| | | | | | |
|
مغنی ره مش جان بساز |
|
نوازش کنم زان ره دلنواز |
|
|
چنان زن نوا از یکی تا به صد |
|
که در بزم خسرو زدی باربد |
|
|
نظامی چو این داستان شد تمام |
|
به عزم شدن نیز برداشت گام |
|
|
نه بس روزگاری برین برگذشت |
|
که تاریخ عمرش ورق در نوشت |
|
|
فزون بود شش مه ز شصت و سه سال |
|
که بر عزم ره بر دهل زد دوال |
|
|
چو حال حکیمان پیشینه گفت |
|
حکیمان بخفتند و او نیز خفت |
|
|
رفیقان خود را به گاه رحیل |
|
گه از ره خبرداد و گاه از دلیل |
|
|
بخندید و گفتا که آمرزگار |
|
به آمرزشم کرد امیدوار |
|
|
زما زحمت خویش دارید دور |
|
شما وینسرا ما و دارالسرور |
|
|
درین گفتگو بد که خوابش ربود |
|
تو گفتی که بیداریش خود نبود |
|