ملک الشعرا بهار (قصاید)/ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب

ملک الشعرا بهار (قصاید) از ملک الشعرا بهار
(ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب)
  ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب  
  بنمود جلوه‌ای و ز دانش فروخت نور بگشود چهره‌ای و ز بینش گشود باب  
  شمس رسل محمد مرسل که در ازل از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب  
  تابنده بد ز روز ازل نور ذات او با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب  
  لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب  
  تا دید بی‌حجاب رخی را که کردگار بر او بخواند آیت والشمس در کتاب  
  رویی که آفتاب فلک پیش نور او باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب  
  شاهی که چون فراشت لوای پیمبری بگسسته شد ز خیمه‌ی پیغمبران، طناب  
  با مهر اوست جنت و با حب او نعیم با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب  
  با مهر او بود به گناه اندرون، نوید با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب  
  شیطان به صلب آدم گر نور او بدید چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟  
  ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب  
  مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب  
  امروز جلوه‌ای به نخستین نمود و گشت زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب  
  یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب  
  پس برد مرکبیش خرامان‌تر از تذرو جبریل، در شبیش سیه‌گون‌تر از غراب  
  چندان برفت کش رهیان و ملازمان گشتند بی‌توان و بماندند بی‌شتاب  
  و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب  
  چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب  
  اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب  
  از فر پاک مقدمش امروز گشته‌اند احباب در تنعم و اعدا در اضطراب  
  جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب