نظامی (مخزن الاسرار)/صید گری بود عجب تیز بین

نظامی (مخزن الاسرار) از نظامی
(صید گری بود عجب تیز بین)
  صید گری بود عجب تیز بین بادیه پیمای و مراحل گزین  
  شیر سگی داشت که چون پو گرفت سایه خورشید بر آهو گرفت  
  سهم زده کرگدن از گردنش گور ز دندان گوزن افکنش  
  در سفرش مونس و یار آمده چند شبانروز به کار آمده  
  بود دل مهر فروزش بدو پاس شب و روزی روزش بدو  
  گشت گم آن شیر سگ از شیر مرد مرد بر آندل که جگر گربه خورد  
  گفت در اینره که میانجی قضاست پای سگی را سر شیری بهاست  
  گرچه در آن غم دلش از جان گرفت هم جگر خویش به دندان گرفت  
  صابریی کان نه به او بود کرد هر جو صبرش درمی سود کرد  
  طنزکنان روبهی آمد ز دور گفت صبوری مکن ای ناصبور  
  میشنوم کان به هنر تک نماند باد بقای تو گر آن سگ نماند  
  دی که ز پیش تو به نخجیر شد تیز تکی کرد و عدم گیر شد  
  اینکه سگ امروز شکار تو کرد تا دو مهت بس بود ای شیر مرد  
  خیز و کبابی به دل خوش ده مغز تو خور پوست به درویش ده  
  چرب خورش بود ترا پیش ازین روبه فربه نخوری بیش ازین  
  ایمنی از روغن اعضای ما رست مزاج تو ز صفرای ما  
  دروی ازو این چه وفاداریست غم نخوری این چه جگر خواریست  
  صید گرش گفت شب آبستنست این غم یکروزه برای منست  
  شاد بر آنم که درین دیر تنگ شادی و غم هردو ندارد درنگ  
  اینهمه میری و همه بندگی هست درین قالب گردندگی  
  انجم و افلاک به گشتن درند راحت و محنت به گذشتن درند  
  شاد دلم زانکه دل من غمیست کامدن غم سبب خرمیست  
  گرگ مرا حالت یوسف رسید گرگ نیم جامه نخواهم درید  
  گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز با چو تو صیدی به من آرند باز  
  او به سخن در که برآمد غبار گشت سگ از پرده گرد آشکار  
  آمد و گردش دو سه جولان گرفت نیفه روباه به دندان گرفت  
  گفت بدین خرده که دیر آمدم روبه داند که چو شیر آمدم  
  طوق من آویزش دین تو شد کنده روباه یقین تو شد  
  هرکه یقینش به ارادت کشد خاتم کارش به سعادت کشد  
  راه یقین جوی ز هر حاصلی نیست مبارکتر ازین منزلی  
  پای به رفتار یقین سر شود سنگ بپندار یقین زر شود  
  گر قدمت شد به یقین استوار گرد ز دریا نم از آتش برار  
  هر که یقین را به توکل سرشت بر کرم الزوق علی‌الله نوشت  
  پشه خوان و مگس کس نشد هر چه به پیش آمدش از پس نشد  
  روزی تو باز نگردد ز در کار خدا کن غم روزی مخور  
  بر در او رو که از اینان به اوست روزی ازو خواه که روزی ده اوست  
  از من و تو هرکه بدان درگذشت هیچکسی بیغرضی وا نگشت  
  اهل یقین طایفه دیگرند ما همه پائیم گر ایشان سرند  
  چون سر سجاده بر آب افکنند رنگ عسل بر می‌ناب افکنند  
  عمر چو یکروزه قرارت نداد روزی صد ساله چه باید نهاد  
  صورت ما را که عمل ساختند قسمت روزی به ازل ساختند  
  روزی از آنجاست فرستاده‌اند آن خوری اینجا که ترا داده‌اند  
  گرچه در این راه بسی جهد کرد بیشتر از روزی خود کس نخورد  
  جهد بدین کن که بر اینست عهد روزی و دولت نفزاید به جهد  
  تا شوی از جمله عالم عزیز جهد تو میباید و توفیق نیز  
  جهد نظامی نفسی بود سرد گرمی توفیق به چیزیش کرد