| | | | | | |
|
چو شیرین در مداین مهد بگشاد |
|
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد |
|
|
پس از ماهی کز آسایش اثر یافت |
|
ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت |
|
|
که از بیم پدر شد سوی نخجیر |
|
وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر |
|
|
بدرد آمد دلش زان بیدوائی |
|
که کارش داشت الحق بینوائی |
|
|
چنین تا مدتی در خانه میبود |
|
ز بیصبری دلش دیوانه میبود |
|
|
حقیقت شد ورا کان یک سواره |
|
که میکرد اندرو چندان نظاره |
|
|
جهان آرای خسرو بود کز راه |
|
نظر میکرد چون خورشید در ماه |
|
|
بسی از خویشتن بر خویشتن زد |
|
فرو خورد آن تغابن را و تن زد |
|
|
صبوری کرد روزی چند در کار |
|
نمود آنگه که خواهم گشت بیمار |
|
|
مرا قصری به خرم مرغزاری |
|
بباید ساختن بر کوهساری |
|
|
که کوهستانیم گلزار پرورد |
|
شد از گرمی گل سرخم گل زرد |
|
|
بدو گفتند بت رویان دمساز |
|
کهای شمع بتان چون شمع مگداز |
|
|
تو را سالار ما فرمود جائی |
|
مهیا ساختن در خوش هوائی |
|
|
اگر فرماندهی تا کارفرمای |
|
به کوهستان ترا پیدا کند جای |
|
|
بگفت آری بباید ساختن زود |
|
چنان قصری که شاهنشاه فرمود |
|
|
کنیزانی کزو در رشک ماندند |
|
به خلوت مرد بنا را بخواندند |
|
|
که جادوئی است اینجا کار دیده |
|
ز کوهستان بابل نو رسیده |
|
|
زمین را اگر بگوید کای زمین خیز |
|
هوا بینی گرفته ریز بر ریز |
|
|
فلک را نیز اگر گوید بیارام |
|
بماند تا قیامت بر یکی گام |
|
|
ز ما قصری طلب کرد است جائی |
|
کزان سوزندهتر نبود هوائی |
|
|
بدان تا مردم آنجا کم شتابند |
|
ز جادو جادوئیها در نیابند |
|
|
بدین جادو شبیخونی عجب کن |
|
هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن |
|
|
بساز آنجا چنان قصری که باید |
|
ز ما درخواست کن مزدی که شاید |
|
|
پس آنگه از خزو دیبا و دینار |
|
وجوه خرج دادندش به خروار |
|
|
چو بنا شاد گشت از گنج بردن |
|
جهان پیمای شد در رنج بردن |
|
|
طلب میکرد جائی دور از انبوده |
|
حوالی بر حوالی کوه بر کوه |
|
|
بدست آورد جائی گرم و دلگیر |
|
کز او طفلی شدی در هفته پیر |
|
|
بده فرسنگ از کرمانشهان دور |
|
نه از کرمانشهان بل از جهان دور |
|
|
بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت |
|
به دوزخ در چنان قصری به پرداخت |
|
|
که داند هر که آنجا اسب تازد |
|
که حوری را چنان دوزخ نسازد |
|
|
چو از شب گشت مشگین روی آن عصر |
|
ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر |
|
|
کنیزی چند با او نارسیده |
|
خیانت کاری شهوت ندیده |
|
|
در آن زندانسرای تنگ میبود |
|
چو گوهر شهربند سنگ میبود |
|
|
غم خسرو رقیب خویش کرده |
|
در دل بر دو عالم پیش کرده |
|