| | | | | | |
|
روز پنجشنبه است روزی خوب |
|
وز سعادت به مشتری منسوب |
|
|
چون دم صبح گفت نافه گشای |
|
عود را سوخت خاک صندل سای |
|
|
بر نمودار خاک صندل فام |
|
صندلی کرد شاه جامه و جام |
|
|
آمد از گنبد کبود برون |
|
شد به گنبد سرای صندل گون |
|
|
باده خورشد ز دست لعبت چین |
|
واب کوثر ز دست حورالعین |
|
|
تا شب از دست حور می میخورد |
|
وز می خورده خرمی میکرد |
|
|
صدف این محیط کحلی رنگ |
|
چو برآمود در به کام نهنگ |
|
|
شاه ازان تنگ چشم چین پرورد |
|
خواست کز خاطرش فشاند گرد |
|
|
بانوی چین ز چهره چین بگشاد |
|
وز رطب جوی انگبین بگشاد |
|
|
گفت کای زنده از تو جان جهان |
|
برترین پادشاه پادشهان |
|
|
بیشتر زانکه ریگ در صحراست |
|
سنگ در کوه و آب در دریاست |
|
|
عمر بادت که هست بختت یار |
|
بادی از عمر و بخت برخوردار |
|
|
ای چو خورشید روشنائی بخش |
|
پادشا بلکه پادشائی بخش |
|
|
من خود اندیشناک پیوسته |
|
زین زبان شکسته و بسته |
|
|
و آنگهی پیش راح ریحانی |
|
کرد باید سکاهن افشانی |
|
|
لیک چون شه نشاط جان خواهد |
|
وز پی خنده زعفران خواهد |
|
|
کژ مژی را خریطه بگشایم |
|
خندهای در نشاطش افزایم |
|
|
گویم ار زانکه دلپذیر آید |
|
در دل شاه جایگیر آید |
|
|
چون دعا کرد ماه مهر پرست |
|
شاه را بوسه داد بر سر دست |
|
|
گفت وقتی ز شهر خود دو جوان |
|
سوی شهری دگر شدند روان |
|
|
هریکی در جوال گوشه خویش |
|
کرده ترتیب راه توشه خویش |
|
|
نام این خیر و نام آن شر بود |
|
فعل هریک به نام درخور بود |
|
|
چون بریدند روزکی دو سه راه |
|
توشهای را که داشتند نگاه |
|
|
خیر میخورد و شر نگه میداشت |
|
این غله میدرود و آن میکاشت |
|
|
تا رسیدند هر دو دوشادوش |
|
به بیابانی از بخار بجوش |
|
|
کورهای چون تنور از آتش گرم |
|
کاهن از وی چو موم گشتی نرم |
|
|
گرمسیری ز خشک ساری بوم |
|
کرده باد شمال را به سموم |
|
|
شر خبر داشت کان زمین خراب |
|
دوریی درد و ندارد آب |
|
|
مشکی از آب کرده پنهان پر |
|
در خریطه نگاهداشت چو در |
|
|
خیر فارغ که آب در راهست |
|
بیخبر کاب نیست آن چاهست |
|
|
در بیابان گرم و راه دراز |
|
هر دو میتاختند با تک و تاز |
|
|
چون به گرمی شدند روزی هفت |
|
آب شر ماند و آب خیر برفت |
|
|
شر که آن آبرا ز خیر نهفت |
|
با وی از خیر و شر حدیث نگفت |
|
|
خیر چون دید کو ز گوهر بد |
|
دارد آبی در آبگینه خود |
|
|
وقت وقت از رفیق پنهانی |
|
میخورد چون رحیق ریحانی |
|
|
گرچه در تاب تشنگی میسوخت |
|
لب به دندان ز لابه برمیدوخت |
|
|
تشنه در آب او نظر میکرد |
|
آب دندانی از جگر میخورد |
|
|
تا به حدی که خشک شد جگرش |
|
باز ماند از گشادگی نظرش |
|
|
داشت با خود دو لعل آتش رنگ |
|
آب دارنده و آبشان در سنگ |
|
|
میچکید آب ازان دو لعل نهان |
|
آب دیده ولی نه آب دهان |
|
|
حالی آن لعل آبدار گشاد |
|
پیش آن ریگ آبدار نهاد |
|
|
گفت مردم ز تشنگی دریاب |
|
آتشم را بکش به لختی آب |
|
|
شربتی آب از آن زلال چو نوش |
|
یا به همت ببخش یا بفروش |
|
|
این دو گوهر در آب خویش انداز |
|
گوهرم را به آب خود بنواز |
|
|
شر که خشم خدای باد بر او |
|
نام خود را ورق گشاد بر او |
|
|
گفت کز سنگ چشمه بر متراش |
|
فارغم زین فریب فارغ باش |
|
|
میدهی گوهرم به ویرانی |
|
تا به آباد شهر بستانی |
|
|
چه حریفم که این فریب خورم |
|
من ز دیو آدمی فریبترم |
|
|
نرسد وقت چاره سازی من |
|
مهره تو به حقه بازی من |
|
|
صد هزاران چنین فسون و فریب |
|
کردهام از مقامری به شکیب |
|
|
نگذارم که آب من بخوری |
|
چون به شهر آیی آب من ببری |
|
|
آن گهر چون ستانم از تو به راز |
|
کز منش عاقبت ستانی باز |
|
|
گهری بایدم که نتوانی |
|
کز منش هیچ گونه بستانی |
|
|
خبر گفت آن چه گوهر است بگوی |
|
تا سپارم به دست گوهرجوی |
|
|
گفت شر آن دو گوهر بصرست |
|
کاین ازان آن از این عزیزترست |
|
|
چشمها را به من فروش به آب |
|
ور نه زین آبخورد روی بتاب |
|
|
خیر گفت از خدا نداری شرم |
|
کاب سردم دهی به آتش گرم |
|
|
چشمه گیرم که خوشگوار بود |
|
چشم کندن بگو چه کار بود |
|
|
چون من از چشم خود شوم درویش |
|
چشمه گر صد شود چه سود از بیش |
|
|
چشم دادن ز بهر چشمه نوش |
|
چون توان؟ آب را به زر بفروش |
|
|
لعل بستان و آنچه دارم چیز |
|
بدهم خط بدانچه دارم نیز |
|
|
به خدای جهان خورم سوگند |
|
که بدین داوری شوم خرسند |
|
|
چشم بگذار بر من ای سره مرد |
|
سرد مهری مکن به آبی سرد |
|
|
گفت شر کاین سخن فسانه بود |
|
تشنه را زین بسی بهانه بود |
|
|
چشم باید گهر ندارد سود |
|
کین گهر بیش از این تواند بود |
|
|
خیر در کار خویش خیره بماند |
|
آب چشمی بر آب چشمه فشاند |
|
|
دید کز تشنگی بخواهد مرد |
|
جان ازان جایگه نخواهد برد |
|
|
دل گرمش به آب سرد فریفت |
|
تشنهای کو کز آب سرد شکیفت |
|
|
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار |
|
شربتی آب سوی تشنه بیار |
|
|
دیده آتشین من برکش |
|
واتشم را بکش به آبی خوش |
|
|
ظن چنین برد کز چنان تسلیم |
|
یابد امیدواری از پس بیم |
|
|
شر که آن دید دشنه باز گشاد |
|
پیش آن خاک تشنه رفت چو باد |
|
|
در چراغ دو چشم او زد تیغ |
|
نامدش کشتن چراغ دریغ |
|
|
نرگسی را به تیغ گلگون کرد |
|
گوهری را ز تاج بیرون کرد |
|
|
چشم تشنه چو کرده بود تباه |
|
آب ناداده کرد همت راه |
|
|
جامه و رخت و گوهرش برداشت |
|
مرد بی دیده را تهی بگذاشت |
|
|
خیر چون رفته دید شر ز برش |
|
نبد آگاهیی ز خیر و شرش |
|
|
بر سر خون و خاک میغلتید |
|
به که چشمش نبد که خود را دید |
|
|
بود کردی ز مهتران بزرگ |
|
گلهای داشت دور از آفت گرگ |
|
|
چارپایان خوب نیز بسی |
|
کانچنان چارپا نداشت کسی |
|
|
خانهای هفت و هشت با او خویش |
|
او توانگر بد آن دگر درویش |
|
|
کرد صحرا نشین کوه نورد |
|
چون بیابانیان بیابان گرد |
|
|
از برای علف به صحرا گشت |
|
گله را میچراند دشت به دشت |
|
|
هر کجا دیدی آبخورد و گیاه |
|
کردی آنجا دو هفته منزلگاه |
|
|
چون علف خورد جای را میماند |
|
گله بر جانب دگر میراند |
|
|
از قضا را دران دو روز نه دیر |
|
پنجه آنجا گشاده بود چو شیر |
|
|
کرد را بود دختری به جمال |
|
لعبتی ترک چشم و هندو خال |
|
|
سروی آب از رگ جگر خورده |
|
نازنینی به ناز پرورده |
|
|
رسن زلف تا به دامن بیش |
|
کرده مه را رسن به گردن خویش |
|
|
جعد بر جعد چون بنفشه باغ |
|
به سیاهی سیهتر از پر زاغ |
|
|
سحر غمزش که بود از افسون مست |
|
بر فریب زمانه یافته دست |
|
|
خلق از آن سحر بابلی کردن |
|
دلنهاده به بابلی خوردن |
|
|
شب ز خالش سواد یافته بود |
|
مه ز تابندگیش تافته بود |
|
|
تنگی پسته شکر شکنش |
|
بوسه را راه بسته بر دهنش |
|
|
آن خرامنده ماه خرگاهی |
|
شد طلبکار آب چون ماهی |
|
|
خانیی آب بود دور از راه |
|
بود ازان خانی آب آن به نگاه |
|
|
کوزه پر کرد ازاب آن خانی |
|
تا برد سوی خانه پنهانی |
|
|
ناگهان نالهای شنید از دور |
|
کامد از زخم خوردهای رنجور |
|
|
بر پی ناله شد چو ناله شنید |
|
خسته در خاک و خون جوانی دید |
|
|
دست و پائی ز درد میافشاند |
|
در تضرع خدای را میخواند |
|
|
نازنین را ز سر برون شد ناز |
|
پیش آن زخم خورده رفت فراز |
|
|
گفت ویحک چه کس توانی بود |
|
اینچنین خاکسار و خونآلود |
|
|
این ستم بر جوانی تو که کرد |
|
وینچنین زینهار بر تو که خورد |
|
|
خیر گفت ای فرشته فلکی |
|
گر پری زادهای وگر ملکی |
|
|
کار من طرفه بازیی دارد |
|
قصه من درازیی دارد |
|
|
مردم از تشنگی و بی آبی |
|
تشنه را جهد کن که دریابی |
|
|
آب اگر نیست رو که من مردم |
|
ور یکی قطره هست جان بردم |
|
|
ساقی نوش لب کلید نجات |
|
دادش آبی به لطف آب حیات |
|
|
تشنه گرم دل ز شربت سرد |
|
خورد بر قدر آنکه شاید خورد |
|
|
زنده شد جان پژمریده او |
|
شاد گشت آن چراغ دیده او |
|
|
دیدهای را کنده بود ز جای |
|
درهم افکند و بر نام خدای |
|
|
گر خراشیده شد سپیدی توز |
|
مقله در پیه مانده بود هنوز |
|
|
آنقدر زور دید در پایش |
|
که برانگیخت شاید از جایش |
|
|
پیه در چشم او نهاد و ببست |
|
وز سر مردمی گرفتش دست |
|
|
کرد جهدی تمام تا برخاست |
|
قایدش گشت و برد بر ره راست |
|
|
تا بدانجا که بود بنگه او |
|
مرد بی دیده بود همره او |
|
|
چاکری را که اهل خانه شمرد |
|
دست او را به دست او سپرد |
|
|
گفت آهسته تا نرنجانی |
|
بر در ما برش به آسانی |
|
|
خویشتن رفت پیش مادر زود |
|
سرگذشتی که دید باز نمود |
|
|
گفت مادر چرا رها کردی |
|
کامدی با خودش نیاوردی |
|
|
تا مگر چارهای نموده شدی |
|
کاندکی راحتش فزوده شدی |
|
|
گفت کاوردم ار به جان برسد |
|
چشم دارم که این زمان برسد |
|
|
چاکری کو به خانه راه آورد |
|
خسته را سوی خوابگاه آورد |
|
|
جای کردند و خوان نهادنش |
|
شوربا و کباب دادندش |
|
|
مرد گرمی رسیده با دم سرد |
|
خورد لختی و سر نهاد به درد |
|
|
کرد کامد شبانگه از صحرا |
|
تا خورد آنچه بشکند صفرا |
|
|
دید چیزی که آن نه عادت بود |
|
جوش صفراش ازان زیادت بود |
|
|
بیهشی خسته دید افتاده |
|
چون کسی زخم خورده جان داده |
|
|
گفت کین شخص ناتوان از کجاست |
|
واینچین ناتوان و خسته چراست |
|
|
آنچه بر وی گذشته بود نخست |
|
کس ندانست شرح آن به درست |
|
|
قصه چشم کندنش گفتند |
|
که به الماس جزع او سفتند |
|
|
کرد چون دیدگان جگر خسته |
|
شد ز بی دیدهای نظر بسته |
|
|
گفت کز شاخ آن درخت بلند |
|
باز بایست کرد برگی چند |
|
|
کوفتن برگ و آب ازو ستدن |
|
سودن آنجا وتاب ازو ستدن |
|
|
گر چنین مرهمی گرفتی ساز |
|
یافتی دیده روشنائی باز |
|
|
رخنه دیده گرچه باشد سخت |
|
به شود زاب آن دو برگ درخت |
|
|
پس نشان داد کاندرخت کجاست |
|
گفت از آن آبخورد که خانی ماست |
|
|
هست رسته کهن درختی نغز |
|
کز نسیمش گشاده گردد مغز |
|
|
ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ |
|
دوریی در میان هردو فراخ |
|
|
برگ یک شاخ ازو چو حله حور |
|
دیده رفته را درآرد نور |
|
|
برگ شاخ دگر چو آب حیات |
|
صرعیان را دهد ز صرع نجات |
|
|
چون ز کرد آن شنید دختر کرد |
|
دل به تدبیر آن علاج سپرد |
|
|
لابهها کرد و از پدر درخواست |
|
تا کند برگ بینوائی راست |
|
|
کرد چون دید لابه کردن سخت |
|
راه برداشت رفت سوی درخت |
|
|
باز کرد از درخت مشتی برگ |
|
نوشداروی خستگان از مرگ |
|
|
آمد آورد نازنین برداشت |
|
کوفت چندانکه مغز باز گذاشت |
|
|
کرد صافی چنانکه درد نماند |
|
در نظرگاه دردمند فشاند |
|
|
دارو و دیده را بهم دربست |
|
خسته از درد ساعتی بنشست |
|
|
دیده بر بخت کارساز نهاد |
|
سر به بالین تخت باز نهاد |
|
|
بود تا پنج روز بسته سرش |
|
و آن طلاها نهاده بر نظرش |
|
|
روز پنجم خلاص دادندش |
|
دارو از دیده برگشادندش |
|
|
چشم از دست رفته گشت درست |
|
شد به عینه چنانکه بود نخست |
|
|
مرد بی دیده برگشاد نظر |
|
چون دو نرگس که بشکفد به سحر |
|
|
خیر کان خیر دید برد سپاس |
|
کز رمد رسته شد چو گاو خراس |
|
|
اهل خانه ز رنج دل رستند |
|
دل گشادند و روی بربستند |
|
|
از بسی رنجها که بر وی برد |
|
مهربان گشته بود دختر کرد |
|
|
چون دو نرگس گشاد سرو بلند |
|
درج گوهر گشاده گشت ز بند |
|
|
مهربانتر شد آن پریزاده |
|
بر جمال جوان آزاده |
|
|
خیر نیز از لطف رسانی او |
|
مهربان شد ز مهربانی او |
|
|
گرچه رویش ندیده بود تمام |
|
دیده بودش به وقت خیز و خرام |
|
|
لفظ شیرین او شنیده بسی |
|
لطف دستش بدو رسیده بسی |
|
|
دل درو بسته بود و آن دلبند |
|
هم درو بسته دل زهی پیوند |
|
|
خیر با کرد پیر هر سحری |
|
بستی از راه چاکری کمری |
|
|
به شتربانی و گلهداری |
|
کردی آهستگی و هشیاری |
|
|
از گله دور کردی آفت گرگ |
|
داشتی پاس جمله خرد و بزرگ |
|
|
کرد صحرا رو بیابانی |
|
چون از او یافت آن تنآسانی |
|
|
به تولای خود عزیزش کرد |
|
حاکم خان و مان و چیزش کرد |
|
|
خیر چون شد به خانه در گستاخ |
|
قصه جستجوی گشت فراخ |
|
|
باز جستند حال دیده او |
|
کز که بود آن ستم رسیده او |
|
|
خیر از ایشان حدیث شر ننهفت |
|
هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت |
|
|
قصه گوهر و خریدن آب |
|
کاتش تشنگیش کرد کباب |
|
|
وانکه از دیده گوهرش برکند |
|
به دگر گوهرش رساند گزند |
|
|
این گهر سفت و آن گهر برداشت |
|
واب ناداده تشنه را بگذاشت |
|
|
کرد کان داستان شنید ز خیر |
|
روی بر خاک زد چو راهب دیر |
|
|
کانچنان تند باد بی اجلی |
|
نرساند این شکوفه را خللی |
|
|
چون شنیدند کان فرشته سرشت |
|
چه بلا دید ازان زبانی زشت |
|
|
خیر از نام گشت نامیتر |
|
شد بر ایشان ز جان گرامیتر |
|
|
داشتندش چنانکه باید داشت |
|
نازنین خدمتش به کس نگذاشت |
|
|
روی بسته پرستشی میکرد |
|
آب میداد و آتشی میخورد |
|
|
خیر یکباره دل بدو بسپرد |
|
از وی آن جان که باز یافت نبرد |
|
|
کرد بر یاد آن گرامی در |
|
خدمت گاو و گوسپند و شتر |
|
|
گفت ممکن نشد که این دلبند |
|
با چو من مفلسی کند پیوند |
|
|
دختری را بدین جمال و کمال |
|
نتوان یافت بی خزینه و مال |
|
|
من که نانشان خورم به درویشی |
|
کی نهم چشم خویش بر خویشی |
|
|
به ازان نیست کز چنین خطری |
|
زیرکانه برآورم سفری |
|
|
چون بر این قصه هفتهای بگذشت |
|
شامگاهی به خانه رفت از دشت |
|
|
دل ز تیمار آن عروس به رنج |
|
چون گدائی نشسته بر سر گنج |
|
|
تشنه و در برابر آب زلال |
|
تشنهتر زانکه بود اول حال |
|
|
آنشب از رخنهای که داشت دلش |
|
ز آب دیده شکوفه کرد گلش |
|
|
گفت با کرد کای غریب نواز |
|
از غریبان بسی کشیدی ناز |
|
|
نور چشمم بنا نهاده تست |
|
دل و جان هر دو باز داده تست |
|
|
چون به خوان ریزه تو پروردم |
|
نعمت از خوان تو بسی خوردم |
|
|
داغ تو برتر از جبین منست |
|
شکر تو بیش از آفرین منست |
|
|
گر بجوئی درون و بیرونم |
|
بوی خوان تو آید از خونم |
|
|
خوان بر سر بر این ندارم دست |
|
سر بر خوان اگر بخواهی هست |
|
|
بیش از این میهمان نشاید بود |
|
نمکی بر جگر نشاید سود |
|
|
بر قیاس نواله خواری تو |
|
ناید از من سپاس داری تو |
|
|
مگرم هم به فضل خویش خدای |
|
دهد آنچه آورم حق تو بجای |
|
|
گرچه تیمار یابم از دوری |
|
خواهم از خدمت تو دستوری |
|
|
دیرگاهست کز ولایت خویش |
|
دورم از کار و از کفایت خویش |
|
|
عزم دارم که بامداد پگاه |
|
سوی خانه کنم عزیمت راه |
|
|
گر به صورت جدا شوم ز برت |
|
نبرد همتم ز خاک درت |
|
|
چشم دارم به چون تو چشمه نور |
|
که ز دوری دلم نداری دور |
|
|
همتم را گشاده بال کنی |
|
وانچه خوردم مرا حلال کنی |
|
|
چون سخن گو سخن به آخر برد |
|
در زد آتش به خیل خانه کرد |
|
|
گریه کردی از میان برخاست |
|
های هائی فتاد در چپ و راست |
|
|
کرد گریان و کرد زاده بتر |
|
مغزها خشک و دیدهها شد تر |
|
|
از پس گریه سر فرو بردند |
|
گوئی آبی بدند کافسردند |
|
|
سر برآورد کرد روشن رای |
|
کرد خالی ز پیشکاران جای |
|
|
گفت با خیر کای جوان به هوش |
|
زیرک و خوب و مهربان و خموش |
|
|
رفته گیرت به شهر خود باری |
|
خورده از همرهی دگر خاری |
|
|
نعمت و ناز و کامگاری هست |
|
بر همه نیک و بد تو داری دست |
|
|
نیک مردان به بد عنان ندهند |
|
دوستان را به دشمنان ندهند |
|
|
جز یکی دختر عزیز مرا |
|
نیست و بسیار هست چیز مرا |
|
|
دختر مهربان خدمت دوست |
|
زشت باشد که گویمش نه نکوست |
|
|
گرچه در نافه است مشک نهان |
|
آشکاراست بوی او به جهان |
|
|
گر نهی دل به ما و دختر ما |
|
هستی از جان عزیزتر بر ما |
|
|
بر چنین دختری به آزادی |
|
اختیارت کنم به دامادی |
|
|
وانچه دارم ز گوسفند و شتر |
|
دهمت تا ز مایه گردی پر |
|
|
من میان شما به نعمت و ناز |
|
میزیم تا رسد رحیل فراز |
|
|
خیر کین خوشدلی شنید ز کرد |
|
سجدهای آنچنانکه شاید برد |
|
|
چون بدین خرمی سخن گفتند |
|
از سر ناز و دلخوشی خفتند |
|
|
صبح هرون صفت چو بست کمر |
|
مرغ نالید چون جلاجل زر |
|
|
از سر طالع همایون بخت |
|
رفت سلطان مشرقی بر تخت |
|
|
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست |
|
کرد کار نکاح کردن راست |
|
|
به نکاحی که اصل پیوندست |
|
تخم اولاد ازو برومندست |
|
|
دختر خویش را سپرد به خیر |
|
زهره را داد با عطارد سیر |
|
|
تشنه مرده آب حیوان یافت |
|
نور خورشید بر شکوفه بتافت |
|
|
ساقی نوش لب به تشنه خویش |
|
شربتی داد از آب کوثر بیش |
|
|
اولش گرچه آب خانی داد |
|
آخرش آب زندگانی داد |
|
|
شادمان زیستند هر دو به هم |
|
زآنچه باید نبود چیزی کم |
|
|
عهد پیشینه یاد میکردند |
|
وآنچهشان بود شاد میخوردند |
|
|
کرد هر مایهای که با خود داشت |
|
بر گرانمایگان خود بگذاشت |
|
|
تا چنان شد که خان و مان و رمه |
|
به سوی خیر بازگشت همه |
|
|
چون از آن مرغزار آب و درخت |
|
برگرفتند سوی صحرا رخت |
|
|
خیر شد زی درخت صندل بوی |
|
که ازو جانش گشت درمان جوی |
|
|
نه ز یک شاخ کز ستون دو شاخ |
|
چید بسیار برگهی فراخ |
|
|
کرد از آن برگها دو انبان پر |
|
تعبیه در میان بار شتر |
|
|
آن یکی بد علاج صرع تمام |
|
وان دگر خود دوای دیده به نام |
|
|
با کس احوال برگ باز نگفت |
|
آن دوا را ز دیده داشت نهفت |
|
|
تا به شهری شتافتند ز راه |
|
که درو صرع داشت دختر شاه |
|
|
گرچه بسیار چاره میکردند |
|
به نمیشد دریغ میخوردند |
|
|
هر پزشگی که بود دانش بهر |
|
آمده بر امید شهر به شهر |
|
|
تا برند از طریق چارهگری |
|
آفت دیو را ز پیش پری |
|
|
پادشه شرط کرده بود نخست |
|
که هرانکو کند علاج درست |
|
|
دختر او را دهم به آزادی |
|
ارجمندش کنم به دامادی |
|
|
وانکه بیند جمال این دختر |
|
نکند چاره سازی درخور |
|
|
بر وی از تیغ ترکتاز کنم |
|
سرش از تن به تیغ باز کنم |
|
|
بی دوائی که دید آن بیمار |
|
کشت چندین پزشک در تیمار |
|
|
سر بریده شده هزار طبیب |
|
چه ز شهری چه مردمان غریب |
|
|
این سخن گشت در ولایت فاش |
|
لیک هر یک به آرزوی معاش |
|
|
سر خود را به باد برمیداد |
|
در پی خون خویش میافتاد |
|
|
خیر کز مردم این سخن بشنید |
|
آن خلل را خلاص با خود دید |
|
|
کس فرستاد و پادشه را گفت |
|
کز ره این خار من توانم رفت |
|
|
نبرم رنج او به فضل خدای |
|
واورم با تو شرط خویش به جای |
|
|
لیک شرط آن بود به دستوری |
|
کز طمع هست بنده را دوری |
|
|
این دوا را که رای خواهم کرد |
|
از برای خدای خواهم کرد |
|
|
تا خدایم به وقت پیروزی |
|
کند اسباب این غرض روزی |
|
|
چونکه پیغام او رسید به شاه |
|
شاه دادش به دست بوسی راه |
|
|
خیر شد خدمتی به واجب کرد |
|
شاه پرسید و گفت کای سره مرد |
|
|
چیست نام تو؟ گفت نامم خیر |
|
کاخترم داد از سعادت سیر |
|
|
شاه نامش خجسته دید به فال |
|
گفت کای خیرمند چاره سگال |
|
|
در چنین شغل نیک فرجامت |
|
عاقبت خیر باد چون نامت |
|
|
وانگه او را به محرمی بسپرد |
|
تا به خلوت سرای دختر برد |
|
|
پیکری دید خیر چون خورشید |
|
سروی ازباد صرع گشته چو بید |
|
|
گاو چشمی چو شیر آشفته |
|
شب نیاسوده روز ناخفته |
|
|
اندکی برگ ازان خجسته درخت |
|
داشت با خود گره برو زده سخت |
|
|
سود و زان سوده شربتی برساخت |
|
سرد و شیرین که تشنه را بنواخت |
|
|
داد تا شاهزاده شربت خورد |
|
وز دماغش فرو نشست آن گرد |
|
|
رست ازان ولوله که سودا بود |
|
خوردن و خفتنش به یک جا بود |
|
|
خیر چون دید کان شکفته بهار |
|
خفت و ایمن شد از نهیب غبار |
|
|
شد برون زان سرای مینوفش |
|
سر سوی خانه کرد با دل خوش |
|
|
وان پریرخ سه روز خفته بماند |
|
با پدر حال خود نگفته بماند |
|
|
در سیم روز چونکه سر برداشت |
|
خورد آن چیزها که درخور داشت |
|
|
شه که این مژدهاش به گوش رسید |
|
پای بی کفش در سرای دوید |
|
|
دختر خویش را به هوش و به رای |
|
دید بر تخت در میان سرای |
|
|
روی بر خاک زد به دختر گفت |
|
کی به جز عقل کس نیافته جفت |
|
|
چونی از خستگی و رنجوری |
|
کز برت باد فتنه را دوری |
|
|
دختر شرمگین ز حشمت شاه |
|
بر خود آیین شکر داشت نگاه |
|
|
شاه رفت از سرای پرده برون |
|
اندهش کم شد و نشاط فزون |
|
|
داد دختر به محرمی پیغام |
|
تا بگوید به شاه نیکو نام |
|
|
که شنیدم که در جریده جهد |
|
پادشا را درست باشد عهد |
|
|
چون به هنگام تیغ تارک سای |
|
شرط خویش آورید شاه به جای |
|
|
با سری کو به تاج شد در خورد |
|
عهد خود را درست باید کرد |
|
|
تا چو عهدش بود به تیغ درست |
|
به گه تاج هم نباشد سست |
|
|
صد سر ازتیغ یافت گزند |
|
گو یکی سر به تاج باش بلند |
|
|
آنکه زو شد مرا علاج پدید |
|
وز وی این بند بسته یافت کلید |
|
|
کار او را به ترک نتوان گفت |
|
کز جهانم جز او نباشد جفت |
|
|
به که ما دل ز عهد نگشاییم |
|
وز چنین عهدهای برون آییم |
|
|
شاه را نیز رای آن برخاست |
|
که کند عهد خویشتن را راست |
|
|
خیر آزاده را به حضرت شاه |
|
باز جستند و یافتند به راه |
|
|
گوهری یافته شمردندش |
|
در زمان نزد شاه بردندش |
|
|
شاه گفت ای بزرگوار جهان |
|
رخ چه داری ز بخت خویش نهان |
|
|
خلعت خاص دادش از تن خویش |
|
از یکی مملکت به قیمت بیش |
|
|
بجز این چند زینت دگرش |
|
کمر زر حمایل گهرش |
|
|
کله بستند گرد شهر و سرای |
|
شهریان ساختند شهر آرای |
|
|
دختر آمد ز طاق گوشه بام |
|
دید داماد را چو ماه تمام |
|
|
چابک و سرو قد و زیبا روی |
|
غالیه خط جوان مشگین موی |
|
|
به رضای عروس و رای پدر |
|
خیر داماد شد به کوری شر |
|
|
بر در گنج یافت سلطان دست |
|
مهر آنچش درست بود شکست |
|
|
عیش ازان پس به کام دل میراند |
|
نقش خوبی و خوشدلی میخواند |
|
|
شاه را محتشم وزیری بود |
|
خلق را نیک دستگیری بود |
|
|
دختری داشت دلربای و شگرف |
|
چهره چون خون زاغ بر سر برف |
|
|
آفت آبله رسیده به ماه |
|
ز ابله دیدههاش گشته تباه |
|
|
خواست دستوریی در آن دستور |
|
که دهد خیر چشم مه را نور |
|
|
هم به شرطی که شاه کرد نخست |
|
کرد مه را دوای خیر درست |
|
|
وان دگر نیز گشت با او جفت |
|
گوهری بین که چند گوهر سفت |
|
|
یافت خیر از نشاط آن سه عروس |
|
تاج کسری و تخت کیکاوس |
|
|
گاه با دختر وزیر نشست |
|
بر همه کام خویش یافته دست |
|
|
چشم روشن گهی به دختر شاه |
|
کاین چو خورشید بود و آن چون ماه |
|
|
شادمانه گهی به دختر کرد |
|
به سه نرد ازجهان ندب میبرد |
|
|
تا چنان شد که نیکخواهی بخت |
|
برساندش به پادشاهی و تخت |
|
|
ملک آن شهر در شمار گرفت |
|
پادشاهی برو قرار گرفت |
|
|
از قضا سوی باغ شد روزی |
|
تا کند عیش با دل افروزی |
|
|
شر که همراه بود در سفرش |
|
گشت سر دلش قضای سرش |
|
|
با جهودی معاملت میساخت |
|
خیر دید آن جهود را بشناخت |
|
|
گفت این شخص را به وقت فراغ |
|
از پس من بیاورید به باغ |
|
|
او سوی باغ رفت و خوش بنشست |
|
کرد پیش ایستاده تیغ به دست |
|
|
شر درآمد فراخ کرده جبین |
|
فارغ از خیر بوسه داد زمین |
|
|
گفت خیرش بگو که نام تو چیست |
|
ایکه خواهد سر تو بر تو گریست |
|
|
گفت نامم مبشر سفری |
|
در همه کارنامه هنری |
|
|
خیر گفتا که نام خویش بگوی |
|
روی خود را به خون خویش بشوی |
|
|
گفت بیرون ازین ندارم نام |
|
خواه تیغم نمای و خواهی جام |
|
|
گفت خیر ای حرامزاده خس |
|
هست خونت حلال بر همه کس |
|
|
شر خلقی که با هزار عذاب |
|
چشم آن تشنه کندی از پی آب |
|
|
وان بتر شد که در چنان تابی |
|
بردی آب وندادیش آبی |
|
|
گوهر چشم و گوهر کمرش |
|
هر دو بردی و سوختی جگرش |
|
|
منم آن تشنه گهر برده |
|
بخت من زنده بخت تو مرده |
|
|
تو مرا کشتی و خدای نکشت |
|
مقبل آن کز خدای گیرد پشت |
|
|
دولتم چون خدا پناهی داد |
|
اینکم تاج و تخت شاهی داد |
|
|
وای بر جان تو که بد گهری |
|
جان بری کردهای و جان نبری |
|
|
شر که در روی خیر دید شناخت |
|
خویشتن زود بر زمین انداخت |
|
|
گفت زنهار اگرچه بد کردم |
|
در بد من مبین که خود کردم |
|
|
آن نگر کاسمان چابک سیر |
|
نام من شر نهاد و نام تو خیر |
|
|
گر من آن با تو کردهام ز نخست |
|
کاید از نام چون منی به درست |
|
|
با من آن کن تو در چنین خطری |
|
کاید از نام چون تو ناموری |
|
|
خیرکان نکته رفت بر یادش |
|
کرد حالی ز کشتن آزادش |
|
|
شر چو از تیغ یافت آزادی |
|
میشد و میپرید از شادی |
|
|
کرد خونخواره رفت بر اثرش |
|
تیغ زد وز قفا برید سرش |
|
|
گفت اگرخیر هست خیراندیش |
|
تو شری جز شرت نیاید پیش |
|
|
در تنش جست و یافت آن دو گهر |
|
تعبیه کرده در میان کمر |
|
|
آمد آورد پیش خیر فراز |
|
گفت گوهر به گوهر آمد باز |
|
|
خیر بوسید و پیش او انداخت |
|
گوهری ار به گوهری بنواخت |
|
|
دست بر چشم خود نهاد و بگفت |
|
کز تو دارم من این دو گوهر جفت |
|
|
این دو گوهر بدان شد ارزانی |
|
کاین دو گوهر بدوست نورانی |
|
|
چونکه شد کارهای خیر به کام |
|
خلق ازو دید خیرهای تمام |
|
|
دولت آنجا که راهبر گردد |
|
خار خرما و خاره زر گردد |
|
|
چون سعادت بدو سپرد سریر |
|
آهنش نقره شد پلاس حریر |
|
|
عدل را استوار کاری داد |
|
ملک را بر خود استواری داد |
|
|
برگهائی کزان درخت آورد |
|
راحت رنجهای سخت آورد |
|
|
وقت وقت از برای دفع گزند |
|
تاختی سوی آن درخت بلند |
|
|
آمدی زیر آن درخت فرود |
|
دادی آن بوم را سلام و درود |
|
|
بر هوای درخت صندل بوی |
|
جامه را کرده بود صندل شوی |
|
|
جز به صندل خری نکوشیدی |
|
جامه جز صندلی نپوشیدی |
|
|
صندل سوده درد سر ببرد |
|
تب ز دل تابش از جگر ببرد |
|
|
ترک چینی چو این حکایت چست |
|
به زبان شکسته کرد درست |
|
|
شاه جای از میان جان کردش |
|
یعنی از چشم بد نهان کردش |
|