش بود و افتخار آن به خود تعلق می گرفت شیرینی صحبت های خود در مجالس قرار داد و همه‌جا به زبان می آورد . فقط برای اینکه مبادا افتخاری نصیب آن گاو دزد بشود ، که مردم بگویند دست مبارك آقا به صورت او رسیده است ، این نکته را این طور ادا می کرد که : «وجود مبارك، چون شنامت ذات و سيئات عمل او را دید، آبی از دهان مبارکش به جبهه‌ی او انداخت و به اندازهای آن آب ، به قدرت الهی قوت داشت که سر آن زندیق را شکست .» ولی چنان واقعه را مجسم کرده و در پیش چشم مردم می- کشید که اگر آن دزد نمی‌آمد و برای توبه به دست و پای او نمی افتاد ، مجبور بود به واسطه‌ی تنفر و کینه ای که مردم از حرفهای آقا نسبت به او داشتند با زن و بچه از «نو کلایه» کوچ کرده ، به محل دوردستی برود که دیگر هیچ کس او اورا نشناسد.

همین آقاکه «سیدظهیر مرعشی» و صاحب «تاریخ خانی» هیچ کدام بعد از يك قرن مدت، از ترس بقایای پیروان او جرئت نکرده و در ضمن وقایع عصری، نامی او نبرده‌اند و همین واسطه‌ی گمنامی او شده است.

می‌گویند خواب عجیبی دید. نقل این خواب بزرگواری چماق کنس را بهتر ثابت کرد.

به قولی پسر بزرگش این خواب را دید و بعد نظر به احترام سن و علو مقام پدر، به خواهش خود او، این را به پدرش نسبت داد.

اگر چه قول اول در آن زمان بیشتر شهرت داشت، ولی قول اصح همین قول ثانی است، که جنگی خطی و کهنه از جنگ خطی و کهنه‌ی دیگر نقل می‌کند، خلاصه‌ی آن از این قرار است:

«نزدیك به نیمه شب، سبز قبائی از ناحیه‌ی جنگل نزدیك و از لای همان درخت کنی به هوا برخاست که عبای «ملا رجب علی بست سری» را به دوش داشت.

انگشت‌های نورانی او مثل شمع‌های افروخته بودند تمام خانه‌های نو کلایه را با آن انگشت‌های نازنین روشن می‌کرد. همین که وجود مبارک به نقطه‌ای که «تنگ ور» می‌نامند رسید توقف کرد بعد تمام شاخ‌های درخت‌ها که قابلیت داشتند، یعنی صاف و راست بودند از اطراف جمع آمده و در مقابل او در کنار رودخانه صف کشیدند و به سجده افتادند. بزرگوار زنجیر بسیار بلندی را که ابتدای آن مشرق و انتهای آن مغرب بود از کمر خود باز کرد، نوك زنجیر به یك حركت دست مبارک به رودخانه رسید و خوکی را که چنگال بیرو بدن ماهی و دم شغال داشت صید کرده به کوه زد و نصف کرد و ندا داد که تمام مرض‌ها از آب‌های نو کلایه بیرون رفت به اسم من تا ابد «نو کلایه» مشهور خواهد شد. »

این نقل قول‌ها و خیلى نقل قول‌های دیگر همه را «ستار» می‌شنید اگر تفاوتی در این مسموعات وجود داشت آن را قرب و بعد آن خان‌های دهاتی باعث شده بود بعضی چیزی بر آن حرف‌ها می‌افزودند و عده‌ای نکاتی را حذف می‌کردند، ولی او اصل مطالب را به دست می‌آورد.

می‌دید که چماق کنس او به چه نحو معبود مردم واقع شده، گروه گروه به زیارت آن ‌می‌روند و «ملارجب علی» از محل خیرات‌ها‌ای که به آن جسم تعلق می‌گیرد، چطور منفعت می‌برد.

از تفکر در این مطالب تفریح می‌کرد به هیچ کس چیزی از این بابت نمی‌گفت و شکی در عقاید راسخ دینی او که برای حیات مادی و روحانی او شاید مفید بودند فراهم می‌آمد آیا سایر چیز‌ها که احترام آن‌ها را به تو دستور داده اند، این طور متبرك نشده اند؟!

این حکایات گاهی برای او مضحك بود ، گاهی سبب تعجب او واقع می‌شد . همه آن پاره چوب را آقا می‌نامیدند. او می گفت :

«چماق» دیگران آن را احترام می‌کردند ، او فقط دوست می‌داشت . حالا دیگر در این زمستان به یك گوسفند می‌ارزید. یك سال و چیزی متجاوز گذشته بود. پاره چوب كوچك پس از این همه حرف، زخم‌هایش به چین‌های صاف و منظم تبدیل یافته، بسیار قشنگ به نظر می‌آمد. از ظاهر آن زیبایی مخفی، شناخته می‌شد.

«ستار» آمده بود آن را قطع کند. داس «ملار جب علی- بست سری» را در دست داشت.

در این موقع نزدیك به غروب، هواگاهی رشحاتی از برف ریزه به صورت او می‌پاشید.

از اثر باد‌هایی که از طرف دریا میوزید مثل این بود که عده‌ای از جانوران وحشی صدا می‌کنند.

اگر کلاغی از بالای سرش صدا کنان به سرعت می‌ گذشت، او هم به هوای آن حیوان به سرعت قدم‌های خود می‌افزود.

تمام وجود او فکر و ذکر آن چماق از گیل بود. همه او را دیدند که به سرعت از روی پل گذشت. «رستم زغال‌چی» که در کوره‌اش را بسته و خودش روی سکو چرت میزد او را دید از رفقای او بود، او را صدازد.

ستاره جواب نداد. «زغال چی» با خود گفت: «کر شده است» و حقیقتاً کر شده بود.

عمل بعضی قواباعث تعطیل قوای دیگر است، همین طور بالعكس. توجهات ذهنى البته در سامعه‌ی اشخاص دخالت دارد.

در آن روز بیست و دو نفر از نو «کلایه‌»ای‌ها به جنگل آمده برای مطبخ ملارجب علی بست سری هیزم تهیه می‌- کردند.

صدای تیر‌های آن‌ها متصل شنیده می‌شد. این صدا جانشین تمام اصوات واقع شده، در او تأثیر رعد داشت، او را مضطرب می‌ساخت، خیال می‌کرد الان به چماق ازگیل او بر می‌خورند و آن دو سه نفر بی‌اعتقادی که او در بین آن‌ها سراغ دارد و از خود او در این مورد بی اعتقادترند، من جمله پسر «حاجی رجب» حتماً چماق کنس او را قطع می‌کنند.

از صبح تاکنون خیالش قوت گرفته بود. وقتی که به آن چماق کنس رسید و آن را به جای خود دید، خوشحال شد.

راجع به هیزم شکن‌ها که اسباب اضطراب او را فراهم کرده بودند، به فکر افتاد.

باخود گفت: « به چه زحمت برای این «بست سری کار می‌کنند! این ملاعجب حکم و نفوذی دارد! »

شئون دینی، در بین تمام چیز‌های عظیم و موحش، در نظرش به عظمت وهولناکی کوه‌های «دیلم» جلوه می‌کرد. از این بزرگ‌تر چیزی در حافظه‌اش وجود نداشت. خود را حقیر و همه‌ی‌ اشیاء را بزرگ می‌دید. «ملا رجب علی» را بزرگ‌تر از همه.

آن همه حرف‌ها که از مردم درباره‌ی او شنیده بود، اورا در این‌اندیشه انداخت که آن چماق کنس را زودتر قطع کند.

متعاقب این خیال اضطرابی شبیه به اشتیاق، دست او را پیش برد. بی‌اختیار ساقه‌ی آن را چسبید و بادست دیگر دامنش را بلند کرد.

مؤمنین و معتقدین دیگر شاخ و برگی در بین او و محبوبش به جا نگذارده بودند که حائل وحجاب آن روی زیبا واقع شود.

چوب‌تر و داس تیز، و زننده‌ی ماهر، بابك ضربت آن را از جای برداشته به زمین گذاشت.

مثل این که تمام دین و برکت، نو کلایه، را آن کافر دیوانه به زمین گذارده باشد!

عیال «قربانعلی سوزن ساز لاهیجی» که صدای تاق تاق کفش چوبیش را قبلاً شنیده بود، او را دیده پرسید:

«با آن بزرگوار چه می‌کنی؟ »

«ستار» برگشت. به او نگاه کرد، البته هیچ جواب نداد و به کار خود پرداخت.

در حین این که این زن متصل به او فریاد می‌زد و پی در پی می‌گفت: «توئی که بزرگوار را می‌کشی»

او باکمال بی‌اعتنائی مشغول اصلاح شاخ و برگ- ‌های چماق خود شده بود.

زن اورا چند مرتبه با صدای بلند «بی‌شرم» و «جهنمی» مخاطب ساخت و از ناچاری بسر خود مشت کوبید. قدری از مو‌های سرخش را کند.

«ستار» چون او را زنی ضعیف دید، و این هیجان از روی قلت عقل را از او مشاهده کرد، لبخند زد.

این استهزا و بی‌اعتنائی، زن سوزنساز را مشتعل ساخت. به دستی شمع خاموش و به دست دیگر سنگی را از زمین برداشت و به طرف «ستار» پرتاب کرد.

سنگ پرتاب شده به جای این که به «ستار» اصابت کند، دو سه قدم آن طرف‌تر، پس از اتمام قومی سیر مختصری که سنگ‌اندازی زنانه به آن داده بود، در مقابل سنگ انداز زمین افتاد. از بی‌کفایتی خود، آن زن بیشتر عصبانی شد. گمان کرد که این نیز تقصیر «ستار» است.

چشم‌های آبی رنگ او دریده به نظر می‌آمد که به جنون دچار شده است.

بنای دویدن را گذاشت، مثل گاوی که از چیزی در مقابل خود رمیده و می‌خواهد فرار کند، حرکتی شبیه به حرکت نوسانی پیدا کرده، به چپ و راست جاده می‌شتافت. لحظه‌ای دهانش بسته نمی‌شد. مردم را به امداد می‌طلبید.

«ستار» به صدای بلند می‌خندید وچون مکان را خلوت و خود را موفق می‌دید، رغبتی ناشی از استهزا و نشاطی برای حرف زدن در او پیدا شده بود، بعضی حرف‌ها به زن سوزن ساز زد از قبیل: « نه این که سرت گیج بخورد. مبادا به زمین بیفتی. اعراض نکن، دستت کج می‌شود. او حرف ‌های دیگر که معانی الفاظ مستعمل از آن‌ها مفهوم نمی‌شد.

هنوز آنزن از پیچ وخم جاده نگذشته و « ستار » اصلاح شاخ و برگ چماقش را تمام نکرده بود که عده‌ای از هیزم شکن‌ها و دو سه نفر زن، از اهل خانه‌های مجاور، تقریباً هشت نه نفر «نو کلایه‌»ای روی جاده اجتماع کردند. یکی دو نفر از مرد‌ها هراسان بودند. زن‌ها دست زن سوزن ساز را گرفته از او می‌پرسیدند: «چه شده است! »

او همین طور فریاد میزد و ستاره را در کنار جنگل نشان داده می‌گفت: «آقا را از پا انداخته است! به آقا زخم‌زده است! »

این خبر موحش اگر چه زمزمه‌ای در مردم انداخت و هر کدام چیزی به هم گفتند، ولی در قیافه‌های سرد و بی حرکت آن‌ها تغییری به وجود نیاورد.

جز این که دو سه نفر‌ شانه‌ها را بالا انداخته و علامت بی طرفی را نشان دادند و چند نفر دیگر رو به زن سوزن ساز رفتند که او را ساکت کنند.

در این بی‌هیجانی، به تقریرات متحرك روی پرده شباهت داشتند.

«ستار» وقت را غنیمت شمرده، آن مقطوع را به دست گرفت و به طرف جاده جستن کرده، همه او را دیدند؛ وقتی که از پهلوی آن‌ها رد شد به اسماعیل، رفیقش که در جزء جمعیت بود چشمك‌زده گفت:

«هرگز به حرف این‌ها گوش ندهید. عقلشان باعقل یك گوسفند برابر است. »

زن سوزن ساز که تازه ساکت شده، ولی به شدت نفس میزد و زن‌ها زیر بازوی او را گرفته با او هم درد بودند، از بی‌هیجانی و سکوت مرد‌ها دوباره مشتعل شده و فریاد زنان چند قدم به جلو جست، شمعش را به طرف «ستار» پرتاب کرد.

مثل آن تیر اول، این یکی نیز به نشانه نرسید. مرد‌ها خندیدند، زن‌ها بنای بدگوئی را گذاشتند. عبال سوزنساز دیگر طاقت نیاورد.

معجرش را محکم به دور سرش پیچیده گره زد و مردانه به «ستار» حمله برد.

«ستار» چنان وانمود که از او ترسیده است. همان طور که آن علامت‌ ایمان و برهان عبادت یك قوم را در دست داشت، باكمال عجله دوید. زن سوزنساز وسایر مؤمنات بلافاصله اورا تعاقب کردند، ولی هرگز با این تاخت و تاز خود، آن پاره چوب را نمی‌توانستند به دست بیاورند.

آن دیوانه‌ی کافر کیش که «ستار» باشد، آن‌ها را مسخره قرار داده بود.

درحین دویدن پا‌هایش را مخصوصاً طوری بلند می- کرد که پینه‌های سر انگشت‌هایش نیز پیدا بود. گاهی صدای شغال از دهان خود بیرون می‌آورد. هیکل او با آن پا‌های برهنه و به این نحو که می‌دوید وصدا می‌کرد و صدای آن همه کفش‌های چوبین و آن سستی و سنگینی زنانه در دویدن، مرد‌ها را به خنده انداخت.

به بدرقه‌ی آن‌ها فریاد زدند: «آ‌های گرفت، آ‌های گرفت»

و بنای دست زدن را گذاشتند.

در این اثنا «ملا رجب علی بست سری» در انتهای جاده نمودار شد. آقا گردش کنان از خانه به صحرا می‌آمد. موقع ناهار باقالای بسیار خورده بود. با این گردش می‌ خواست به هضم معده مدد به‌دهد.

ردای سربی و شب کلاه ترمه و قبای مخمل نیلی داشت. عصای دراز خود را بلند کرد. معلوم شد استعلام می‌کند: «چه خبر است». چون اغلب برای تنبیه عوام به جای حرف زدن به همین اشارت قناعت می‌کرد. «نوکلایه»ای‌ها از این عادت او خبر داشتند. «ستار» به احترام او‌ ایستاد.

از زن‌ و مرد همه متوجه آقا شدند. هیچ جنبنده‌ای دیگر قدرت خودرأیی نداشت.

زن سوزنساز فورأ دوید و دامان ردای دراز آقا را گرفت و گفت:

«به فریاد مسلمانان برس، ‌ای آقا، دین خدا را حفظ کن. »

آقا با دست اشاره به سکوت کرد، ولی آن زن ساکت نمی‌ماند.

پی در پی حرف می‌زد. مخصوصاً وقتی چشمش به عیال «شیخ ملاجانی» رفیق قدیمش افتاد، معلوم نبود او دیگر از کجا به واقعه پی‌برده است.

هر قدر پیش می‌آمد، صدایش بلندتر می‌شد.

او و عیال «قربانعلی سوزنساز» هر دو جری و در زبان‌آوری در بین زن‌های «نو کلایه» بی‌نظیر بودند.

چندان احتیاجی به همه‌ی زن‌های دیگر نبود. هیچ کدام در حرف زدن به هم فرصت نمی‌دادند. «ملارجب علی» نمی‌دانست به کدام از این دو نفر گوش بدهد. وقتی که هیزم شکن‌ها به آن‌ها ملحق شدند، گفتند.

«صبر داشته باشید تاواقعه را بیان کنیم. ما هم در آنجا حضور داشتیم. »

و یکی از آن‌ها آهسته به زن سوزنساز گفت:

«مگر نه این آدم یك نفر دهاتی است که به کار تو هم می‌خورد، چرا او را میرنجانی. » ولی دو نفر از آن‌ها همین که دیدند آقا غضب آلود به «ستار» نگاه کرد، قول عیال «قربانعلی» را تصدیق کردند.

اولی گفت: من دیدم که «ستار» شاخه‌های آن بزرگوار رامیزد. »

دومی اظهار داشت که: به عیال «قربانعلی» بد گفته است.

«ستار» همه‌ی این صواب‌ها و ناصواب‌ها را شنیده و هیچ نگفت. از چشم‌های بر آمده و پر از دوران آقا و آن صورت دراز استخوانی او وحشت کرد.

از پیش چشم او چیزی برق زد. بین بهشت و جهنم و ظلمت رادید.

به یادش آمد در دو سال قبل آقا چطور به یك فرمان دست مبارك، وا داشت که مردم یك برنج کار «پیش سری» رادر زیر چوب به قتل به رسانند. فوراً چماق ازگیل را پشت سر برده، بادو دست مشغول کندن دخیل‌های آن شد.

آقاچون با «شیخ ملاجانی» دوستی داشت، به پاس خاطر عیال مكرم او قبلاً گفت: « نگذارید این مرد برود» و اشاره به «ستار» کرد. پسر «حاجی رستم» جلو رفت: «ستار» به او گفت: «تو این کار را نکن. »

ولی پسر «شیخ حسن» سبقت جسته، قبل از آن شخص، دست «ستار» را محکم چسبید. مثل یك مأمور جدی که به فرمان آمر خود کمال اطاعت را دارد، به او نگاه کرد.

زن‌ها آفرین گفتند. ستار از حرکت چشم‌های او دانست که آشنایی را فراموش کرده است، معهذا به او گفت: «دست مراول کن» و از آقا تقاضا کرد که به گوید به او کاری نداشته باشد.

آقادر جواب تقاضای او فریاد زد: «خفه شو» و از آن، کلمات «بی حیا و خبیث» را ضمیمه‌ششی کلمه‌ی اول خود ساخت و به زن‌ها گفت: «ساکت باشید، تا از روی تحقیق و عدالت رسیدگی شود. »

همه اطاعت کردند. ودرباطن كلمات: «خفه شو » و «بی حیاء» وامثال آن، حس منكوب این یك مشت مردم را بر انگیخته و «ستار» را این ناسزا‌های قبل از اثبات گناه خیلی سوزانده بود، به نحوی که جرئت یافته، برای خلاصی خوداز این مغلوبیت باطنی و مبارزه با آن کلمات، مجبور شد حرف بزند. اقرار کرد: «راست می‌گویند، من این چماق را بریده‌ام. »

وعیال سوزنساز گفت:« یاالله، نشان بده.» پسر حاجی، نوك آن چوب بریده را چسبید که از او به‌گیرد، «ستار» نگذاشت، ولی دست غاصب آن را، ر‌ها نکرد.

زن‌ها گفتند: «ای وای! به بین چقدر خدانشناس است. »

عبال سوزنساز که نزدیك بود به گریه بیفتد، چنان دیوانه‌وار با چشم‌های پر از اشکش به مرد‌ها و زن‌ها نگاه کرد که خود آقاهم از دیدن او ظاهر آیا از روی حقیقت، روی در هم کشید و افسرده به نظر می‌آمد. به «ستار» گفت: «ای بی‌دین، این پاداش آن‌همه خوبی‌هاست که در حق تو کردم؟ . »

این حرف، پسر «حاجی رستم» راجری‌تر ساخت، ناگهان چوب را که در دست داشت به طرف خود کشید. از این حرکت «ستار» عصبانی شده بنای کشمکش را گذاردند، هیچ کس مانع این معامله‌ی آن‌ها نبود. همه باهم حرف می‌زدند. تعادل قوی این دو نفر، بیشتر باعث نمایش آن مقطوع بزرگوار واقع می‌شد. هردو مثل دو ورزیده‌ی خسته به هم نگاه می‌کردند. چشم هاشان مملو از شرارت بود، زن‌ها می‌گفتند: «آقای ماست.»

«ستار» می‌خواست حتی المقدور ثابت کند که: «چماق من است» در این خصوص، یعنی در خصوص چماق «ستار» و آقای مردم، بین مرد‌ها، بعضی مذاکرات و زیر گوشی‌ها به میان آمد.

جملات متضاد المفهوم: «حق با ستار است. ستار از ماست. عیال قربانعلی راست می‌گوید. هرچه آقا به گوید همان است.. متصل شنیده می‌شد.

آقا که درحال سکوت و تفکر خود، تمام توجهش معطوف بر این بود که حالات باطنی و اندازه‌ی هیجان و تصمیم مردم را از سیمایشان تشخیص بدهد، چشمش به چشم زن «قربانعلی» و عیال «شیخ ملاجانی» افتاد، از نگاه او، هر دو که بغض گلویشان را گرفته و مبهوت‌ ایستاده بودند، به گریه در آمدند. این نگاه مثل سخمه‌ای بود که به آن چشمه- ‌های مسدود‌زده شد.


دیگر هیچ چیز به حال خود باقی نمی‌ماند. ابداً ذیحیاتی در آنجا نمی‌توانست ساکت به ماند، واقعه صورتی حق به جانب به خود گرفته بود و هر کس را متأثر می‌کرد.

«اسماعیل» باحرکت چشم و لب به «ستار» اشاره کرد که چوب را به پسر حاجی بده! ستار ندانست چه قو‌ه‌ای او را ناگهان منکوب خودساخت که حرف اسماعیل را بشنود، ولی البته این حال مردم و صدای گریه و زاری زنانه و آن سیمای عبوس آقا، در وجود او مؤثر بود، نتوانست فکر کند. دست‌های او آن چوب کنس قشنگ را که تمام خوشحالی او به آن بسته شده بودند ر‌ها کرد.

حرکت این پاره چوب تقدیمی، در بین این جمعیت همه را به زمزمه انداخت، مثل این که چوبی را از پی- راندن یك دسته مگس به حرکت در آورده باشند، تمام چشم‌ها به آن هیئت بی‌برگ و نوا بود.

پسر «حاجی رستم» و پسر «آقاشیخ حسن» این سر و آن سر چوب را گرفته به پیشگاه آقا بردند، حالا دیگر مردم پس از درك حالات آقا، به ظلومیت آن بزرگوار پی- برده، به جز «ستار» و « اسماعیل » رفیقش همه سوگوار بودند.

«ستار» طاقت نیاورد که حرف نزند، گفت:

«نگذارید این چوب را از من بگیرند. من فقیرم. برای من خیلی قیمت دارد. تحقیق کنید، خودم آن را تربیت کرده‌ام. »

ولی هیچ کس به حرف او گوش نداد. و آن جماعت مثل این بود که به تشییع جنازه پرداخته باشند، همه دورهم شدند.

گوششان به فرمان آقا بود. عیال «قربانعلی سوزن ساز » نوحه می‌کرد. اتفاقاً قسمت فوغانی آن چوب، دو ته شاخه‌ی پهن، مثل دوبازوی انسان داشت. آن دو نفر با احترام وادب زیر بازو‌های آن بزرگوار را گرفته، آنرا راست نگاه داشتند و او با آن حالت‌زار و بی‌برگی که این طرف و آن طرف می‌افتاد، مثل این که اظهار بی‌حالی و بی طاقتی می‌کند، برای مستعدین، بسیار رقتناك بود. صدای گریه‌ی آن‌ها را بلندتر کرد.

«ستار» گفت: «من از این چوب هازیاد دارم. گریه نکنید، به شما شبیه به آن را در جنگل نشان می‌دهیم. این نه امام است و نه امامزاده. اول کسی که به آن نخ بست من بودم که آن را نشانه کردم برای امسال که در همچو موسمی به برم» و همین که آقارا دید که چشم‌هایش را بسته و دست مبارك را به پیشانی گذارده، فکر می‌کند و آه می‌کشد، گفت: «برای حضرت مولائی پیشکش می‌آورم که شب هادر این جاده‌ی تاریك به دست به گیرد، و اشاره به آقا کرد.

جز آقاهیچ کس حرف او را نشنید. فقط او بود که پلک چشم‌هایش یکدفعه تکان خورد و از زیر چشم به او نگاه کرد و از این حرف بسیار خوشش آمد، ولی هیچ نگفت:

آن خال تفکر شبیه به تأثیر، در این وقت معتقدین پاك را به وحشت می‌انداخت و می‌دیدند که این رنجش روحانی عنقریب در عالم ماده، چنان که خود آقا همیشه درباره‌ی خود و اولادش گفته بود انهدامی را باعث خواهدشد.

پسر آقاشیخ حسن مخصوصاً خیال می‌کردالان آتشی از آسمان به زمین نازل می‌شود و خشك و تر، تمام«نو کلایه» و «لاهیجان» را سوزانده و خاکستر می‌کند. گفت:

«خدا به فریاد مردم برسد» جز زن‌ها که باهم نجوا داشتند، همه‌ی سر‌ها به پایین انداخته و در این موضوع که چه خواهد شد، فکر می‌کردند.

این تمر کر فکری که سبب آن دست به پیشانی گذاردن و آه کشیدن آقا بود، لحظه‌ای چند به این نحو این جمعیت را ساکت نگاه داشت «ستار» به دهان آقا نگاه می‌کرد. آن لب‌های کبود را مخرج سرنوشت خود، و آن چماق کنس می‌دید. از آن بوی خون می‌آمد. افتتاح سخن با آن لب‌ها بود، ولی فکر می‌کرد که چه بگوید. هیجان حاضرین و آن خطاب‌های او به «ستار» که باعث بر این هیجان شده بود. بی تقصیر بودن «ستار»، که چیزی بر خلاف دیانت در او نمی‌دید این تردید دوام داشت. كدام یك را قبول کند و طرف قضاوت قراردهد؟

بین نور و ظلمت سرگردان بود. در ورای آن پیشانی پوست نازك و استخوانی، خیالات و افکار متصل به هم دور می‌زدند. به همه‌ی این‌ها، آنچشم‌ها و آن سیمای مثل سیمای مجسمه ساکن، شهادت می‌دادند، حل این مشکل که به دین و‌ ایمان او تعلق می‌گرفت، چندان آسان نبود. مخصوصا برای «ملارجب علی». اگر قضیه‌ی اول را مورد رعایت قرار می‌داد، عقیده‌ی مردم را نسبت به خود راسخ‌تر می‌ساخت، ولی مرعی داشتن قضیه‌ی ثانی، فقط یك نفر برنج کار، مثل «ستار» را از چنگ این دسته زن و مرد می‌رهانید. این برای او چه فایده داشت؟ فکر کرد رعایت مقام پیشوایان دینی بر رعایا، از هر چیز اولیست. پس باصدای روحانی، که فقط در سرمنبر از اوشنیده بودند و محراب را نیز به جنبش درمی۔ آورد، ندا داد:

«وای برشما. ‌ای مردم! کرامت‌های آن بزرگوار را به این زودی فراموش کردید. پس چطور و باچه رو به آخرت رو خواهید کرد؟ آیا از آتش دوزخ که تا هزار هزار سال زبانه می‌کشد، نمی‌ترسید؟

مردم همه به هم دیوانه‌وار نگاه می‌کردند مثل این كه از یك دیگر؟ رأی می‌خواستند.

کلیه‌ی این هیئت به دیواری از پایه‌ای لغزنده شباهت داشت که می‌خواهد به زمین بیفتد.

بیانات آقا در این مورد به منزله‌ی سیل و توفان بود. این هیجان مستتر در وجود آن‌ها، همه‌ی‌اشیاء جامد را نیز به حرکت می‌آورد.

این دفعه دیدند که این مقطوع بزرگوار، در دست محافظینش به لرزه در آمده است.

زیرا که آن دو نفر هر دو از شدت هیجان به خود می‌لرزیدند از این منظره زن‌ها فریاد زدند و خود را روی جسم بی‌جان انداختند.

حرکت، آن‌ها برشور و غوغای مجلس افزود. «ستار»‌ایستادن را بی‌فایده دید. مصمم شد که فرار اختیار کند.

این تصمیم او بسیار محسوس بود، همان طور که از قبض و بسط پرو بال پرنده‌ای رمیده محسوس باشد، ولی خطاب اخیر آقا که:

«بی غیرت‌ها مسلمان غیور، محتاج به دستور نیست که به او بگویند با کافرچه کن. »

دیگر نه به آن مؤمنین و نه به «ستار» هیچ کدام فرصت نداد، نفهمیدند چه می‌کنند. ندانستند چه خواهد شد.

تا «اسماعیل» خود را بین «ستار» و دیگران حائل ساخته «ستار» را فرار بدهد، آن خطاب سحر‌انگیز کار خود را کرد.

جمعیت را مثل گله گوسفندی که ناگهان گرگ به آن نهیب کرده باشد آشفته ساخته در هم ریخته بود. «لاهیجان» و سکنه‌ی اطراف ساحل، هنوز ناقص این خبر را با کم و بیش اختلاف، حکایت می‌کنند و این یادگار اجدادی را برای اثبات مقاصد متفاوت به کار می‌برند.

همه می‌دانند که «ستار» در مقابل فوج غیور مؤمنین دوامی نکرد و پس از آن که عصای آقا برای تشویق و تشجیع، جمعیت محکم به گیجگاه او نواخته شد، دیگر آن جوانمرد نه توانست قامت خود را راست کند، و مثل اول گفت و شنید خود را مداومت دهد. واقعه باکمال سهولت به فتح و دل‌خواه آقا و آن زن‌های مؤمنه تمام شد.

صبح زود مقتول را نزدیك به همان درخت ازگیل که این نفس کفر اندوز را به او داده بود دفن کردند.

آقاخواست مانع از تدفین او شود، ولی باز چنانکه خودش بعد‌ها اظهار داشت، دلش به حال او سوخت گفت:

«نباید بیش از این یك زندیق را اذیت کرد. »

این بود که از آن به بعد در تمام «لاهیجان» فنای آن زندیق و حسن‌ ایمان، آقا بر سر زبان‌ها افتاد.

پیروان مخلص شادی می‌کردند، او به آن‌ها غرفات بهشت و کنار آب کوثر، وعده می‌داد.

پسر حاجی، واقعه را برای « سید علی حسینی » فرمانروای «لاهیجان» بیان کرد.

سید گفت:

«عجب ملایی! آیا نسب نامه‌ی آن محل مظهر را در دست دارد؟ »

گفتند:

«البته»

پرسید:

«چه کسی اول به آن پی برد که آن مکان مطهر است؟ »

جواب دادند:

«خدا می‌داند» سید ردائی‌ شانه زری، در مقابل این خدمت برای آقا به هدیه فرستاده وصیت کرد بعد از صدو بیست سال که خدا ناکرده به رحمت ایزدی پیوست، او را در جوار خود او و سایر مدفونین خانوادگیش به خاک به‌سپارند. این پیش آمد، شأن «ملا رجب علی بست سری» را افزون‌تر ساخت.

«اهل الله»، یعنی پیروان مخلص، آقا، روز به روز بر عده‌شان می‌افزود.

عیال «قربان علی سوزن ساز» وزن شیخ ملاجانی از زن‌هایی شدند که بیماران را با دم شفا می‌دادند.

شب‌ها در پستوهاى تاریك حمام خرابه، طشت می‌زدند.

سم بز دود می‌کردند. در استخوان کله‌ی گاوروغن ریخته به جای چراغ تاصبح به سرراه‌های خلوت، روشن می‌گذاشتند تا ارواح پلید شیاطین و اجنه را که ممکن است یك نفر دیگر مثل «ستار» را مرتد کند، از «نوکلایه» دور بدارند.

در تمام این احوال «صفیه‌»ی پیرزن در اتاق کوچکش منزوی شده به بدنامی به سر می‌برد.

«کدخدا علی» به معاش او و دخترش «نسا» كمك می‌کرد. هر وقت «نسا»ی کوچولو ناگهان از خواب می‌پرید و در دل شب به واسطه‌ی دیدن خواب‌های هول‌انگیز قبر و مرده و پرتگاه مادر داغ دیده را از صدای فریاد‌ زاری خود بیدار می‌کرد پیرزن او را تسلی می‌داد.

این که می‌گفتند از ترس آقابرای پسرش مکدر نمی شود، دروغ بود هر وقت تنها بود، خودش به کنار ایوان رفته، دام و کمان پسر را در بغل کشیده، تا مدت‌ها مثل این بود که به جا، خشك شده است.

همین که زمستان تمام شد یك دسته زنبق به عنوان یادبود و بنابر رسم سکنه‌ی ساحل، که قبورشان را با این نبات نشانه می‌کنند، به مدفن مقتول آورده، آن‌ها را با دست لرزان به زمین می‌کاشت.

هنگام بهار این زنبق‌ها گل دادند و به یاد آن ناکام رنگ به رنگ شدند.

پیرزن هر وقت که به آن جا می‌رفت، چشم‌های ثاقبش از ورای آن همه توده خاک، به هیکل آن پسر نگاه می‌- کرد.

کم کم گل و گیاه اطراف این مزار، به واسطه‌ی رفت و آمد زیاد او خشك و پژمرده شد.

«كدخدا علی» به كمك «اسماعیل»، رفیق «ستار» و دو سه نفر دیگر از اهالی که به بدبینی مشهور بودند: چهار دیواری‌های مسقف روی این مدفن بنا کرد. مؤمنین که از کیسه‌ی خود خرج نمی‌کردند این چهار دیواری را غنیمت شمرده، چماق کنس را از محلی که مخفی کرده بودند، به این مکان، آورده بالای سر مدفون به زمین نصب کردند.

به این عنوان مدفن «ستار»، محل زیارت دوست و دشمن واقع شد.

کدخدا علی می‌گفت: «من فقط به این مزدور مقتول معتقدم. »

«ملارجب علی» محرمانه دستور می‌داد، شب‌ها می‌- رفتند و زیر دیوار جدید البنا را خراب می‌کردند.

از قراری که پسرش اظهار می‌داشت و آقا خودش هم نمی‌دانست برای چه این طور لجاجت می‌کند ولی از او شنیده بود که «اهل الله» صفات و افعالی دارند که کسی نمی‌تواند به حکمت آن پی به برد.

تاریخ منقوله‌ی ولایتی به این سرگذشت که در آن زمان بر سر گذشت سنگی که به دیدن قبر «زاهد گیلانی» رفته بود، ترجیح داشت چند سطر دیگر نیز می‌افزاید. آن سنگ می‌گفتند عابد بدی است که در بین مریدان زاهد به این صورت در آمده است، ولی این مقطوع شریف، عین ذات بود. برای حراست آن به امر الهی یك شب جانوری از کوه پائین آمد و جسد «ستار» را که سبب تلویت قرارگاه بزرگوار می‌شد از خاک بیرون آورده، پشت مدفن انداخت.

کنایه از این که: «خدا نمی‌خواهد در جوار مطهرین عالم او، ارواح و اجساد خبیث سکنی داشته باشند. »

«کدخدا علی» و رفقایش آن مغصوب درگاه الهی را دوباره از زمین برداشتند و پس از مدتی نزاع با معاند بن آن را به خاک سپردند، مشروط بر اینکه همیشه در زیر پای آن مظلوم - یعنی چماق کنس ـ باشد.

پس از این واقعه، ناگهان تابش آسمانی، ذهن آنان را روشن کرد. این نکته به عقلشان رسید که باید آن چماق مظلوم را نیز دفن کنند.

«ملا رجب علی» گفته بود که: «به زیارت «مدفون» ‌می‌روند؛ نه به زیارت «حی» حاضر. »

دیگر آن‌ها در معنی کلمه‌ی «حی» فکر نکردند و نظر به اطاعت حرف آقا مجلس با شکوهی که بیشتر آن‌ها از زن‌ها بودند فراهم آمد. زمین را کندند و در همان چهار دیواری آن مقطوع را نیز به خاك تسلیم کردند.

«ملا رجب علی» به مردم با وجود کمی فهمشان فهمانید که: «حالا دیگر مرقد بزرگوار، برای مصرف تعمیر و روشنائی و سایر چیز‌ها، موقوفه لازم دارد. »

این بود که «نو کلایه‌»ای‌ها حاضر شدند بین خودشان سرشکن کرده چند قطعه زمین به خط آقا وقف کردند و تولیت آن را به آقا واگذاشتند، وبعد از او با علم واعدل علمای محل.

تمام این شروط قید شد، فقط در خصوص واقعه‌ی اولیه که فرود آمدن جانور از کوه بوده باشد، بین خودشان پاره‌ای حرف زدند - این واقعه اگرچه بسیار ساده و مسبب آن تصادفی بیش نبود، ولی پس از چندی شهرت خود ـ از طبقه‌ی عوام به علما انتقال یافته، در ذهن دسته‌ای ثانی، مکانی برای احترام خود پیدا کرد و به زودی داخل در مباحث علمی عصری شد.

به اندازه‌ای در این خصوص بحث‌های طولانی کردند که بعد از «ملارجب علی» اختلافی در بین علمای آن عصر فراهم آورد:

«ملا جواد بیه پسی» که برای راندن زندیق‌ها و خیلی کار‌های لازم دیگر به «لاهیجان» آمده و مقیم شده بود. عقیده داشت که «باحث» در حالیکه «ذات الامر» را نشناخته است، پس نباید خارج از «ذات الامر» بحث کند.

پس از دو سه مجلس مباحثه‌ی علمی با رفقا و خواهش از آن‌ها که ادله‌ی او را به پذیرند، ثابت کرد که جسد مطرود «ستار» نام، قابل تکریم و زیارت نیست و این شخص قاتل نابکاری بیش نبوده است.

این کشف فلسفی که حقیقت را این طور واضح و صریح بیان می‌داشت، عنوان و نفوذ «ملا جواد بیه پسی» را زیاد کرد.

با وجود این که در آن سال اجساد عده‌ای از شهدای «سادات کیایی» را به «لاهیجان» می‌آوردند و وجود این همه اجساد، که مثل نعمت ناگهان پیدا شده بود، حس رقابت مذهبی را در «نو کلایه‌»ای‌ها به جنبش می‌آورد و نمی‌خواستند جسد «ستار» به هر عنوان که باشد از مکان خود برداشته شود.

«ملاجواد بیه پسی» حرفش را به کرسی نشانید.

پس از طرد جسد مدفون، موقوفات را ضبط کرد و با دلائلی که فهم از ادراك آن قاصر است، به آن موقوفات محل خرج دیگر داد، مردم را به چیز‌هایی که در حافظه نداشتند متذکر می‌داشت.

معانی قبلیه را به مهارتی در مغز آن‌ها وارد می‌ساخت که هر کدام از آن معانی در حین موعظه، تالی آن معنی و منظوری بود که به آن‌ها تبلیغ می‌کرد. به این جهت همه در مقابل حرف‌های او مجاب بودند. و این مالکیت و استیلای در ارواح، او را مطلق العنان ساخته مردم را گوساله می‌نامید.

چندی که از واقعه طرد جسد «ستار» گذشت، چنگالش را باز کرده، مثل لاشخور‌های فرتوت به لاشه‌های دیگر پرداخت.

در رؤیای عالمانه و عاملانه خود، که صفحات تاریخ مدفونین مقابر را ترتیب می‌داد و با ارواح مردگان مشهور بود، گاه‌گاهی در سر نماز ضجه می‌کشید، که نزد پیروان صادق و با وفای خود، آن را به ضجه‌ی آسمانی تعبیر می‌کرد.

دهاتی‌ها این کرامت را فقط نتیجه‌ی این عمل خیر می‌دانستند که قاتلی مجهول النسب را از «مرقد مطهر» اخراج کرده است.

اگر احیاناً، مرغابی در این فصل...؟ پائیز، با بال مجروح خود نزدیك به صحن خانه‌ها و در مرتبه‌ی مفروض زیرین فلك، پرواز می‌کرد، از شنیدن بال او شهرت می‌دادند: «ملایك همدم ارواح شهدا هستند که تسبیح گویان به خانه‌ی آقا وارد می‌شوند. »

این معاشرت با غیبیون، این قدر مرموز بود که مردم خاکی قابلیت کشف آن را نداشتند.

حال اگر آقا در سر زیاد به مصرف رسیدن مقدار برنج و روغن در خانه با زنش مرافعه داشت، می‌گفتند که: «آن فرستادگان عالم بالا با او در حال مکالمه‌اند.»

با وجود این مقام روحانی که البته بدون ریاضت نفس و زهد واقعی که به معنی ترک ماسوى المحبوب است میسر نمی‌شد، او را می‌دیدند که در بازده سال و چیزی كم، اقامت خود در «لاهیجان» و اطراف آن، هم «نوغان» (پیله‌ی ابریشم) او بیش از نوغان دیگران بود و هم زمین و حشم او از زمین و حشم اغلب لاهیجیها کمی نداشت.

اشتهای او فراوان بود غذا را جویده می‌خورد و هضم می‌کرد گونه‌های سرخ و بدنی فربه داشت و تا آخر دوره‌ی نفوذ «سادات کیائی» به آقائی و بزرگی گذرانید. ملا حيدر نوه‌ى بزرك «ملاجواد» که به تصوف و عرفان عشق سرشاری داشت و فلسفه و حدیث را مرادف و متحد الجمعی آنها قرار می‌داد، از این حیث به مراتب از پدر و جد عالی مقام خود بالاتر بود و موضوع «مرقد مطهر» را از نو زنده کرد به این معنی که آن را موضوع بحث و وعظ خود قرار داد.

این کار او بر خلاف اعتقادات مردم و برای ترمیم خرابی‌هایی بود که علمای حسود در افکار اهالی نسبت به جد مرحوم او آورده بودند علاوه بر قوه‌ای که لازمه‌ی پیشرفت علمی بود ، قوه‌ی مادی نیز داشت . «نوکلایه»ای‌ها و اهالی «لاهیجان» از شنیدن اسم او به کرامات و چیز‌های فهمیده نشدنی پی می‌بردند. محتاج به فکر و دقت. نبودند فکر آن‌ها در ساحت بی‌انتهای مجهولاتی سرگردان می‌ماند که اشکال آثار را به خوبی تشخیص نمی‌دادند ولی نتایج آن‌ها را حس می‌کردند.

نمی دانستند چه کراماتی دارد. از او عملی خارق العاده ندیده بودند، معهذا حاضر نمی‌شدند از کسی بشنوند که کرامت‌های او را می‌خواهد انکار کند.

این عالم‌ ایمانی یا مؤمن علمی، که جسد لاغر و شكم بزرگ و پیشانی شکسته و بینی‌ای در صورت فرورفته داشت، با سردست پاره و یخه‌ی چرکش نیز می‌توانست اذهان و عقاید مردم را صفا بدهد و آن‌ها را به سادگی و ترك دنیا هدایت کند.

چون دید «مرقد آقا» که «چماق کنس» باشد. فایده‌ی مالی برای شخص او ندارد و طرد آن برای نیل به مقصود بسیار مناسب است، مصمم شد آن را از جابر اندازد، تا این که مردم یقین کنند طردوردی که از طرف جد واجب الاحترامش در آن مرقد مطهر به عمل، آمده برای اجرای واجبات دینی بوده است، نه منظور دیگر.

با دلایلی که اساس آن را از کتب حدیث و خبر پیدا کرده بود ولی معلوم نشد که «شرح تجرید» «قوشچی» و «قسطاس المستقيم»

«غزالی» را برای چه شاهد قرارداد به ثبوت رسانید که معتقدات شیعه، هرگز اجازه نمیدهد که پاره چوبی خشك و بی شعور را مثل بت پرستش کنند.

پیروان «شیخ معروف زاهد گیلانی» نیز که عدد آن‌ها در اوایل قرن دهم در گیلان زیاد شده و مرشدهای غیابی داشتند، موقع را مغتنم شمرده ، مدعای «ملاحیدر» را تأیید کردند .

«نو کلایه»ای ها فهمیدند که برای تطهیر مرقد آن بزرگوار لازم است، چماق کنس را نیز از آن مرقد بیرون کنند .

يك روز اول طلوع آفتاب که از مسجد بیرون آمدند ، حس و غیرت آن‌ها به حرکت درآمد.

آن روز صبح سبزه‌ها مملو از شبنم و اواخر بهار بود. برنج زارها از گوشه‌ای ، مثل تخته زمردهای از هم ترکیده ، جلوه‌گر می شدند.

عده ای از جوان‌ها و ارباب عمامه ، با آقا به راه افتادند. اینها اغلب بيل وكلنگ و بعضی نیز داس به همراه خود داشتند . قبلاً این ادوات را تهیه کرده بودند. مستقیماً به مرقد آقا رفته و بنای کندن را گذاردند، همه به کار افتادند. طلاب نیز به آن‌ها کمک می‌کردند.

«آقا شیخ زینل» چشم‌هایش را به هم گذاشته، با دست‌های خود قامت مفروض آن مدفون را روی دیوار اندازه می‌گرفت که عمق مدفن را که قاعدتاً باید به همان اندازه کنده باشند، تعیین کند. و در این فکر در مانده بود.

پسرش حساب می‌کرد چند ذرع زمین را کنده‌اند. «آقا شیخ علی نقی» زیارت نامه‌هایی را که علمای سابق به خط خودشان نوشته، به دیوار آویخته بودند به دقت ریز ریز می‌کرد.

آقا دعای خیر و برکت خود را به آن‌ها مزد می‌داد اتفاقاً اگر‌ ترکه‌ای از سقف به زمین می‌افتاد، یا از سطح خاک بیرون می‌آمد، این عده به خیال چماق مدفون، دیوانه‌وار آن را لگد مال می‌کردند. خود آقا نیز یك مرتبه دوید و جمعیت را به کنار‌ زده و به خاک‌هائی که بیرون ریخته بودند لگد بسیار زد. وقتی که نگاه کرد دانست چیزی در زیر پای او وجود ندارد و مردم لبخند می‌زنند، خجالت کشید.

ولی در این مورد همه خجل بودند، سعی و تلاش آن‌ها هیچ فایده نداشت چون آن چوب بیش از دو بست سال مدفون شده را، نیافتند مأیوس شدند. مات و مبهوت ایستادند. از «ملاحیدر» پرسیدند:

«پس این حرام‌زاده کجا رفته است؟ »

آقا در تعجب ماند و باز درک نکرد که پس از این همه سال‌ها یك چوب ازگیل، آن هم در زمین مرطوب قشلاقی، بجا نمی‌ماند.

این واقعه را از غرائب عالم خاکی دانست. در صورتی که در نظر خود او نیز مشکوک می‌ماند که آیا آن موجود مطهر از ناسوت مقید به ابدیت غیر متناهی، فرار کرده: « و او به گناهی مرتکب شده است که مردم را به این کار‌ها را داشته است؟! ... »

ابداً خود را نباخت، به مردم گفت:

«به اسفل الدرکات و به گودال‌های بسیار عمیق و پر از آتش جهنم رفته است. فقط اجساد مطهره هستند که باقی می‌مانند. »

معهذا حرف آقا اثر نکرد و این واقعه نزدیك بود اختلالی در عقاید دینی مردم، که آقا مبلغ آن بود فراهم بیاورد. یکی از مرید‌های مجرب هوش و کفایت به خرج داد. فراموش کردن اسم او دور از انصاف است.

این وجود نادر «آقا شیخ علی نقی سیاهگلی» بود. وقتی که آن بزرگوار را به جای خود ندید، از مقبره بیرون رفته و روی «ناوی» (تنه‌ی درخت که درونش را خالی می‌کنند و در زیر چشمه قرار می‌دهند تا آب در آن به ریزد و حوضچه‌ای به سازد.) شکسته نشسته فکر می‌کرد. ناگهان از جا بلند شد دوان دوان خود را به مدفن مطهر رسانید. جمعیت را به کنار زد، خود را روی گودال که هنوز مشغول کندن آن بودند انداخت.

با آن مهارتی که از بدر بردن اسناد و قبالجات مردم در محضر آقا پیدا کرده بود، عصای دست خود را که به چماقی بزرک شباهت داشت از زیر عبا بیرون کشیده فریاد زد:

«این است آن بت که به قوه‌ی اسم اعظم، آن را از قبر بیرون آورده‌ام! »

از این صدا هر یك پیش دستی کرده، خواست آن چماق را به رباید. «آقا شیخ علی نقی» فوراً آن را زیرپا انداخت برای تحصیل ثواب اوخروی همه مشغول لگدزدن بر آن شدند و در ضمن گاهی به آقا نگاه می‌کردند، مثل اینکه از او می‌خواهند به پرسند: « آیا این اندازه لگد برای تحصیل ثواب کافی است و خدا قسمتی از گناه آن‌ها را بخشیده است؟! »

آقا هیچ حرف نمی‌زد این اشخاص چون بسیار عصبانی و غیور بودند، تا توانستند لگد زدند، نزدیك بود پا‌های یك دیگر را نیز مجروح کنند.

ولی این اهمیتی نداشت. اهمیت در این بود که باز آن چماق کنس را سالم دیدند. این دفعه از این راه شکی در عقاید دینی آن‌ها پیدا شد. «شیخ رحمت الله» خواهرزاده‌ی آقا زرنگی کرد.

با وجود اینکه لباده‌ی بلند تافته‌اش در حین راه رفتن به پا‌هایش می‌پیچید و می‌خواست او را به زمین بزند. از بیرون مرقد، به محض این که «آقاشیخ جعفر» برادرش به او خبر داد دوید و خود را به مرقد رسانیده چماق «آقا شیخ علی نقی» را برداشت و فرار کرد، آن را برد و به رودخانه انداخت.

می‌گویند این وجود ذلت کشیده، در روی امواج آب سرگردان و محزون می‌رفت و به جهالت مردم تأسف می‌خورد، تا این که به ریشه‌ی درخت گردوئی که در آب رودخانه پیش آمده بود برخورده به آن چسبید. هر قدر کرامت به خرج داد نتوانست عبور کند.

ماهیگیری از آن جا گذشت او را شناخت دامش را به زمین گذاشت جلو رفت و با کمال ادب سلام کرد. از او احوال پرسیده نجات طلبید، بعد برای نجات خود و رسیدن به قصر بهشت به گریه درآمد و آن بزرگوار را که به عقیده‌ی خود از همه بزرگتر میدانست به محلی برد که دیگر هیچ کدام از مورخین حتی مورخین کنونی ایران، که خود را ممتاز می‌دانند، نتوانسته‌اند آن محل را به قومی حافظه و زیاد خواندن تاریخ پیدا کنند.

زمانی که «خان احمد» پادشاه گیلان در «قهقهه» محبوس بود و اشعار وصف الحال می‌ساخت، مردم همت به خرج داده خاک مرقد را که می‌گفتند ملوث شده است عوض کردند و برای بیشتر مطهر ساختن آن، اصلاً هر چهار دیواری را خراب کرده، شبیه آن را در پهلوی آن ساختند.

بعد‌ها « ملاشیخ سلیمان» که می‌گفتند از بستگان «شیخ‌امیر زاهد طالشی» است، آن چهار دیواری را نصب العین خود قرار داد.

این عالم دقیق النظر متجسس، که مظهر العجائب دوره‌ی خود بود برای پاس خاطر شاهانه و تقویت عقاید شیعه، وایجاب حرمت درویش‌ها و نوازش این طایفه از هیچ چیز فروگذار نمی‌کرد.

در جوار باغ شاه لاهیجان مخصوصاً از نی خانه‌ای ساخته و در آن منزل داشت و « شرح مختصر الاصول » قاضی عضدالدین را به شاگردانش درس می‌داد، که قوه‌ی آن‌ها را در منطق و حدیث زیاد کند. اگر علت این استعانت او را از کتاب‌های متضاد الموضوع می‌پرسیدند جمله‌ی:«اشیاء را به توسط اضدادشان می‌شناسند» را دلیل می‌آورد.

یك روز «شاه عباس» در حین بازگشت از قصر «خان احمدخان» از جاده پیاده می‌گذشت، به این شخص برخورد. او را معرفی کردند. از او پرسید:

«کدام مرقد را در ناحیه‌ی «گیلان» محترم‌تر می‌داری؟ »

جواب داد: «ای پادشاه اعظم اول، «مرقد شیخ ابراهیم زاهد گیلانی» و بعد از او، « مرقد مطهر آقا» و سایر مرشدین سلسله‌ی علیه را. »

شاه دیگر از او سوآل نکرد کدام آقا؟

او با زبان ماهری که داشت و می‌دانست از چه راه در عقاید مردم تصرف کند، با تفسیر بعضی احوال «صدوق علیه الرحمه» درباب عقاید امامیه و استشهاد از کتب دیگر که نسخه‌ی آن‌ها را می‌گفت فقط من خودم دارم؛ به زودی مرقد جدید البنارا كه نزدیك بود به واسطه‌ی بی‌ایمانی مردم فراموش شود، تقدیس و تعظیم کرد.

این عالم ربانی نتوانست موقوفاتی برای مرقد آن آقا ترتیب بدهد که برای او و مردم مفید باشد، به این واسطه در حسرت و کدورت عمر خود را سپری ساخت ولی به مردم فهمانید که مدفون بزرگوار از طرفداران شیعه ومروج عقاید آنان بوده است.

برادرزاده‌ی او، « آقا شیخ علی نقی» که بر خلاف پسر نااهلش ، مرتبه‌ای نزدیك به مقام اجتهاد یافت و کسی بود که هنوز « قبسات میر » و «اشارات شیخ» را تمام نکرده، از «ملاصدرالدین شیرازی» عیب می‌گرفت و با «مولانا عبدالرزاق لاهیجی» کینه و رقابت می‌ورزید. دنباله‌ی زحمات عموی بزرگوار را مداومت داد. چون در علم انساب و تاریخ دست داشت، مقام بلندی به مرقد مطهر آقا داد و تاریخی برای آن معین کرد.

اقترانی که ذهن عمومی از احساس یا ادراك معلومی شناخته نشده، به مجهولاتی حل نشدنی پیدا می‌کند، در تقدیس این موضوع مؤید واقع شد. بنای تاریخی را با سوفال مسقف ساختند، ولی بعد از وجود آن دو عالم دلسوز و مربی، که دیگر «لاهیجان» مثل آن دو را ندید، زیارتگاه شهیر عظمت و اهمیت خود را گم کرد.

سال ۱۲۰۰ که «هدایت خان فومنی» را در «انزلی» به قتل رسانیدند تا حریق ۱۲۹۸ که در زمان حکومت «فضل الله خان» در «لاهیجان» روی داده دیگر کسی ندانست چرا این بنا طرف توجه عموم مؤمنین واقع نشد و آن همه زحمات علمای عدیم النظیر، بی‌نتیجه ماند.

امروز مرقد مطهر خیلی از شهرت خود کاسته است. لاهیجی‌هائی که دین و‌ایمان درست ندارند، آن را یکی از مقابر عمومی فرض می‌کنند، ابداً به شهرت «میر شمس الدین» و و «آستانه‌ی شیخانور» و « چهار پادشاه» نمی‌رسد.

عده‌ای دیگر مثل سیاحان آنجا را مسجدی خراب به نظر می‌آورند.

سوفال‌های آن تمام ریخته، در ایام بهار یك قسم کبوتر وحشی در چوب بست‌های آن لانه می‌گیرد. گاهی از شکاف‌های دیواره‌های آن جغدی، به حال وحشت از صدای پای عابرین به پرواز در آمده فرار می‌کند. آن‌وقت سوسمارهای حساس به دم سوراخ‌هاشان متوقف مانده، به اطراف گوش می‌دهند.

فقط پیرزن‌ها هستند که بیش از همه در آن حوالی رفت و آمد دارند.

این‌ها مطلب را به عکس سایرین، خوب دریافته، به زیارت رفته، حوائج خود را از آنجا می‌طلبند.

لاهیجان - خرداد ۱۳۰۹


این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد.
در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است.