| | | | | | |
|
بیایید ای کبوترهای دلخواه! |
|
بدن کافورگون، پاها چو شنگرف |
|
|
بپرید از فراز بام و ناگاه |
|
به گرد من فرود آیید چون برف |
|
|
سحرگاهان که این مرغ طلایی |
|
فشاند پر ز روی برج خاور |
|
|
ببینمتان به قصد خودنمایی |
|
کشیده سر ز پشت شیشهی در |
|
|
فرو خوانده سرود بیگناهی |
|
کشیده عاشقانه بر زمین دم |
|
|
به گوشم با نسیم صبحگاهی |
|
نوید عشق آید زآن ترنم |
|
|
سحرگه سر کنید آرام آرام |
|
نواهای لطیف آسمانی |
|
|
سوی عشاق بفرستید پیغام |
|
دمادم با زبان بیزبانی |
|
|
مهیا، ای عروسان نوآیین! |
|
که بگشایم در آن آشیان من |
|
|
خروش بالهاتان اندر آن حین |
|
رود از خانه سوی کوی و برزن |
|
|
نیاید از شما در هیچ حالی |
|
وگر مانید بس بیآب و دانه |
|
|
نه فریادی و نه قیلی و قالی |
|
بجز دلکش سرود عاشقانه |
|
|
فرود آیید ای یاران! از آن بام |
|
کف اندر کفزنان و رقص رقصان |
|
|
نشینید از بر این سطح آرام |
|
که اینجا نیست جز من هیچ انسان |
|
|
بیایید ای رفیقان وفادار! |
|
من اینجا بهرتان افشانم ارزن |
|
|
که دیدار شما بهر من زار |
|
به است از دیدن مردان برزن |
|
|
شاه انوشیروان به موسم دی |
|
رفت بیرون ز شهر بهر شکار |
|
|
در سر راه دید مزرعهای |
|
که در آن بود مردم بسیار |
|
|
اندر آن دشت پیرمردی دید |
|
که گذشته است عمر او ز نود |
|
|
دانهی جوز در زمین میکاشت |
|
که به فصل بهار سبز شود |
|
|
گفت کسری به پیرمرد حریص |
|
که: «چرا حرص میزنی چندین؟ |
|
|
پایهای تو بر لب گور است |
|
تو کنون جوز میکنی به زمین |
|
|
جوز ده سال عمر میخواهد |
|
که قوی گردد و به بار آید |
|
|
تو که بعد از دو روز خواهی مرد |
|
گردکان کشتنت چه کار آید؟» |
|
|
مرد دهقان به شاه کسری گفت: |
|
« مردم از کاشتن زیان نبرند |
|
|
دگران کاشتند و ما خوردیم |
|
ما بکاریم و دیگران بخورند» |
|