| | | | | | |
|
مغنی بدان ساز تیمار سوز |
|
نشاط مرا یک زمان بر فروز |
|
|
مگر زان نوای بریشم نواز |
|
بریشم کشم روم را در طراز |
|
|
چنین گوید آن کاردان فیلسوف |
|
که بر کار آفاق بودش وقوف |
|
|
که یونان نشینان آن روزگار |
|
سوی زهد بودند آموزگار |
|
|
ز دنیا نجستندی آسایشی |
|
نیرزیدشان شهوت آلایشی |
|
|
نکردندی الا ریاضتگری |
|
به بسیار دانی و اندک خوری |
|
|
کسی که به خود بر توان داشتی |
|
ز طبع آرزوها نهان داشتی |
|
|
نکردی تمتع نخوردی نبید |
|
کزین هر دو گردد خرد ناپدید |
|
|
ز گرد آمدن سر درآید به گرد |
|
چو سر بایدت گرد آفت مگرد |
|
|
بدانجا رسیدند از آن رسم و رای |
|
که برخاست بنیادشان زین سرای |
|
|
ز خشگی به دریا کشیدند بار |
|
ز پیوند گشتند پرهیزگار |
|
|
زنان را ز مردان بپرداختند |
|
جداگانه شان کشتیی ساختند |
|
|
به مردانگی خون خود ریختند |
|
بمردند و با زن نیامیختند |
|
|
به گیتی چنین بود بنیادشان |
|
که تخمه به گیتی برافتادشان |
|
|
یکی روز فرخنده از صبحگاه |
|
ز فرزانگان بزمی آراست شاه |
|
|
چنان داد فرمان به سالاربار |
|
که با من ندارد کس امروز کار |
|
|
فرستید و خوانید سقراط را |
|
نگهبان ترکیب و اخلاط را |
|
|
فرستاده سقراط را بازجست |
|
ز شه یاد کردش که جویای توست |
|
|
زمانی به درگاه خسرو خرام |
|
برآرای جامه برافروز جام |
|
|
فریب ورا پیر دانا نخورد |
|
فریبندگی را اجابت نکرد |
|
|
بدو گفت رو به اسکندر بگوی |
|
که هرچ اندرین ره نیابی مجوی |
|
|
من آنجائیم وین سخن روشنست |
|
گر اینجا خیالیست آن بیمنست |
|
|
مرا گر بدست آرد ایزد پرست |
|
هم از درگه ایزد آیم بدست |
|
|
جوابی که آن کان فرهنگ سفت |
|
فرستاده شد با فرستنده گفت |
|
|
شهنشاه را گشت روشن چو روز |
|
که سقراط شمعی است خلوت فروز |
|
|
نیابد به دیدار آن شمع راه |
|
جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه |
|
|
سکندر که دارندهی تاج بود |
|
به دانش همه ساله محتاج بود |
|
|
زمانی نبودی که فرزانهای |
|
ز گوهر ندادی بدو دانهای |
|
|
ز هر دانشی کان ز دانندگان |
|
رساندندی او را رسانندگان |
|
|
سخنهای سقراط بیدار هوش |
|
پسند آمدی مر زبان را به گوش |
|
|
بران شد دل دانش اندیش او |
|
که آرند سقراط را پیش او |
|
|
نمودند کان پیر خلوت پناه |
|
بر آمد شد خلق بربست راه |
|
|
سر از شغل دنیا چنان تافتست |
|
که در گور گوئی دری یافتست |
|
|
ز خویشان و یاران جدائی گرفت |
|
به کنجی خراب آشنایی گرفت |
|
|
جهان گر چه کارش به جان آورد |
|
نه ممکن که سر در جهان آورد |
|
|
ز خون خوردن جانور خو برید |
|
پلاسی بپوشید و دیبا درید |
|
|
کفی پست از آنجا که غایت بود |
|
شبان روزی او را کفایت بود |
|
|
جز ایزد پرستیدنش کار نیست |
|
به نزدیک او خلق را بار نیست |
|
|
نظامی صفت با خرد خو گرفت |
|
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت |
|
|
به شرحی که دادند از آن دین پناه |
|
گرایندهتر شد بدو مهر شاه |
|
|
چنین آمداست آدمی را نهاد |
|
که آرد فرامش کنان را به یاد |
|
|
کسی کو ز مردم گریزندهتر |
|
بدو میل مردم ستیزندهتر |
|
|
چو سقراط مهر خود از خلق شست |
|
همه خلق سقراط را بازجست |
|
|
بسی خواند شاهش بر خویشتن |
|
نشد شاه انجم بر آن انجمن |
|
|
چو زاندازه شد خواهش شهریار |
|
دل کاردان در نیامد به کار |
|
|
ز ناز هنرمند ترکانهوش |
|
رمنده نشد دولت نازکش |
|
|
شه از جمله استواران خویش |
|
یکی محرم خاص را خواند پیش |
|
|
فرستاد نزدیک دانا فراز |
|
بسی قصهها گفت با او به راز |
|
|
که نزدیک خود خواندمت بارها |
|
نهان داشتم با تو گفتارها |
|
|
اجابت نکردی چه بود از قیاس |
|
نوازنده را ناشدن حق شناس |
|
|
چرائی ز درگاه ما گوشه گیر |
|
بیا یا بگو حجتی دلپذیر |
|
|
به معذوری خویش حجت نمای |
|
وگر نیست حجت به حاجت به پای |
|
|
فرستادهی پی مبارک ز راه |
|
به سقراط شد داد پیغام شاه |
|
|
جهان دیدهی دانای حاضر جواب |
|
چنین داد پاسخ برای صواب |
|
|
که گر شه مرا خواند نزدیک خود |
|
خرد چیزها داند از نیک و بد |
|
|
نماید که رفتن بدو رای نیست |
|
که مهر تو را در دلش جای نیست |
|
|
چو درنا شدن هست چندین دلیل |
|
به بازی نشد پیش کس جبرئیل |
|
|
مرا رغبت آنگه پدید آمدی |
|
که پیغام شه با کلید آمدی |
|
|
چو در نافهی مشک آشنائی دهد |
|
بر او بوی خوش بر گوائی دهد |
|
|
دلی را که بر دوستی رهبر است |
|
برون از زبان حجتی دیگر است |
|
|
درونی که مهر آشکارا کند |
|
مدارا فزون از مدارا کند |
|
|
کسانی که نزدیک شه محرمند |
|
به بزم اندرون شاه را همدمند |
|
|
سوی من نبینند بر آب و سنگ |
|
ستور مرا پای ازینجاست لنگ |
|
|
چنان مینماید که در بزمگاه |
|
به نیکی مرا یاد ناورد شاه |
|
|
که آن رازداران که خدمتگرند |
|
به دل دوستی سوی من ننگرند |
|
|
دل شاه را مرد مردم شناس |
|
هم از مردم شاه گیرد قیاس |
|
|
اگر خاصگان را زبان هست نرم |
|
به امید شه دل توان کرد گرم |
|
|
وگر نرم ناید ز گوینده گفت |
|
درشتی بود شاه را در نهفت |
|
|
غنا ساز گنبد چو باشد درست |
|
صدای خوش آرد به اوتار سست |
|
|
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب |
|
خوش آواز را ناخوش آید جواب |
|
|
هر آن نیک و بد کاید از در برون |
|
به دارای درگه بود رهنمون |
|
|
تو خوانی مرا پرده داران راز |
|
به سرهنگی از پرده دارند باز |
|
|
نگر تا به طوفان ز دریای آب |
|
در این کشمکش چون نمایم شتاب |
|
|
مثال آنچنان شد که دریای ژرف |
|
نماید که درهاست ما را شگرف |
|
|
نهنگان دریا گشایند چنگ |
|
که جوید گهر در دهان نهنگ؟ |
|
|
چگونه شوم بردری نور باش |
|
که باشد بر او این همه دور باش |
|
|
بر شاه اگر صورتم بد کنند |
|
خلاقت نه بر من که بر خود کنند |
|
|
ز خلق جهان بندهای را چه باک |
|
که بندد کمر پیش یزدان پاک |
|
|
در این بندگی خواجه تاشم تو را |
|
گر آیم به تو بنده باشم تو را |
|
|
ببین ای سکندر به تقویم راست |
|
که این نکته را ارتفاع از کجاست |
|
|
فرستادهی شهریار از برش |
|
بر شاه شد خواند درس از برش |
|
|
طبق پوش برداشت از خون در |
|
ز در دامن شاه را کرد پر |
|
|
شه از گوهر افشان آن کان گنج |
|
ز گوهر برآمودن آمد به رنج |
|
|
پسند آمدش کان سخنهای چست |
|
به دعوی گه حجت آمد درست |
|
|
چو دانست کوهست خلوت گرای |
|
پیاده به خلوتگهش کرد رای |
|
|
شد آن گنج را دید در گوشهای |
|
ز بی توشهای ساخته توشهای |
|
|
ز شغل جهان گشت مشغول خواب |
|
برآسوده از تابش آفتاب |
|
|
تماشای او در دلش کار کرد |
|
به پایش بجنباند و بیدار کرد |
|
|
بدو گفت برخیز و با من بساز |
|
که تا از جهانت کنم بی نیاز |
|
|
بخندید دانا کزین داوری |
|
به ار جز منی را به دست آوری |
|
|
کسی کو نهد دل به مشتی گیا |
|
نگردد بگرد تو چون آسیا |
|
|
چو قرص جوین هست جان پرورم |
|
غم گردهی گندمین چون خورم |
|
|
بر آن راهرو نیم جوبار نیست |
|
که او را یکی جو در انبار نیست |
|
|
مرا کایم از کاهبرگی ستوه |
|
چه باید گرانبار گشتن چو کوه |
|
|
دگر باره شه گفت کز مال و جاه |
|
تمنا چه داری تو ای نیکخواه |
|
|
جوابش چنین داد دانای دور |
|
که با چون منی بر مینبار جور |
|
|
من از تو به همت توانگرترم |
|
که تو بیش خواری من اندک خورم |
|
|
تو با اینکه داری جهانی چنین |
|
نهای سیر دل هم ز خوانی چنین |
|
|
مرا این یکی ژندهی سالخورد |
|
گرانستی ارنیستی گرم و سرد |
|
|
تو با این گرانی که دربار توست |
|
طلبکاری من کجا کار توست |
|
|
دگر باره پرسید از او شهریار |
|
که تو کیستی من کیم در شمار |
|
|
چنین داد پاسخ سخنگوی پیر |
|
که فرمان دهم من تو فرمانپذیر |
|
|
برآشفت شه زان حدیث درست |
|
نهانی سخن را درون بازجست |
|
|
خردمند پاسخ چنین داد باز |
|
که بر شه گشایم در بسته باز |
|
|
مرا بندهای هست نامش هوا |
|
دل من بدان بنده فرمان روا |
|
|
تو آنی که آن بنده را بندهای |
|
پرستار ما را پرستندهای |
|
|
شه از رای دانای باریک بین |
|
ز خجلت سرافکنده شد برزمین |
|
|
بدو گقت خود نور سیمای من |
|
گواهست بر پاکی رای من |
|
|
ز پاکان چو پاکی جدائی مکن |
|
نمرده زمین آزمائی مکن |
|
|
دگر ره جوابیش چون سیم داد |
|
که سیماب در گوش نتوان نهاد |
|
|
چو پاکی و پاکیزه رائی کنی؟ |
|
چرا دعوی چارپائی کنی |
|
|
که هر چارپائی که آرد شتاب |
|
به پای اندر آرد کسی را ز خواب |
|
|
چو من خفتهای را تو بیدار مرد |
|
نبایست از این گونه بیدار کرد |
|
|
تو کز خواب ما را بر آشفتهای |
|
کنی خفته بیدار و خود خفتهای |
|
|
بدین خواب خرگوش و خوی پلنگ |
|
ز شیران بیدار بردار چنگ |
|
|
شکاری طلب کافتد از تیر تو |
|
هژبری چو من نیست نخجیر تو |
|
|
دل شه بدان داستانهای گرم |
|
چو موم از پذیرندگی گشت نرم |
|
|
به خواهش چنان خواست کان هوشمند |
|
ز پندش دهد حلقهی گوش بند |
|
|
شد آن تلخی از پیر پرهیزگار |
|
به شیرین زبانی درآمد به کار |
|
|
از آن پند گو سر بلندی دهد |
|
بگفت آنچه او سودمندی دهد |
|
|
که چون آهن دست پیرای تو |
|
پذیرای صورت شد از رای تو |
|
|
توانی که روشن کنی سینه را |
|
در او آری آیین آیینه را |
|
|
چو بردن توانی ز آهن تو زنگ |
|
که تا جای گیرد در او نقش و رنگ |
|
|
دل پاک را زنگ پرداز کن |
|
بر او راز روحانیان باز کن |
|
|
سیه کن روان بداندیش را |
|
بشوی از سیاهی دل خویش را |
|
|
زبانی است هر کو سیه دل بود |
|
نه هر زنگیی خواجه مقبل بود |
|
|
به سودای رنگی مشو رهنمون |
|
مفرح نگر کز لب آرد برون |
|
|
سیاهی کنی سوخته شو چو بید |
|
که دندان بدو کرد زنگی سپید |
|
|
مگر کاینه زنگی از آهنست |
|
که با آن سیاهی دلش روشنست |
|
|
از آنجا خبر داد کار آزمای |
|
که نوشاب را در سیاهیست جای |
|
|
برون آی چون نقره ز آلودگی |
|
ز نقره بیاموز پالودگی |
|
|
دماغی کز آلودگی گشت پاک |
|
بچربد بر این گنبد دودناک |
|
|
نهانخانهی صبحگاهی شود |
|
حرمگاه سر الهی شود |
|
|
ز تو دور کردن ز روزن نقاب |
|
به روزن درافتادن از آفتاب |
|
|
چراغی به دریوزه بر کرده گیر |
|
قفائی ز باد هوا خورده گیر |
|
|
عماری کش نور خورشید باش |
|
ز ترک عماری بر امید باش |
|
|
تو در پاک میکن ز خاشاک و خار |
|
طلبکار سلطان مشو زینهار |
|
|
چو سلطان شود سوی نخجیرگاه |
|
دری رفته بیند فروشسته راه |
|
|
چو دانی که آمد به مهمان فرود |
|
به ناخوانده مهمان بر از ما درود |
|
|
گرآیی براین در دلیری مکن |
|
تمنای بالا و زیری مکن |
|
|
به جان شو پذیرندهی بزم خاص |
|
که تن را ز دربان نبینی خلاص |
|
|
به کفش گل آلوده بر تخت شاه |
|
نشاید شدن کفش بفکن به راه |
|
|
چو همکاسهی شاه خواهی نشست |
|
به پیرای ناخن فروشوی دست |
|
|
کرا زهره گر خود بود شرزه شیر |
|
که بر تخت سلطان خرامد دلیر |
|
|
که شیری که بر تخت او بخته شد |
|
هم از هیبت تخت او تخته شد |
|
|
کسی کو درآید به درگاه تو |
|
خورد سیلی ار گم کند راه تو |
|
|
ببین تا تو را سر به درگاه کیست |
|
دل ترسناکت نظرگاه کیست |
|
|
گر این درزنی کمترین بنده باش |
|
گر این پای داری سرافکنده باش |
|
|
وگر تو خود شاهی و شهریار |
|
تو را با سگ پاسبانان چکار |
|
|
تو گرمی مکن گر من از خوی گرم |
|
نگفتم تو را گفتنیهای نرم |
|
|
دل تافته کو ز من تفته بود |
|
به جاسوسی آسمان رفته بود |
|
|
کنون کامد از آسمان بر زمین |
|
ره آوردش آن بود و ره بردش این |
|
|
چو گفت این سخنهای پرورده پیر |
|
سخن در دل شاه شد جایگیر |
|
|
برافروخته روی چون آفتاب |
|
سوی بزم خود کرد خسرو شتاب |
|
|
بفرمود تا مرد کاتب سرشت |
|
به آب زر آن نکتهها را نبشت |
|