| | | | | | |
|
سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟ |
|
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟ |
|
|
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟ |
|
هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست |
|
|
مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست |
|
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست » |
|
|
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس |
|
به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس |
|
|
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس |
|
موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس |
|
|
« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس |
|
که به هر حلقهی زلف تو گرفتاری هست » |
|
|
بیگلستان تو در دست بجز خاری نیست |
|
به ز گفتار تو بیشائبه گفتاری نیست |
|
|
فارغ از جلوهی حسنت در و دیواری نیست |
|
ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست! |
|
|
« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست |
|
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست » |
|
|
دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید |
|
پیرو مسلک تو راه سلامت پوید |
|
|
دولت نام توحاشا که تمامت جوید |
|
کآب گفتار تو دامان قیامت شوید |
|
|
« هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید |
|
تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست » |
|
|
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم |
|
شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم |
|
|
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم |
|
نزد اعمی صفت مهر منور نکنم |
|
|
« صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟ |
|
همه دانند که در صحبت گل خاری هست » |
|
|
هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد |
|
وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد |
|
|
تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد |
|
لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد |
|
|
« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد |
|
آب هر طیب که در طبلهی عطاری هست » |
|
|
سعدیا! نیست به کاشانهی دل غیر تو کس |
|
تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس |
|
|
ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس |
|
ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس! |
|
|
« نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس |
|
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست » |
|
|
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود |
|
بیت معمور ادب طبع بلند تو بود |
|
|
زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود |
|
سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود |
|
|
« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟ |
|
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست » |
|
|
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند |
|
طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند |
|
|
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند |
|
وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند |
|
|
« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند |
|
داستانی است که بر هر سر بازاری هست » |
|