ملک الشعرا بهار (غزلیات)/رخ تو دخلی به مه ندارد
رخ تو دخلی به مه ندارد | که مه دو زلف سیه ندارد | |||||
به هیچ وجهت قمر نخوانم | که هیچ وجه شبه ندارد | |||||
بیا و بنشین به کنج چشمم | که کس در این گوشه ره ندارد | |||||
نکو ستاند دل از حریفان | ولی چه حاصل؟ نگه ندارد | |||||
بیا به ملک دل ار توانی | که ملک دل پادشه ندارد | |||||
عداوتی نیست، قضاوتی نیست | عسس نخواهد، سپه ندارد | |||||
یکی بگوید به آن ستمگر : | « بهار مسکین گنه ندارد؟» |