| | | | | | |
|
به آیین جهانداران یکی روز |
|
به مجلس بود شاه مجلس افروز |
|
|
به عزم دست بوسش قاف تا قاف |
|
کمر بسته کلهداران اطراف |
|
|
نشسته پیش تختش جمله شاهان |
|
ز چین تا روم و از ری تا سپاهان |
|
|
ز سالار ختن تا خسرو زنگ |
|
همه بر یاد خسرو باده در چنگ |
|
|
چو دوری چند می در داد ساقی |
|
نماند از شرم شاهان هیچ باقی |
|
|
شهنشه شرم را برقع برافکند |
|
سخن لختی به گستاخی در افکند |
|
|
که خوبانی که در خورد فریشند |
|
ز عالم در کدامین بقعه بیشند |
|
|
یکی گفتا لطافت روم دارد |
|
لطف گنج است و گنج آن بوم دارد |
|
|
یکی گفت از ختن خیزد نکوئی |
|
فسانه است آن طرف در خوبروئی |
|
|
یکی گفت ارمن است آن بومآباد |
|
که پیرکهای او باشد پریزاد |
|
|
یکی گفتا که در اقصای کشمیر |
|
ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر |
|
|
یکی گفتا سزای بزم شاهان |
|
شکر نامی است در شهر سپاهان |
|
|
به شکر بر ز شیرینیش بیداد |
|
وزو شکر به خوزستان به فریاد |
|
|
به زیر هر لبش صد خنده بیشست |
|
لبش را چون شکر صد بنده بیشست |
|
|
قبا تنگ آید از سروش چمن را |
|
درم واپس دهد سیمش سمن را |
|
|
رطب پیش دهانش دانه ریز است |
|
شکر بگذار کو خود خانه خیز است |
|
|
چو بر دارد نقاب از گوشه ماه |
|
بر آید ناله صد یوسف از چاه |
|
|
جز این عیبی ندارد آن دلارام |
|
که گستاخی کند با خاص و با عام |
|
|
به هر جائی چو باد آرام گیرد |
|
چو لاله با همه کس جام گیرد |
|
|
ز روی لطف با کس در نسازد |
|
که آنکس خان و مان را در نبازد |
|
|
کسی کاو را شبی گیرد در آغوش |
|
نگردد آن شبش هرگز فراموش |
|
|
ملک را در گرفت آن دلنوازی |
|
اساسی نو نهاد از عشق بازی |
|
|
فرس میخواست بر شیرین دواند |
|
به ترکی غارت از ترکی ستاند |
|
|
برد شیرینی قندی به قندی |
|
گشاید مشکل بندی ببندی |
|
|
به گوهر پایه گوهر شود خرد |
|
به دیبا آب دیبا را توان برد |
|
|
سرش سودای بازار شکر داشت |
|
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت |
|
|
نه دل می دادش از دل راندن او را |
|
نه شایست از سپاهان خواندن او را |
|
|
در این اندیشه صابر بود یکسال |
|
نه شد واقف کسی برحسب آن حال |
|
|
پس از سالی رکاب افشاند بر راه |
|
سوی ملک سپاهان راند بنگاه |
|
|
فرود آمد به نزهت گاه آن بوم |
|
سوادی دید بیش از کشور روم |
|
|
گروهی تازه روی و عشرت افروز |
|
به گاه خوشدلی روشنتر از روز |
|
|
نشاط آغاز کرد و باده میخورد |
|
غم آن لعبت آزاده میخورد |
|
|
نهفته باز میپرسید جایش |
|
به دست آورد هنجار سرایش |
|
|
شبی برخاست تنها با غلامی |
|
ز بازار شکر برخواست کامی |
|
|
چو خسرو بر سر کوی شکر شد |
|
سپاهان قصر شیرینی دگر شد |
|
|
حلاوتهای عیش آن عصر میداشت |
|
که شکر کوی و شیرین قصر میداشت |
|
|
به در بر حلقه زد خاموش خاموش |
|
برون آمد غلامی حلقه در گوش |
|
|
جوانی دید زیبا روی بر در |
|
نمودار جهانداریش در سر |
|
|
فرود آوردش از شبدیز چون ماه |
|
فرس را راند حالی بر علف گاه |
|
|
چو مهمانان به ایوانش درون برد |
|
بدان مهمان سر از کیوان برون برد |
|
|
ملک چون بر بساط کار بنشست |
|
درستی چند را بر کار بشکست |
|
|
اجازت داد تا شکر بیاید |
|
به مهمان بر ز لب شکر گشاید |
|
|
برون آمد شکر با جام جلاب |
|
دهانی پر شکر چشمی پر از خواب |
|
|
شکر نامی که شکر ریزد او بود |
|
نباتی کز سپاهان خیزد او بود |
|
|
ز گیسو نافه نافه مشک میبیخت |
|
ز خنده خانه خانه قند میریخت |
|
|
چو ویسه فتنهای در شهد بوسی |
|
چو دایه آیتی در چاپلوسی |
|
|
کنیزان داشتی رومی و چینی |
|
کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی |
|
|
همه در نیم شب نوروز کرده |
|
به کار عیش دستآموز کرده |
|
|
نشست و باده پیش آورد حالی |
|
بتی یارب چنان و خانه خالی |
|
|
نه می در آبگینه کان سمنبر |
|
در آب خشک میکرد آتش تر |
|
|
گلابی را به تلخی راه میداد |
|
به شیرینی بدست شاه میداد |
|
|
نشسته شاه عالم مهترانه |
|
شکر برداشته چون مه ترانه |
|
|
پیاپی رطلها پرتاب میکرد |
|
ملک را شهر بند خواب میکرد |
|
|
چو نوش باده از لب نیش برداشت |
|
شکر برخاست شمع از پیش برداشت |
|
|
به عذری کان قبول افتاد در راه |
|
برون آمد ز خلوت خانه شاه |
|
|
کنیزی را که هم بالای او بود |
|
به حسن و چابکی همتای او بود |
|
|
در او پوشید زر و زیور خویش |
|
فرستاد و گرفت آن شب سر خویش |
|
|
ملک چون دید کامد نازنینش |
|
ستد داد شکر از انگبینش |
|
|
در او پیچید و آن شب کام دل راند |
|
به مصروعی بر افسونی غلط خواند |
|
|
ز شیرینی که آن شمع سحر بود |
|
گمان افتاد او را کان شکر بود |
|
|
کنیز از کار خسرو ماند مدهوش |
|
که شیرین آمدش خسرو در آغوش |
|
|
فسانه بود خسرو در نکوئی |
|
فسونگر بود وقت نغز گوئی |
|
|
ز هر کس کو به بالا سروری داشت |
|
سری و گردنی بالاتری داشت |
|
|
به خوش مغزی به از بادام تر بود |
|
به شیرین استخوانی نیشکر بود |
|
|
شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی |
|
کم این بودی که سی فرسنگ رفتی |
|
|
هر آن روزی که نصفی کم کشیدی |
|
چهل من ساغری دردم کشیدی |
|
|
چو صبح آمد کنیز از جای برخاست |
|
به دستان از ملک دستوریی خواست |
|
|
به نزدیک شکر شد کام و ناکام |
|
به شکر باز گفت احوال بادام |
|
|
هر آنچ از شاه دید او را خبر داد |
|
نهانیهای خلوت را به در داد |
|
|
بدان تا شکر آگه باشد از کار |
|
بگوید هر چه پرسد زو جهاندار |
|
|
شکر برداشت شمع و در شد از در |
|
که خوش باشد به یک جا شمع و شکر |
|
|
ملک پنداشت کان هم بستر او بود |
|
کنیزک شمع دارد شکر او بود |
|
|
بپرسیدش که تا مهمانپرستی |
|
به خلوت با چو من مهمان نشستی |
|
|
جوابش داد کای از مهتران طاق |
|
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق |
|
|
همه چیزیت هست از خوبروئی |
|
ز شیرین شکری و نغز گوئی |
|
|
یکی عیب است اگر ناید گرانت |
|
که بوئی در نمک دارد دهانت |
|
|
نمک در مردم آرد بوی پاکی |
|
تو با چندین نمک چون بوی ناکی |
|
|
به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر |
|
سمنبر گفت سالی سوسن و سیر |
|
|
ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست |
|
گرفت آن پند را یکسال در دست |
|
|
بر آن افسانه چون بگذشت سالی |
|
مزاج شه شد از حالی به حالی |
|
|
به زیرش رام شد دوران توسن |
|
برآوردش درخت سیر سوسن |
|
|
شبی بر عادت پارینه برخاست |
|
به شکر باز بازاری برآراست |
|
|
همان شیرینی پارینه دریافت |
|
به شیرینی رسد هر کو شکر یافت |
|
|
چو دوری چند رفت از عیش سازی |
|
پدید آمد نشان بوس و بازی |
|
|
همان جفته نهاد آن سیم ساقش |
|
به جفتی دیگر از خود کرد طاقش |
|
|
ملک نقل دهان آلوده میخورد |
|
به امید شکر پالوده میخورد |
|
|
چو لشگر بر رحیل افتاد شب را |
|
ملک پرسید باز آن نوش لب را |
|
|
که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟ |
|
بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟ |
|
|
جوابی شکرینش داد شکر |
|
که پارم بود یاری چون تو در بر |
|
|
جز آن کان شخص را بوی دهان بود |
|
تو خوشبوئی ازین به چون توان بود |
|
|
ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز |
|
ببین عیب جمال خویشتن نیز |
|
|
بپرسیدش که عیب من کدامست |
|
کز آن عیب این نکوئی زشت نامست |
|
|
جوابش داد کان عیب است مشهور |
|
که یکساعت ز نزدیکان نهای دور |
|
|
چو دور چرخ با هر کس بسازی |
|
چو گیتی را همه کس عشق بازی |
|
|
نگارین مرغی ای تمثال چینی |
|
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی |
|
|
غلاف نازکی داری دریغی |
|
که هر ساعت کنی بازی به تیغی |
|
|
جوابش داد شکر کای جوانمرد |
|
چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟ |
|
|
به ستاری که ستر اوست پیشم |
|
که تا من زندهام بر مهر خویشم |
|
|
نه کس با من شبی در پرده خفته است |
|
نه درم را کسی در دور سفته است |
|
|
کنیزان منند اینان که بینی |
|
که در خلوت تو با ایشان نشینی |
|
|
بلی من باشم آن کاول درآیم |
|
به می بنشینم و عشرت فزایم |
|
|
ولی آن دلستان کاید در آغوش |
|
نه من چون من بتی باشد قصب پوش |
|
|
چو بشنید این سخن شاه از زبانش |
|
بدین معنی گواهی داد جانش |
|
|
دری کو را بود مهر خدائی |
|
دهد ناسفته گی بروی گوائی |
|
|
چو بر زد آتش مشرق زبانه |
|
ملک چون آب شد زانجا روانه |
|
|
بزرگان سپاهان را طلب کرد |
|
وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد |
|
|
به یک رویه همه شهر سپاهان |
|
شدند آن پاکدامن را گواهان |
|
|
که شکر همچنان در تنگ خویش است |
|
نیازرده گلی بر رنگ خویش است |
|
|
متاع خویشتن دربار دارد |
|
کنیزی چند را بر کار دارد |
|
|
سمندش گر چه با هرکس به زین است |
|
سنان دور باشش آهنین است |
|
|
عجوزان نیز کردند استواری |
|
عروسش بکر بود اندر عماری |
|
|
ملک را فرخ آمد فال اختر |
|
که از چندین مگس چون رست شکر |
|
|
فرستاد از سرای خویش خواندش |
|
به آیین زناشوئی نشاندش |
|
|
نسفته در دریائیش را سفت |
|
نگین لعل را یاقوت شد جفت |
|
|
سوی شهر مداین شد دگربار |
|
شکر با او به دامنها شکربار |
|
|
به شکر عشق شیرین خوار میکرد |
|
شکر شیرینیی بر کار میکرد |
|
|
چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه |
|
بنوش آباد شیرین شد دگر راه |
|
|
شکر در تنگ شه تیمار میخورد |
|
ز نخلستان شیرین خار میخورد |
|
|
شه از سودای شیرین شور در سر |
|
گدازان گشته چون در آب شکر |
|
|
چو شمع از دوری شیرین در آتش |
|
که باشد عیش موم از انگبین خوش |
|
|
کسی کز جان شیرین باز ماند |
|
چه سود ار در دهن شکر فشاند |
|
|
شکر هرگز نگیرد جای شیرین |
|
بچربد بر شکر حلوای شیرین |
|
|
چمن خاکست چون نسرین نباشد |
|
شکر تلخ است چون شیرین نباشد |
|
|
مگو شیرین و شکر هست یکسان |
|
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان |
|
|
چو شمع شهد شیرین برفروزد |
|
شکر بر مجمر آنجا عود سوزد |
|
|
شکر گر چاشنی در جام دارد |
|
ز شیرینی حلاوت وام دارد |
|
|
ز شیرینی بزرگان ناشکیبند |
|
به شکر طفل و طوطی را فریبند |
|
|
هر آبی کان بود شیرین بسازد |
|
شکر چون آب را بیند گدازد |
|
|
ز شیرین تا شکر فرقی عیان است |
|
که شیرین جان و شکر جای جان است |
|
|
پریروئی است شیرین در عماری |
|
پرند او شکر در پردهداری |
|
|
بداند این قدر هر کش تمیز است |
|
که شکر بهر شیرینی عزیز است |
|
|
دلش میگفت شیرین بایدم زود |
|
که عیشم را نمیدارد شکر سود |
|
|
یخ از بلور صافی تر به گوهر |
|
خلاف آن شد که این خشک است و آن تر |
|
|
دیگر ره گفت نشکیبم ز شیرین |
|
چه باید کرد با خود جنگ چندین |
|
|
گرم سنگ آسیا بر سر بگردد |
|
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد |
|
|
به سر کردم نگردانم سر از یار |
|
سری دارم مباح از بهر این کار |
|
|
دیگر ره گفت که این تدبیر خام است |
|
صبوری کن که رسوائی تمام است |
|
|
مرا آن به که از شیرین شکیبم |
|
نه طفلم تا به شیرینی فریبم |
|
|
به باید در کشیدن میل را میل |
|
که کس را کار برناید به تعجیل |
|
|
مرا شیرین و شکر هر دو در جام |
|
چرا بر من به تلخی گردد ایام |
|
|
دلم با این رفیقان بیرفیق است |
|
ز بس ملاحبان کشتی غریق است |
|
|
نمیخواهی که زیر افتی چو سایه |
|
مشو بر نردبان جز پایه پایه |
|
|
چنان راغب مشو در جستن کام |
|
که از نایافتن رنجی سرانجام |
|
|
طمع کم دار تا گر بیش یابی |
|
فتوحی بر فتوح خویش یابی |
|
|
دل آن به کز در مردی در آید |
|
مراد مردم از مردی بر آید |
|
|
به صبرم کرد باید رهنمونی |
|
زنی شد با زنان کردن زبونی |
|
|
به مردان بر زنی کردن حرام است |
|
زنی کردن زنی کردن کدام است؟ |
|
|
مرا دعوی چه باید کرد شیری |
|
که آهوئی کند بر من دلیری |
|
|
اگر خود گوسپندی رند و ریشم |
|
نه بر پشم کسان بر پشم خویشم |
|
|
چو پیلان را ز خود با کس نگفتم |
|
چو پیله در گلیم خویش خفتم |
|
|
چنان در سر گرفت آن ترک طناز |
|
کزو خسرو نه کیخسرو کشد ناز |
|
|
چو کرد ار دل ستاند سینه جوید |
|
ورش خانه دهی گنجینه جوید |
|
|
دلم را گر فراقش خون برآرد |
|
طمع برد و طمع طاعون برآرد |
|
|
ز معشوقه وفا جستن غریب است |
|
نگوید کس که سکبا بر طبیب است |
|
|
مرا هر دم بر آن آرد ستیزش |
|
که خیز استغفرالله خون به ریزش |
|
|
من این آزرم تا کی دارم او را |
|
چو آزردم تمام آزارم او را |
|
|
به گیلان در نکو گفت آن نکوزن |
|
میازار ار بیازاری نکو زن |
|
|
مزن زن راولی چون بر ستیزد |
|
چنانش زن که هرگز برنخیزد |
|
|
دل شه چاره آن غم ندانست |
|
که راز خویش را محرم ندانست |
|
|
دل آن محرم بود کز خانه باشد |
|
دل بیگانه هم بیگانه باشد |
|
|
چو دزدیده نخواهی دانه خویش |
|
مهل بیگانه را در خانه خویش |
|
|
چنان گو راز خود با بهترین دوست |
|
که پنداری که دشمنتر کسی اوست |
|
|
مگو ناگفتنی در پیش اغیار |
|
نه با اغیار با محرمترین یار |
|
|
به خلوت نیزش از دیوار میپوش |
|
که باشد در پس دیوارها گوش |
|
|
و گر نتوان که پنهان داری از خویش |
|
مده خاطر بدان یعنی میندیش |
|
|
میندیش آنچه نتوان گفتنش باز |
|
که نندیشیده به ناگفتنی راز |
|
|
در این مجلس چنان کن پردهسازی |
|
که ناید شحنه در شمشیربازی |
|
|
سرودی کان بیابان را نشاید |
|
سزد گر بزم سلطان را نشاید |
|
|
اگر دانا و گر نادان بود یار |
|
بضاعت را به کس بیمهر مسپار |
|
|
مکن با هیچ بد محضر نشستی |
|
که نارد در شکوهت جز شکستی |
|
|
درختی کار در هر گل که کاری |
|
کز او آن بر که کشتی چشم داری |
|
|
سخن در فرجهای پرور که فرجام |
|
زوا گفتن ترا نیکو شود نام |
|
|
اگر صد وجه نیک آید فرا پیش |
|
چو وجهی بد بود زان بد بیندیش |
|
|
به چشم دشمنان بین حرف خود را |
|
بدین حرفتشناسی نیک و بد را |
|
|
چو دوزی صد قبا در شادکامی |
|
به در پیراهنی در نیک نامی |
|