| | | | | | |
|
دور خلافت چو به هارون رسید |
|
رایت عباس به گردون رسید |
|
|
نیم شبی پشت به همخوابه کرد |
|
روی در آسایش گرمابه کرد |
|
|
موی تراشی که سرش میسترد |
|
موی به مویش به غمی میسپرد |
|
|
کای شده آگاه ز استادیم |
|
خاص کن امروز به دامادیم |
|
|
خطبه تزویج پراکنده کن |
|
دختر خود نامزد بنده کن |
|
|
طبع خلیفه قدری گرم گشت |
|
باز پذیرنده آزرم گشت |
|
|
گفت حرارت جگرش تافتست |
|
وحشتی از دهشت من یافتست |
|
|
بیخودیش کرد چنین یافهگوی |
|
ورنه نکردی ز من این جستجوی |
|
|
روز دگر نیکترش آزمود |
|
بر درم قلب همان سکه بود |
|
|
تجربتش کرد چنین چند بار |
|
قاعدهی مرد نگشت از قرار |
|
|
کار چو بی رونقی از نور برد |
|
قصه به دستوری دستور برد |
|
|
کز قلم موی تراشی درست |
|
بر سرم این آمد و این سر به تست |
|
|
منصب دامادی من بایدش |
|
ترک ادب بین که چه فرمایدش |
|
|
هرگه کاید چو قضا بر سرم |
|
سنگ دراندازد در گوهرم |
|
|
در دهنش خنجر و در دست تیغ |
|
سر به دو شمشیر سپارم دریغ |
|
|
گفت وزیر ایمنی از رای او |
|
بر سر گنجست مگر پای او |
|
|
چونکه رسد بر سرت آن ساده مرد |
|
گو ز قدمگاه نخستین بگرد |
|
|
گر بچخد گردن گرابزن |
|
ورنه قدمگاه نخستین بکن |
|
|
میر مطیع از سر طوعی که بود |
|
جای بدل کرد به نوعی که بود |
|
|
چون قدم از منزل اول برید |
|
گونه حلاق دگرگونه دید |
|
|
کم سخنی دید دهن دوخته |
|
چشم و زبانی ادب آموخته |
|
|
تا قدمش بر سر گنجینه بود |
|
صورت شاهیش در آیینه بود |
|
|
چون قدم از گنج تهی ساز کرد |
|
کلبه حلاقی خود باز کرد |
|
|
زود قدمگاهش بشکافتند |
|
گنج به زیر قدمش یافتند |
|
|
هرکه قدم بر سر گنجی نهاد |
|
چون به سخن آمد گنجی گشاد |
|
|
گنج نظامی که طلسم افکنست |
|
سینه صافی و دل روشنست |
|