| | | | | | |
|
سحرگه که سربرگرفتم ز خواب |
|
برافروختم چهره چون آفتاب |
|
|
سریر سخن برکشیدم بلند |
|
پراکندم از دل بر آتش سپند |
|
|
به پیرایش نامه خسروی |
|
کهن سرو را باز دادم نوی |
|
|
ز گنج سخن مهر برداشتم |
|
درو در ناسفته نگذاشتم |
|
|
سر کلکم از گوهر انداختن |
|
فلک را شکم خواست پرداختن |
|
|
درآمد خرامان سمن سینهای |
|
به من داد تیغی در آیینهای |
|
|
که آشفتهی خویش چندین مباش |
|
ببین خویشتن خویشتن بین مباش |
|
|
نظر چون در آیینه انداختم |
|
درو صورت خویش بشناختم |
|
|
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ |
|
که چون پرنیان بود در پرزاغ |
|
|
ز نرگس تهی یافتم خواب را |
|
ندیدم جوان سرو شاداب را |
|
|
سمن بر بنفشه کمین کرده بود |
|
گل سرخ را زردی آزرده بود |
|
|
از آن سکهی رفته رفتم ز جای |
|
فروماندم اندر سخن سست رای |
|
|
نه پائی که خود را سبکرو کنم |
|
نه دستی که نقش کهن نو کنم |
|
|
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش |
|
نوائی گرفتم به آهنگ خویش |
|
|
هراسیدم از دولت تیزگام |
|
که بگذارد این نقش را ناتمام |
|
|
ازین پیش کاید شبیخون خواب |
|
به بنیاد این خانه کردم شتاب |
|
|
مگر خوابگاهی به دست آورم |
|
که جاوید دروی نشست آورم |
|
|
پژوهندهی دور گردنده حال |
|
چنین گوید از گردش ماه و سال |
|
|
که چون نامه حکم اسکندری |
|
مسجل شد از وحی پیغمبری |
|
|
ز دیوان فروشست عنوان گنج |
|
که نامش برآمد به دیوان رنج |
|
|
بفرمود تا عبره روم و روس |
|
نبشتند برنام اسکندروس |
|
|
از آن پیش کز تخت خود رخت برد |
|
بدو داد و او را به مادر سپرد |
|
|
به اندرز بگشاد مهر از زبان |
|
چنین گفت با مادر مهربان |
|
|
که من رفتم اینک تو از داد ودین |
|
چنان کن که گویند بادا چنین |
|
|
پدروار با بندگان خدای |
|
چو مادر شدی مهرمادر نمای |
|
|
به پروردن داد و دین زینهار |
|
نگهدار فرمان پروردگار |
|
|
به فرمانبری کوش کارد بهی |
|
که فرمانبری به ز فرمان دهی |
|
|
ضرورت مرا رفتنی شد به راه |
|
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه |
|
|
گرفتم رهی دور فرسنگ پیش |
|
ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟ |
|
|
گرآیم چنان کن که از چشم بد |
|
نه تو خیره باشی نه من چشم زد |
|
|
وگر زامدن حال بیرون بود |
|
به هش باش تا عاقبت چون بود |
|
|
چنان کن که فردا دران داوری |
|
نگیرد زبانت به عذر آوری |
|
|
سخن چون به سر برد برداشت رخت |
|
رها کرد برمادر آن تاج و تخت |
|
|
بفرمود تا لشگر روم و شام |
|
برو عرضه کردند خود را تمام |
|
|
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش |
|
پسندیدهتر صد هزار آمدش |
|
|
گزین کرد هر مردی از کشوری |
|
به مردانگی هریکی لشگری |
|
|
چهارش هزار اشتر از بهر بار |
|
پس و پیش لشگر کشیده قطار |
|
|
هزار نخستین ازو بیسراک |
|
به کردن کشی کوه را کرده خاک |
|
|
هزار دیگر بختی بارکش |
|
همه بارهاشان خورشهای خوش |
|
|
هزار سوم ناقهی ره نورد |
|
به زیر زر و زیور سرخ و زرد |
|
|
هزار چهارم نجیبان تیز |
|
چو آهو گه تاختن گرم خیز |
|
|
ز هر پیشه کاید جهان را به کار |
|
گزین کرد صدصد همه پیشه کار |
|
|
بدین سازمندی جهانگیر شاه |
|
برافراخت رایت زماهی به ماه |
|
|
ز مقدونیه روی در راه کرد |
|
به اسکندریه گذرگاه کرد |
|
|
سریر جهانداری آنجا نهاد |
|
بر او روزکی چند بنشست شاد |
|
|
به آیین کیخسرو تخت گیر |
|
که برد از جهان تخت خود بر سریر |
|
|
بفرمود میلی برافراختن |
|
بر او روشن آیینهای ساختن |
|
|
که از روی دریا به یک ماهه راه |
|
نشان باز داد از سپید و سیاه |
|
|
بدان تا بود دیده بانگاه تخت |
|
بر او دیده بانان بیدار بخت |
|
|
چو ز آیینه بینند پوشیده راز |
|
به دارنده تخت گویند باز |
|
|
اگر دشمنی ترکتازی کند |
|
رقیب حرم چاره سازی کند |
|
|
چو فارغ شد از تختگاهی چنان |
|
نشست از بر بور عالی عنان |
|
|
نخستین قدم سوی مغرب نهاد |
|
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد |
|
|
وز آنجا برون شد به عزم درست |
|
به فرمان ایزد میان بست چست |
|
|
چو لختی زمین را طرف در نوشت |
|
ز پهلوی وادی درآمد به دشت |
|
|
ز مقدس تنی چند غم یافته |
|
ز بیداد داور ستم یافته |
|
|
تظلم کنان سوی راه آمدند |
|
عنانگیر انصاف شاه آمدند |
|
|
که چون از تو پاکی پذیرفت خاک |
|
بکن خانه پاک را نیز پاک |
|
|
به مقدس رسان رایت خویش را |
|
برافکن ز گیتی بداندیش را |
|
|
در آن جای پاکان یک اهریمنست |
|
که با دوستان خدا دشمنست |
|
|
مطیعان آن خانهی ارجمند |
|
نبینند ازو جز گداز و گزند |
|
|
طریق پرستش رها میکند |
|
پرستندگان را جفا میکند |
|
|
به خون ریختن سربرافراختست |
|
بسی را بناحق سرانداختست |
|
|
همه در هراسیم از ین دیو زاد |
|
توئی دیو بند از تو خواهیم داد |
|
|
سکندر چو دید آن چنان زاریی |
|
وزانسان برایشان ستمکاریی |
|
|
ستمدیده را گشت فریادرس |
|
به فریاد نامد ز فریاد کس |
|
|
چو از قدسیان این حکایت شنید |
|
عنان سوی بیتالمقدس کشید |
|
|
حصار جهان را که سرباز کرد |
|
ز بیت المقدس سرآغاز کرد |
|
|
سکندر به قدس آمد از مرز روم |
|
بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم |
|
|
چو بیدادگر دشمن آگاه گشت |
|
که آواز داد آمد از کوه و دشت |
|
|
کمربست و آمد به پیگار او |
|
نبود آگه از بخت بیدار او |
|
|
به اول شبیخون که آورد شاه |
|
بران راهزن دیو بر بست راه |
|
|
چو بیدادگر دید خون ریختش |
|
ز دروازه مقدس آویختش |
|
|
منادی برانگیخت تا در زمان |
|
ز بیداد او برگشاید زبان |
|
|
که هر کو بدین خانه بیداد کرد |
|
بدینگونه بخت بدش یاد کرد |
|
|
چوزو بستد آن خانهی پاک را |
|
به عنبر برآمیخت آن خاک را |
|
|
برآسود ازان جای آسودگان |
|
فروشست ازو گرد آلودگان |
|
|
جفای ستمکاره زو بازداشت |
|
به طاعتگران جای طاعت گذاشت |
|
|
ازو کار مقدس چو با ساز گشت |
|
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت |
|
|
برافرنجه آورد از آنجا سپاه |
|
وز افرنجه بر اندلس کرد راه |
|
|
چو آمد گه دعوی و داوری |
|
به دانش نمائی و دین پروری |
|
|
کس از دانش و دین او سرنتافت |
|
رهی دید روشن بدان ره شتافت |
|
|
چو آموخت بر هر کسی دین و داد |
|
به هر بقعه طاعتگهی نو نهاد |
|
|
به رفتن دگر باره لشگر کشید |
|
به عالم گشائی علم برکشید |
|
|
به تعجیل میراند بر کوه و رود |
|
کجا سبزهای دید آمد فرود |
|
|
چو از ماندگی گشت پرداخته |
|
دگر باره شد عزم را ساخته |
|
|
نمود از بیابان به دریا شتافت |
|
درافکند کشتی به دریای آب |
|
|
سه مه بر سر آب دریا نشست |
|
بیاورد صیدی ز دریا به دست |
|
|
از آنسو که خورشید میشد نهان |
|
تکاپوی میکرد با همرهان |
|
|
جزیره بسی دید بیآدمی |
|
برون رفت و میشد زمی برزمی |
|
|
بسی پیش باز آمدش جانور |
|
هم از آدمی هم ز جنس دگر |
|
|
دروهیچ از ایشان نیامیختند |
|
وزو کوه بر کوه بگریختند |
|
|
سرانجام چون رفت راهی دراز |
|
نشیب زمین دیگر آمد فراز |
|
|
بیابانی از ریگ رخشنده زرد |
|
که جز طین اصفر نینگیخت گرد |
|
|
برآن ریگ بوم ارکسی تاختی |
|
زمین زیرش آتش برانداختی |
|
|
همانا که بر جای ترکیب خاک |
|
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک |
|
|
چو یکمه در ان بادیه تاختند |
|
ازو نیز هم رخت پرداختند |
|
|
چو پایان آن وادی آمد پدید |
|
سکندر به دریای اعظم رسید |
|
|
در آن ژرف دریا شگفتی بماند |
|
که یونانیش اوقیانوس خواند |
|
|
محیط جهان موج هیبت نمود |
|
از آن پیشتر جای رفتن نبود |
|
|
فرو رفتن آفتاب از جهان |
|
در آن ژرف دریا نبودی نهان |
|
|
حجابی مغانی بد آن آب را |
|
نپوشیدی از دیدها تاب را |
|
|
فلک هر شبان روزی از چشم دور |
|
به دریا درافکندی از چشمه نور |
|
|
به ما در فرو رفتن آفتاب |
|
اشارت به چشمه است و دریای آب |
|
|
همان چشمه گرم کو راست جای |
|
به دریا حوالت کند رهنمای |
|
|
چو آبی به یکجا مهیا شود |
|
شود حوضه و در به دریا شود |
|
|
معیب بود تا بود در مغاک |
|
معلق بود چون بود گرد خاک |
|
|
در آن بحر کورا محیطست نام |
|
معلق بود آب دریا مدام |
|
|
چو خورشید پوشد جمال را جهان |
|
پس عطف آن آب گردد نهان |
|
|
به وقت رحیل آفتاب بلند |
|
ز پرگار آن بحر پوشد پرند |
|
|
علم چون به زیر آرد از اوج او |
|
توان دیدنش در پس موج او |
|
|
چو لختی رود در سر آرد حجاب |
|
که آید نورد زمین در حساب |
|
|
به دانش چنین مینماید قیاس |
|
دگر رهبری هست برره شناس |
|
|
چو آن چشمه گرم را دید شاه |
|
نشد چشم او گرم در خوابگاه |
|
|
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست |
|
همیدون نگهبان این چشمه کیست |
|
|
چنین گفت دانا که این آب گرم |
|
بسا دیدها را که برد آب شرم |
|
|
درین پرده بسیار جستند راز |
|
نیامد به کف هیچ سر رشته باز |
|
|
من این قصه پرسیدم از چند پیر |
|
جوابی ندادست کس دلپذیر |
|
|
دهد هر کسی شرح آن نور پاک |
|
یکی گرد مرکز یکی زیر خاک |
|
|
که داند که بیرون ازین جلوهگاه |
|
کجا میکند جلوه خورشید و ماه |
|
|
سکندر بران ساحل آرام جست |
|
سوی آب دریا شد آرام سست |
|
|
چو سیماب دید آب دریا سطبر |
|
گذر بسته بر قطره دزدان ابر |
|
|
درآبی چنان کشتی آسان نرفت |
|
وگر رفت بی ره شناسان نرفت |
|
|
شه از ره شناسان بپرسید راز |
|
بسنجیدن کار و ترتیب ساز |
|
|
که کشتی بدین آب چون افکنم |
|
چگونه بنه زو برون افکنم |
|
|
ندیدند کار آزمایان صواب |
|
که شاه افکند کشتی آنجا برآب |
|
|
نمودند شه را که صد رهنمون |
|
ازین آب کشتی نیارد برون |
|
|
دگر کاندرین آب سیماب فام |
|
نهنگ اژدهائیست قصاصه نام |
|
|
سیاه و ستمکاره و سهمناک |
|
چو دودی که آید برون از مغاک |
|
|
سیاست چنان دارد آن جانور |
|
که بیننده چون بیندش یک نظر |
|
|
دهد جان و دیگر نجنبد ز جای |
|
که باشد براهی چنین رهنمای |
|
|
بترزین همه آن کزین خانه دور |
|
یکی فرضه بینی چو تابنده نور |
|
|
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه |
|
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه |
|
|
فروزنده چون مرقشیشای زر |
|
منی و دومن کمتر و بیشتر |
|
|
چو بیند درو دیدهی آدمی |
|
بخندد ز بس شادی و خرمی |
|
|
وزان خرمی جان دهد در زمان |
|
همان دیدن و دادن جان همان |
|
|
ولی هر چه باشد ز مثقال کم |
|
ز خاصیت افتد و گر صد بهم |
|
|
ز بهتان جان بردنش رهنمای |
|
همی خواندش پهنهی جان گزای |
|
|
چو شد گفته این داستان شهریار |
|
فرستاد و کرد آزمایش به کار |
|
|
چنان بود کان پیر گوینده گفت |
|
تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت |
|
|
بفرمود تا بر هیونان مست |
|
به آن سنگ رنگین رسانند دست |
|
|
همه دیدها باز بندند چست |
|
کنند آنگه آن سنگ را باز جست |
|
|
وزان سنگ چندانکه آید بدست |
|
برندش به پشت هیونان مست |
|
|
همه زیر کرباسها کرده بند |
|
لفافه برو باز پیچیده چند |
|
|
کنند آن هیونان ازان سنگ بار |
|
نمانند خود را در آن سنگسار |
|
|
به فرمان پذیری رقیبان راه |
|
بجای آوریدند فرمان شاه |
|
|
شه و لشگر از بیم چندان هلاک |
|
گذشتند چون باد ازان زرد خاک |
|
|
بفرمود شه تا از آن خاک زرد |
|
شتربان صد اشتر گرانبار کرد |
|
|
چو آمد به جائی که بود آبگیر |
|
برو بوم آنجا عمارت پذیر |
|
|
بفرمان او سنگها ریختند |
|
وزان سنگ بنیادی انگیختند |
|
|
همه همچنان کرده کرباس پیچ |
|
کزیشان یکی باز نگشاد هیچ |
|
|
به ترکیب آن سنگها بندبند |
|
برآورد بیدر حصاری بلند |
|
|
برآورد کاخی چو بادام مغز |
|
همه یک به دیگر برآورده نغز |
|
|
گلی کرد گیرنده زان زرد خاک |
|
برون بنا را براندود پاک |
|
|
درون را نیندود و خالی گذاشت |
|
که رازی در آن پرده پوشیده داشت |
|
|
خنیده چنینست از آموزگار |
|
که چون مدتی شد بر آن روزگار |
|
|
فروریخت کرباس از روی سنگ |
|
پدید آمد آن گوهر هفت رنگ |
|
|
برون بنا ماند بر جای خویش |
|
کزاندودش گل حرم داشت پیش |
|
|
درون ماندگان خرقه انداختند |
|
بران خرقه بسیار جان باختند |
|
|
هران راهرو کامد آنجا فراز |
|
به دیدار آن حصنش آمد نیاز |
|
|
طلب کرد بر باره چون ره ندید |
|
کمندی برافکند و بالا دوید |
|
|
چو بر باره شد سنگ را دید زود |
|
چو آهن ربا زود ازو جان ربود |
|
|
ز سنگی که در یک منش خون بود |
|
چو کوهی بهم برنهی چون بود |
|
|
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد |
|
شنید این سخن را و باور نکرد |
|
|
فرستاد و این قصه را باز جست |
|
براو قصه شد ز آزمایش درست |
|
|
چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت |
|
ز دریا بسوی بیابان شتافت |
|
|
چو ششماه دیگر بپیمود راه |
|
ستوه آمد از رنج رفتن سپاه |
|
|
ازان ره که در پای پیل آمدش |
|
گذرگه سوی رود نیل آمدش |
|
|
به سرچشمه نیل رغبت نمود |
|
که آن پایه را دیده نادیده بود |
|
|
شب و روز برطرف آن رود بار |
|
دو اسبه همی راند بر کوه و غار |
|
|
بدان رسته کان رود را بود میل |
|
همی شد چو آید سوی رود سیل |
|
|
بسی کوه و دشت از جهان درنوشت |
|
به پایان رسد آخر آن کوه و دشت |
|
|
پدید آمد از دامن ریگ خشک |
|
بلندی گهی سبز با بوی مشک |
|
|
کمر در کمر کوهی از خاره سنگ |
|
برآورده چون سبز با بوی مشک |
|
|
برو راه بربسته پوینده را |
|
گذر گم شده راه جوینده را |
|
|
کشیده عمود آن شتابنده رود |
|
از آن کوه میناوش آمد فرود |
|
|
یکی پشته بر راه آن بود تند |
|
که از رفتنش پایها بود کند |
|
|
کسی کو بدان پشتهی خار پشت |
|
برانداختی جان به چنگال و مشت |
|
|
زدی قهقهه چون بر او تاختی |
|
از آنسوی خود را در انداختی |
|
|
بر او گر یکی رفتنی و گر هزار |
|
چو مرغان پریدی در آن مرغزار |
|
|
فرستاده بر پشته شد چند کس |
|
کز ایشان نیامد یکی باز پس |
|
|
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت |
|
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت |
|
|
چنان چشم از آن خیل برتافتی |
|
که چشم از خیالش اثر یافتی |
|
|
سکندر جهاندیدگان را بخواند |
|
درین چارهجوئی بسی قصه راند |
|
|
که نتوان برین کوه تنها شدن |
|
دو همراه باید به یکجا شدن |
|
|
سکونت نمودن در آن تاختن |
|
بهر ده قدم منزلی ساختن |
|
|
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار |
|
برانداختن آنچه باید به کار |
|
|
به تدریج دیدن درآن سوی کوه |
|
به یکره ندیدن که آرد شکوه |
|
|
بکردند ازینسان و سودی نداشت |
|
دگر باره دانا نظر برگماشت |
|
|
چنین شد درآن داوری رهنمای |
|
که مردی هنرمند و پاکیزه رای |
|
|
نویسنده باشد جهاندیده مرد |
|
همان خامه و کاغذش درنورد |
|
|
بود خوب فرزندی آن مرد را |
|
کزو دور دارد غم و درد را |
|
|
چو میل آورد سوی آن پشته گاه |
|
بود پور هم پشت با او به راه |
|
|
به بالا شود مرد و فرزند زیر |
|
بود بچه شیر زنجیر شیر |
|
|
گر او باز پس ناید از اصل و بن |
|
به فرزند خود بازگوید سخن |
|
|
وگر زانکه دارد زبان بستگی |
|
نویسد مثالی به آهستگی |
|
|
فرو افکند سوی فرزند خویش |
|
نبرد دل از مهر پیوند خویش |
|
|
بدست آوریدند مردی شگرف |
|
که مجموعهای بود از آن جمله حرف |
|
|
سوی کوه شد پیر و با او جوان |
|
چو بچه که با شیر باشد دوان |
|
|
دگر نیمروز آن جوان دلیر |
|
ز پایان آن پشته آمد به زیر |
|
|
ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ |
|
بر شاه شد رفته از روی رنگ |
|
|
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه |
|
نبشته چنین بود کز گرد راه |
|
|
به جان آن چنان آمدم کز هراس |
|
به دوزخ ره خویش کردم قیاس |
|
|
رهی گوئی از تار یک موی رست |
|
برو هر که آمد ز خود دست شست |
|
|
درین ره که جز شکل موئی نداشت |
|
فرود آمد هیچ روئی نداشت |
|
|
چو بر پشته خاره سنگ آمدم |
|
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم |
|
|
ز آنسو که دیدم دلم پاره شد |
|
خرد زان خطرناکی آواره شد |
|
|
وزینسو ره پشته بی راغ بود |
|
طرف تا طرف باغ در باغ بود |
|
|
پر از میوه و سبزه و آب و گل |
|
برآورده آواز مرغان دهل |
|
|
هوا از لطافت درو مشک ریز |
|
زمین از نداوت در او چشمه خیز |
|
|
تکش با تلاوش در آویخته |
|
چنین رودی از هر دو انگیخته |
|
|
ازین سو همه زینت و زندگی |
|
از آنسو همه آز و افکندگی |
|
|
بهشت این و آن هست دوزخ سرشت |
|
به دوزخ نیاید کسی از بهشت |
|
|
دگر کان بیابان که ما آمدیم |
|
ببین کز کجا تا کجا آمدیم |
|
|
کرا دل دهد کز چنین جای نغز |
|
نهد پای خود را در آن پای لغز |
|
|
من اینک شدم شاه بدرود باد |
|
شما شاد باشید و من نیز شاد |
|
|
شه از راز پنهان چو آگاه گشت |
|
سپه راند از آن کوهپایه به دشت |
|
|
نگفت آنچه برخواند با هیچکس |
|
که تا هر دلی نارد آنجا هوس |
|
|
چو دانست کانجا نشستن خطاست |
|
گذرگه طلب کرد بر دست راست |
|
|
در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ |
|
نمیکرد جز راه رفتن بسیچ |
|
|
ز راه بیابان برون شد به رنج |
|
چو ریگ بیابان روان کرده گنج |
|
|
رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش |
|
تف آهش از دیگ بر دیگ بیش |
|
|
همه راه دشمن ز دام و دده |
|
بهر گوشهای لشگری صف زده |
|
|
ولیکن چو کردندی آهنگ شاه |
|
ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه |
|
|
کس از تیرگی ره نبردی برون |
|
مگر رخصت شه شدی رهنمون |
|
|
کسی کو کشیدی سراز رای او |
|
شدی جای او کندهی پای او |
|
|
برون از میانجی و از ترجمه |
|
بدانست یک یک زبان همه |
|
|
سخن را به آهنگشان ساز داد |
|
جواب سزاوارشان باز داد |
|
|
بدینگونه میکرد ره را نورد |
|
زمان زیر گردون زمین زیر گرد |
|
|
در آن ره نبودش جز این هیچکار |
|
که چون باد بردی ز دلها غبار |
|
|
دل آشنا را برافروختی |
|
به بیگانگان دین در آموختی |
|
|
چوزان دشت بگذشت چون دیو باد |
|
قدم در دگر دیو لاخی نهاد |
|
|
بیابانی از آتشین جوش او |
|
زبانی سخن گفته در گوش او |
|
|
جز آن زر که باشد خدای آفرید |
|
کس از رستنیها گیاهی ندید |
|
|
جهانجوی از آن کان زر تافته |
|
بخندید چون طفل زر یافته |
|
|
چو لختی در آن دشت پیمود راه |
|
به باغ ارم یافت آرامگاه |
|
|
پدید آمد آن باغ زرین درخت |
|
که شداد ازو یافت آن تاج و تخت |
|
|
درون رفت سالار گیتی نورد |
|
زمین از درختان زر دید زرد |
|
|
یکایک درختانش از میوه پر |
|
همه میوه بیجاده و لعل و در |
|
|
ز هر سو درآویخته سیب و نار |
|
همه نار یاقوت و یاقوت نار |
|
|
ز نارنج زرین و سیمین ترنج |
|
فریب آمده بانظرها بغنج |
|
|
بهارش جواهر زمین کیمیا |
|
ز بیجاده گل وز زمرد گیا |
|
|
بساطی کشیده دران سبز باغ |
|
ز گوهر برافروخته چون چراغ |
|
|
دو تندیس از زر برانگیخته |
|
زهر صورتی قالبی ریخته |
|
|
چو در چشم پیکرشناس آمدی |
|
اگر زر نبودی هراس آمدی |
|
|
ز بلورتر حوضهای ساخته |
|
چو یخ پارهای سیم بگداخته |
|
|
در آن ماهیان کرده از جزع ناب |
|
نمایندهتر زانکه ماهی در آب |
|
|
دوخشتی برآورده قصری عظیم |
|
یکی خشت از زر یکی خشت سیم |
|
|
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت |
|
گمان برد کامد به قصر بهشت |
|
|
چو بسیار برگشت پیرامنش |
|
دریده شد از گنج زر دامنش |
|
|
رواقی جداگانه دید از عقیق |
|
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق |
|
|
در او گنبدی روشن از زر ناب |
|
درفشنده چون گنبد آفتاب |
|
|
نیفتاده گردی بر آن زر خشک |
|
بجز سونش عنبر و گرد مشک |
|
|
در او رفت سالار فرهنگ و هوش |
|
چو در گنبد آسمانها سروش |
|
|
ستودانی از جزع تابنده دید |
|
کزو بوی کافورتر میدمید |
|
|
نهاده بر آن فرش مینا سرشت |
|
یکی لوح یاقوت مینا نوشت |
|
|
نبشته براو کای خداوند زور |
|
که رانی سوی این ستودان ستور |
|
|
درین دخمه خفتست شداد عاد |
|
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد |
|
|
به آزرم کن سوی ما تاختن |
|
مکن قصد برقع برانداختن |
|
|
بکن ستر پوشی که پوشیدهایم |
|
به رسوائی کس نکوشیدهایم |
|
|
نگهدار ناموس ما در نهفت |
|
که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت |
|
|
اگر خفتهای را درین خوابگاه |
|
برآرند گنبد ز سنگ سیاه |
|
|
سرانجامش این گنبد تیز گشت |
|
ز دیوار گنبد درآرد به دشت |
|
|
تنش را نمک سود موران کند |
|
سرش خاک سم ستوران کند |
|
|
بلی هر کسی از بهر ایوان خویش |
|
ستونی کند بر ستودان خویش |
|
|
ولیکن چو بینی سرانجام کار |
|
برد بادش از هر سوئی چون غبار |
|
|
که داند که شداد را پای و دست |
|
به نعل ستور که خواهد شکست |
|
|
غبار پراکنده را در مغاک |
|
رها کن که هم خاک به جای خاک |
|
|
از آن تن که بادش پراکنده کرد |
|
نشانی نبینی جز این کوه زرد |
|
|
تو نیز ای گشایندهی قفل راز |
|
بترس از چنین روز و با ما بساز |
|
|
مباش ایمن ارزانکه آزادهای |
|
که آخر تو نیز آدمی زادهای |
|
|
همه گنج این گنجدان آن تست |
|
سرو تاج ماهم به فرمان تست |
|
|
گشادست پیش تو درهای گنج |
|
سپاه ترا بس شد این پای رنج |
|
|
ببر گنج کان بر تو باری مباد |
|
ترا باد و بامات کاری مباد |
|
|
سکندر بر آن لوح ناریخته |
|
چو لوحی شد از شاخی آویخته |
|
|
وزان خط که چون قطرهی آب خواند |
|
بسا قطرهی آب کز دیده راند |
|
|
چو از چشم گریندهی اشکبار |
|
بر آن خوابگه کرد لختی نثار |
|
|
برون رفت وزان گنجدان رخت بست |
|
بدان گنج و گوهر نیالود دست |
|
|
ز باغی که در بیغ تیغ آمدش |
|
یکی میوه چیدن دریغ آمدش |
|
|
چو دانست کان فرش زر ساخته |
|
به عمری درازست پرداخته |
|
|
از آن گنجدان کان همه گنج داشت |
|
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت |
|
|
همه راه او خود پر از گنج بود |
|
زر ده دهی سیم ده پنج بود |
|
|
دگر باره سر در بیابان نهاد |
|
برو بوم خود را همی کرد یاد |
|
|
چو یک نیمه راه بیابان برید |
|
گروهی دد آدمی سار دید |
|
|
بیابانیانی سیهتر ز قیر |
|
به بیغوله غارها جای گیر |
|
|
بپرسیدشان کاندرین ساده دشت |
|
چه دارید از افسانها سرگذشت |
|
|
گذشت از شما کیست از دام و دد |
|
که دارد دراین دشت ماوای خود |
|
|
چنین باز دادند شه را جواب |
|
که دورست ازین بادیه ابروآب |
|
|
درین ژرف صحرا که ماوای ماست |
|
خورشهای ما صید صحرای ماست |
|
|
درین دشت نخجیر بانی کنیم |
|
به رسم ددان زندگانی کنیم |
|
|
خوریم آنچه زان صید یابیم نرم |
|
کنیم آلت جامه از موی و چرم |
|
|
نه آتش به کار آید اینجا نه آب |
|
بود آب از ابر آتش از آفتاب |
|
|
به روز سپید آفتاب بلند |
|
بود آتش ما درین شهر بند |
|
|
ز شبنم چو گردد هوا نیزتر |
|
دم ما کند زان نسیم آبخور |
|
|
درین کنج ما را جز این ساز نیست |
|
وزین برتر انجام و آغاز نیست |
|
|
همان نیز پرسی ز دیگر گروه |
|
که دارند مأوا درین دشت و کوه |
|
|
درین آتشین دشت بن ناپدید |
|
که پرنده دروی نیارد پرید |
|
|
بیابانیانند وحشی بسی |
|
که هرگز نگیرند خو با کسی |
|
|
ببرند چندان به یکروز راه |
|
که آن برنخیزد ز ما در دو ماه |
|
|
ازیشان به ما یک یک آید به دست |
|
بپرسیم ازو چون شود پای بست |
|
|
که بی آب چون زندگانی کنند |
|
به ما بر چرا سرفشانی کنند |
|
|
نمایند کاب از بنه زهر ماست |
|
زتری هوائیست کز بهر ماست |
|
|
نسازیم چون مار با هیچکس |
|
خورشهای ما سوسمارست و بس |
|
|
ز شغل شما چون نیابیم سود |
|
شما را پرستش چه باید نمود |
|
|
دگرگونه پرسیمشان در نهفت |
|
چه هنگام خورد و چه هنگام خفت |
|
|
که چندانکه رفتند بالا و پست |
|
درین بادیه کاب ناید بدست |
|
|
به پایان این بادیه کس رسید |
|
همان پیکری دیگر از خلق دید |
|
|
به پاسخ چنین گفتهاند آن گروه |
|
که بسیار گشتیم در دشت و کوه |
|
|
دویدیم چون آهوان سال و ماه |
|
به پایان وادی نبردیم راه |
|
|
بیابانیانی دگر دیدهایم |
|
وزیشان خبر نیز پرسیدهایم |
|
|
که بیرون ازین پیکر قیرگون |
|
نشانی دگر میدهد رهنمون؟ |
|
|
نشان دادهاند از بر خویش دور |
|
بدانجا که خورشید را نیست نور |
|
|
یکی شهر چون بیشهی مشک بید |
|
در او آدمی پیکرانی سپید |
|
|
نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال |
|
ز پانصد یکی را فزونست سال |
|
|
وگر نیز پانصد برآید دگر |
|
نبینی کسی را ز پیری اثر |
|
|
برون از وطن گاه آن دلکشان |
|
به ما کس ندادست دیگر نشان |
|
|
از آن نیز بیرون درین خاک پست |
|
بسی کوه و صحرای نادیده هست |
|
|
درونیست روینده را آبخورد |
|
که گرماش گرماست و سرماش سرد |
|
|
چوزو رستنی برنیاید ز خاک |
|
در آن جانور چون نگردد هلاک |
|
|
همینست رازی که ما جستهایم |
|
ز دیگر حکایت ورق شستهایم |
|
|
سکندر به آن خلق صاحب نیاز |
|
ببخشید و بخشودشان برگ و ساز |
|
|
در آموختشان رسم و آیین خویش |
|
برافروختشان دانش از دین خویش |
|
|
وزیشان به هنجارهای درست |
|
سوی ربع مسکون نشان بازجست |
|
|
چو زو کار خود سازور یافتند |
|
به ره بردنش زود بشتافتند |
|
|
از آن خاک جوشان و باد سموم |
|
نمودند راهش به آباد بوم |
|
|
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه |
|
دواسبه همیراند بیراه و راه |
|
|
سرانجام کان ره به پایان رسید |
|
دگر باره شد عطف دریا پدید |
|
|
هم از آب دریا به دریا کنار |
|
تلاوشگهی دید چون چشمه سار |
|
|
فکندند ماهی برآن چشمه رخت |
|
بر آسوده گشتند از آن رنج سخت |
|
|
دگر باره کشتی بسی ساختند |
|
ز ساحل به دریا در انداختند |
|
|
چو دریا بریدند یک ماه بیش |
|
به خشکی رساندند بنگاه خویش |
|
|
چو از تاب انجم شب تب زده |
|
بپیچید چون مار عقرب زده |
|
|
زباده جنوبی در آمد نسیم |
|
دل رهروان رست از اندوه و بیم |
|
|
گرفتند یک ماه آنجا قرار |
|
که هم سایبان بود وهم چشمه سار |
|
|
به مرهم رسیدند از آن خستگی |
|
زتن رنجشان شد به آهستگی |
|