| | | | | | |
|
حاسدان بر من حسد کردندو من فردم چنین |
|
داد مظلومان بده ای عز میر ممنین |
|
|
شیر نر تنها بود هرجا و خوکان جفت جفت |
|
ما همه جفتیم و فردست ایزد دادآفرین |
|
|
حاسدم بر من همی پیشی کند، این زو خطاست |
|
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین |
|
|
حاسدم خواهد که او چون من همیگردد به فضل |
|
هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین |
|
|
حاسدم گوید: چرا بر من به یک گفتار من |
|
گوژ گشتی چون کمان و تیرگشتی در کمین |
|
|
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی |
|
باژ گونه، راست آید نقش گوژ اندر نگین |
|
|
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من |
|
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین |
|
|
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش |
|
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین |
|
|
حاسدم گوید چراباشی تو در درگاه شاه |
|
اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین |
|
|
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ |
|
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین |
|
|
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری |
|
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین |
|
|
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی |
|
روسیهتر نیستی هر روز ابلیس لعین |
|
|
حاسدم گوید: چرا خوانند کمتر شعر من |
|
زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنین |
|
|
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم |
|
کس خورد ماء حمیمی تا بود ماء معین؟ |
|
|
حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی |
|
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین |
|
|
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود |
|
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین |
|
|
حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس |
|
باز نشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین |
|
|
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد |
|
نه همه بویی بود در نافهی مشکی عجین |
|
|
شاعری تشبیب داند، شاعری تشبیه و مدح |
|
مطربی قالوس داند، مطربی شکر توین |
|
|
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران |
|
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین |
|
|
قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دلیل |
|
فضل من بر عقل من هم شاهدست و هم یمین |
|
|
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی روی عقل |
|
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین |
|
|
حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم |
|
چون ترا شعر ضعیفست و مرا شعر سمین |
|
|
شعر تو شعرست، لیکن باطنش پرعیب و عار |
|
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین |
|
|
شعر ناگفتن به از شعری که گوئی نادرست |
|
بچه نازادن به از ششماهه بفکندن جنین |
|
|
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم |
|
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین |
|
|
گر چنین باشی به هر شاعر که آید نزد شاه |
|
بس که باید بس که باید مر ترا بودن حزین |
|
|
شاه را سرسبز باد و تن جوان تا هر زمان |
|
شاعران آیندش ازاقصای روم و حد چین |
|
|
سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست |
|
سال امسالین تو با ما در گرفتی جنگ و کین |
|
|
باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن |
|
تا کرا میبایدم زد بر سر وی پوستین |
|
|
من ترا از خویشتن در باب شعر و شاعری |
|
کمترین شاعر شناسم، هذه حق الیقین |
|
|
میر فرمودت که رو یک شعر او را کن جواب |
|
بود سالی و نکردی، ننگ باشد بیش ازین |
|
|
گر مرا فرموده بودی خسرو بنده نواز |
|
بهتر از دیوان شعرت پاسخی کردی متین |
|
|
لیکن اشعار ترا آن قدر و آن قیمت نبود |
|
کش بفرمودی جواب این خسرو شاعر گزین |
|
|
گر تو ای نادان ندانی، هر کسی داند که تو |
|
نیستی با من به گاه شعر گفتن همقرین |
|
|
من بدانم علم و دین و علم طب و علم نحو |
|
تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین |
|
|
من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر |
|
تو ندانی خواند «الا هبی بصحنک فاصبحین» |
|
|
خواست از ری خسرو ایران مرا بر سفت پیل |
|
خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین |
|
|
من به فضل از تو فزونم، تو به مال از من فزون |
|
بهترست از مال فضل و بهتر از دنیاست دین |
|
|
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت |
|
ورنه اندر ری تو سرگین چیدی از هر پارگین |
|
|
گر نباشد در چنین حالت مزیدی مرترا |
|
عارضی بس باشدت بر لشکر میر متین |
|
|
هیچ سالی نیست کز دینار، سیصد چارصد |
|
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین |
|
|
وآنگهی گویی من از شاه جهان شاکر نیم |
|
گرنه نیک آید ازین شه، رخت رو بربند هین |
|
|
باز شروان شو، بدانجایی که دادنت همی |
|
گوشت خوک مردهی یکماهه و نان جوین |
|
|
مر مرا باری بدین درگاه شاهست آرزو |
|
نز ری و گرگان همی یاد آیدم، نز خافقین |
|
|
شاعران را در ری و گرگان و در شروان که دید |
|
بدرهی عدلی به پشت پیل، آورده به زین |
|
|
آنچه این مهتر دهد روزی به کمتر شاعری |
|
معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعین |
|
|
رو چنین شکری کن و بسیار نسپاسی مکن |
|
تات بخشد بخت نیکو سایهی خسرو معین |
|
|
آنکه او شاکر بود، باشد ز خیل الاکرمین |
|
وانکه ناشاکر بود، باشد ز خیل الاخسرین |
|