| | | | | | |
|
چونکه روز دوشنبه آمد شاه |
|
چتر سرسبز برکشید به ماه |
|
|
شد برافروخته چو سبز چراغ |
|
سبز در سبز چون فرشته باغ |
|
|
رخت را سوی سبز گنبد برد |
|
دل به شادی و خرمی بسپرد |
|
|
چون برین سبزه زمردوار |
|
باغ انجم فشاند برگ بهار |
|
|
زان خردمند سرو سبز آرنگ |
|
خواست تا از شکر گشاید تنگ |
|
|
پری آنگه که برده بود نماز |
|
بر سلیمان گشاد پرده راز |
|
|
گفت کایجان ما به جان تو شاد |
|
همه جانها فدای جان تو باد |
|
|
خانه دولتست خرگاهت |
|
تاج و تخت آستان درگاهت |
|
|
تاج را سربلندی از سر تست |
|
بخت را پایگاهی از در تست |
|
|
گوهرت عقد مملکت را تاج |
|
همه عالم به درگهت محتاج |
|
|
چون دعا گفت بر سریر بلند |
|
برگشاد از عقیق چشمه قند |
|
|
گفت شخصی عزیز بود به روم |
|
خوب و خوشدل چو انگبین در موم |
|
|
هرچه باید در آدمی ز هنر |
|
داشت آن جمله نیکوی بر سر |
|
|
با چنان خوبی و خردمندی |
|
بود میلش به پاک پیوندی |
|
|
مردمان در نظر نشاندندش |
|
بشر پرهیزگار خواندندش |
|
|
میخرامید روزی از سر ناز |
|
در رهی خالی از نشیب و فراز |
|
|
بر رهش عشق ترکتازی کرد |
|
فتنه با عقل دستیازی کرد |
|
|
پیکری دید در لفافه خام |
|
چون در ابر سیاه ماه تمام |
|
|
فارغ از بشر میگذشت به راه |
|
باد ناگه ربود برقع ماه |
|
|
فتنه را باد رهنمون آمد |
|
ماه از ابر سیه برون آمد |
|
|
بشر کان دید سست شد پایش |
|
تیر یک زخمه دوخت برجایش |
|
|
صورتی دید کز کرشمه مست |
|
آنچنان صدهزار توبه شکست |
|
|
خرمنی گل ولی به قامت سرو |
|
شسته روئی ولی به خون تذرو |
|
|
خواب غمزش به سحر کاری خویش |
|
بسته خواب هزار عاشق بیش |
|
|
لب چو برگ گلی که تر باشد |
|
برگ آن گل پر از شکر باشد |
|
|
چشم چون نرگسی که خفته بود |
|
فتنه در خواب او نهفته بود |
|
|
عکس رویش به زیر زلف به تاب |
|
چون حواصل به زیر پر عقاب |
|
|
خالی از زلف عنبر افشانتر |
|
چشمی از خال نامسلمانتر |
|
|
با چنان زلف و خال دیده فریب |
|
هیچ دل را نبود جای شکیب |
|
|
آمد از بشر بیخود آوازی |
|
چون ز طفلی که بر گرد گازی |
|
|
ماه تنها خرام از آن آواز |
|
بند برقع بهم کشید فراز |
|
|
پی تعجیل برگرفت به پیش |
|
کرده خونی چنان به گردن خویش |
|
|
بشر چون باز کرد دیده ز خواب |
|
خانه بر رفته دید و خانه خراب |
|
|
گفت اگر بر پیش روم نه رواست |
|
ور شکیبا شوم شکیب کجاست |
|
|
چاره کام هم شکیبائیست |
|
هرچه زین درگذشت رسوائیست |
|
|
شهوتی گر مرا ز راه ببرد |
|
مردم آخر ز غم نخواهم کرد |
|
|
ترک شهوت نشان دین باشد |
|
شرط پرهیزگاری این باشد |
|
|
به که محمل برون برم زین کوی |
|
سوی بینالمقدس آرم روی |
|
|
تا خدائی که خیر و شر داند |
|
بر من این کار سهل گرداند |
|
|
رفت از آنجا و برگ راه بساخت |
|
به زیارتگه مقدس تاخت |
|
|
در خداوند خود گریخت ز بیم |
|
کرد خود را به حکم او تسلیم |
|
|
تا چنان داردش ز دیو نگاه |
|
که بدو فتنه را نباشد راه |
|
|
چون بسی سجده زد بران سر خاک |
|
بازگشت از حریم خانه پاک |
|
|
بود همسفرهای دران راهش |
|
نیک خواهی به طبع بدخواهش |
|
|
نکتهگیری به کار نکته شگفت |
|
بر حدیثی هزار نکته گرفت |
|
|
بشر با او چو نیک و بد گفتی |
|
او بهر نکتهای برآشفتی |
|
|
کاین چنین باید آن چنان شاید |
|
کس زبان بر گزاف نگشاید |
|
|
بشر گوینده را ز خاموشی |
|
داده بد داروی فراموشی |
|
|
گفت نام تو چیست تا دانم |
|
پس ازینت به نام خود خوانم |
|
|
پاسخش داد و گفت نام رهی |
|
بشر شد تا تو خود چه نام نهی |
|
|
گفت بشری تو ننگ آدمیان |
|
من ملیخا امام عالمیان |
|
|
هرچه در آسمان و در زمیست |
|
وآنچه در عقل و رای آدمیست |
|
|
همه دانم به عقل خویش تمام |
|
واگهی دارم از حلال و حرام |
|
|
یک تنم بهتر از دوازده تن |
|
یک فنی بوده در دوازده فن |
|
|
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود |
|
هرچه هستند زیر چرخ کبود |
|
|
اصل هریک شناختم به درست |
|
کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست |
|
|
از فلک نیز و آنچه هست در او |
|
آگهم نارسیده دست بر او |
|
|
در هر اطراف کاوفتد خطری |
|
دانم آنرا به تیزتر نظری |
|
|
گر رسد پادشاهیی به زوال |
|
پیش از آن دانمش به پنجه سال |
|
|
ور درآید به دانه کم بیشی |
|
من به سالی خبر دهم پیشی |
|
|
نبض و قاروره را چنان دانم |
|
کافت تب ز تن بگردانم |
|
|
چون به افسون در آتش آرم نعل |
|
کهربا را کنم به گوهر لعل |
|
|
سنگ از اکسیر من گهر گردد |
|
خاک در دست من به زر گردد |
|
|
باد سحری چو بردمم ز دهن |
|
مار پیسه کنم ز پیسه رسن |
|
|
کان هر گنج کافرید خدای |
|
منم آن گنج را طلسم گشای |
|
|
هرچه پرسند از آسمان و زمین |
|
هم از آن آگهی دهم هم ازین |
|
|
نیست در هیچ دانش آبادی |
|
فحل و داناتر از من استادی |
|
|
چون ازین برشمرد لافی چند |
|
خیره شد بشر از آن گزافی چند |
|
|
ابری از کوه بردمید سیاه |
|
چون ملیخا در ابر کرد نگاه |
|
|
گفت کابری سیه چراست چو قیر |
|
وابر دیگر سپید رنگ چو شیر |
|
|
بشر گفتا که حکم یزدانی |
|
این چنین پر کند تو خود دانی |
|
|
گفت ازین بگذر این بهانه بود |
|
تیر باید که بر نشانه بود |
|
|
ابر تیره دخان محترقست |
|
بر چنین نکته عقل متفقست |
|
|
وابر کو شیرگون و در فامست |
|
در مزاجش رطوبتی خامست |
|
|
جست بادی ز بادهای نهفت |
|
باز بنگر که بوالفضول چه گفت |
|
|
گفت برگو که بادجنبان چیست |
|
خیره چون گاو و خر نباید زیست |
|
|
گفت بشر اینهم از قضای خداست |
|
هیچ بی حکم او نگردد راست |
|
|
گفت در دست حکمت آر عنان |
|
چند گوئی حدیث پیر زنان |
|
|
اصل باد از هوا بود به یقین |
|
که بجنباندش به خار زمین |
|
|
دید کوهی بلند و گفت این کوه |
|
از دگرها چرا بود به شکوه |
|
|
گفت بشر ایزدیست این پیوند |
|
که یکی پست و دیگریست بلند |
|
|
گفت بازم ز حجت افکندی |
|
نقش تا چند بر قلم بندی |
|
|
ابر چون سیل هولناک آرد |
|
کوه را سیل در مغاک آرد |
|
|
وانکه تیغش بر اوج دارد میل |
|
دورتر باشد از گذرگه سیل |
|
|
بشر بانگی بر او زد از سر هوش |
|
گفت با حکم کردگار مکوش |
|
|
من نه کز سر کار بیخبرم |
|
در همه علمی از تو بیشترم |
|
|
لیک علت به خود نشاید گفت |
|
ره بپندار خود نباید رفت |
|
|
ما که در پرده ره نمیدانیم |
|
نقش بیرون پرده میخوانیم |
|
|
پی غلط راندن اجتهادی نیست |
|
بر غلط خواندن اعتمادی نیست |
|
|
ترسم این پرده چون براندازند |
|
با غلط خواندگان غلط بازند |
|
|
به که با این درخت عالی شاخ |
|
نشود دست هرکسی گستاخ |
|
|
این عزیمت که بشر بر وی خواند |
|
هم دران دیو بوالفضولی ماند |
|
|
روزکی چند میشدند بهم |
|
وانفضولی نکرد یک مو کم |
|
|
در بیابان گرم و بیآبی |
|
مغزشان تافته ز بیخوابی |
|
|
میدویدند با نفیر و خروش |
|
تا رسیدند از آن زمین به جوش |
|
|
به درختی سطبر و عالی شاخ |
|
سبز و پاکیزه و بلند و فراخ |
|
|
سبزه در زیر او چو سبز حریر |
|
دیده از دیدنش نشاط پذیر |
|
|
آکنیده خمی سفال درو |
|
آبیالحق خوش و زلال درو |
|
|
چون که دید آن فضول آب زلال |
|
همچو ریحان تر میان سفال |
|
|
گفت با بشر کای خجسته رفیق |
|
باز پرسم بگو که از چه طریق |
|
|
این سفالین خم گشاده دهان |
|
تا به لب هست زیر خاک نهان |
|
|
وآب این خم بگو که تا به کجاست |
|
کوه پایه نه گرد او صحراست |
|
|
گفت بشر از برای مزد کسی |
|
کرده باشد که کردهاند بسی |
|
|
تا نگردد به صدمهای به دو نیم |
|
در زمین آکنیدهاند ز بیم |
|
|
گفت تا پاسخ تو زین نمطست |
|
هرچه گوئی و گفتهای غلطست |
|
|
آری آری کسی ز بهر کسی |
|
کشد آبی به دوش هر نفسی |
|
|
خاصه در وادیی که از تف و تاب |
|
صد در صد درو نیابی آب |
|
|
این وطنگاه دامیارانست |
|
جای صیاد و صید کارانست |
|
|
آب این خم که در نشاختهاند |
|
از پی دام صید ساختهاند |
|
|
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور |
|
در بیابان خورند طعمه شور |
|
|
تشنه گردند و قصد آب کنند |
|
سوی این آبخور شتاب کنند |
|
|
مرد صیاد راه بسته بود |
|
با کمان در کمین نشسته بود |
|
|
بزند صید را به خوردن آب |
|
کند از صید زخم خورده کباب |
|
|
بندها را چنین گشای گره |
|
تا نیوشنده بر تو گوید زه |
|
|
بشر گفت ای نهفته گوی جهان |
|
هرکسی را عقیدهایست نهان |
|
|
من و تو زآنچه در نهان داریم |
|
به همه کس ظن آنچنان داریم |
|
|
بد میندیش گفتمت پیشی |
|
عاقبت بد کند بداندیشی |
|
|
چون بران آب سفره بگشادند |
|
نان بخوردند و آب در دادند |
|
|
آبیالحق به تشنگان در خورد |
|
روشن و خوشگوار و صافی و سرد |
|
|
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز |
|
که از آنسو ترکنشین برخیز |
|
|
تا در این آب خوشگوار شوم |
|
شویم اندام و بیغبار شوم |
|
|
از عرقهای شور تن فرسای |
|
چرک بر من نشسته سر تا پای |
|
|
چرک تن را ز تن فرو شویم |
|
پاک و پاکیزه سوی ره پویم |
|
|
وانگه این خم به سنگ پاره کنم |
|
صید را از گزند چاره کنم |
|
|
بشر گفت ای سلیم دل برخیز |
|
در چنین خم مباش رنگآمیز |
|
|
آب او خورده با دلانگیزی |
|
چرک تن را چرا در او ریزی |
|
|
هرکه آبی خورد که بنوازد |
|
در وی آب دهن نیندازد |
|
|
سرکه نتوان بر آینه سودن |
|
صافیی را به درد آلودن |
|
|
تا دگر تشنه چون به تاب رسد |
|
زآب نوشین او به آب رسد |
|
|
مرد بد رأی گفت او نشنید |
|
گوهر زشت خویش کرد پدید |
|
|
جامه بر کند و جمله بر هم بست |
|
خویشتن گرد کرد و در خم جست |
|
|
چون درون شد نه خم که چاهی بود |
|
تا بن چه دراز راهی بود |
|
|
با اجل زیرکی به کار نشد |
|
جان بسی کند و رستگار نشد |
|
|
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد |
|
عاقبت غرقه شد در آب افتاد |
|
|
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب |
|
از پی آب کرده دیده پرآب |
|
|
گفت باز این حرام زاده خام |
|
کرد بر من سلام خویش حرام |
|
|
ترسم این چرگن نمونه خصال |
|
آرد آلودگی به آب زلال |
|
|
آب را چرک او کند به درنگ |
|
وانگهی در سفال دارد سنگ |
|
|
این بداندیشی از بدان آید |
|
نه ز پاکان و بخردان آید |
|
|
هیچکس را چنین رفیق مباد |
|
این چنین سفله جز غریق مباد |
|
|
چون درین گفتگوی زد نفسی |
|
مرد نامد برین گذشت بسی |
|
|
سوی خم شد به جستجوی رفیق |
|
واگهی نه که خواجه گشت غریق |
|
|
غرقهای دید جان او شده گم |
|
سر چون خم نهاده بر سر خم |
|
|
طرفه در ماند کاین چه شاید بود |
|
چوبی از شاخ آن درخت ربود |
|
|
هم به بالای نیزهای کم و بیش |
|
ساده کردش به چنگ و ناخن خویش |
|
|
چون مساحت گران دریائی |
|
زد در آن خم به آب پیمائی |
|
|
خم رها کن که دید چاهی ژرف |
|
سر به آجر بر آوریده شگرف |
|
|
نیمه خم نهاده بر سر او |
|
تا دده کم شود شناور او |
|
|
برکشید آن غریق را به شتاب |
|
در چه خاک بردش از چه آب |
|
|
چون در انباشتش به خاک و به سنگ |
|
بر سرینش نشست با دل تنگ |
|
|
گفت کان گربزی ورایت کو |
|
وان درفش گره گشایت کو |
|
|
وانهمه دعویت به چارهگری |
|
با دد و دیو و آدمی و پری |
|
|
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند |
|
غیب را سر در آورم به کمند |
|
|
کو شد آن دعوی دوازده فن |
|
وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن |
|
|
وان نمودن که بنگرم پیشی |
|
کارها را به چابک اندیشی |
|
|
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش |
|
چون ندیدی به دور بینی خویش |
|
|
وانکه ما را بر آنچنان آبی |
|
فصلها گفته شد ز هر بابی |
|
|
فصل ما گر به هم شماری داشت |
|
آن نگفتیم کاصل کاری داشت |
|
|
هرچه در آب آن خم افکندیم |
|
آتش اندر خم خود آگندیم |
|
|
نقش آن کارگه دگرگون بود |
|
از حساب من و تو بیرون بود |
|
|
تا فلک رشته را گره دادست |
|
بر سر رشته کس نیفتادست |
|
|
گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم |
|
هردو ز اندیشه غلط گفتیم |
|
|
تو بدان غرقهای و من رستم |
|
که تو شاکر نهای و من هستم |
|
|
تو که دام بهایمش خواندی |
|
چون بهایم به دام درماندی |
|
|
من به نیکی بدو گمان بردم |
|
نیک من نیک بود و جان بردم |
|
|
این سخن گفت و از زمین برخاست |
|
رخت او باز جست از چپ و راست |
|
|
رفت و برداشت یک به یک سلبش |
|
دق مصری عمامه قصبش |
|
|
چونکه مهر از نورد بازگشاد |
|
کیسهای زان میان به زیر افتاد |
|
|
زر مصری درو هزار درست |
|
زان کهن سکهها که بود نخست |
|
|
مهر بنهاد و مهر ازو برداشت |
|
همچنان سر به مهر خود بگذاشت |
|
|
گفت شرط آن بود که جامه او |
|
با زر و زینت و عمامه او |
|
|
جمله در بندم و نگهدارم |
|
به کسی کاهل اوست بسپارم |
|
|
باز پرسم سرای او به کجاست |
|
برسانم به آنکه اهل سراست |
|
|
چون زمن نامد استعانت او |
|
نکنم غدر در امانت او |
|
|
گر من آنها کنم که او کردست |
|
هم از آنها خورم که او خوردست |
|
|
همچنان آن نورد را در بست |
|
چونکه در بسته شد گرفت به دست |
|
|
رهروی در گرفت و راه نوشت |
|
سوی شهر آمد از کرانه دشت |
|
|
چون درآسود یک دو روز به شهر |
|
داد ز خواب و خورد خود را بهر |
|
|
آن عمامه به هر کسی بنمود |
|
که خداوند این که شاید بود |
|
|
زاد مردی عمامه را بشناخت |
|
گفت لختی رهت بباید تاخت |
|
|
در فلان کوی چندمین خانه |
|
هست کاخی بلند و شاهانه |
|
|
در بزن کان در آستانه اوست |
|
بیگمان شو که خانه خانه اوست |
|
|
بشر با جامه و عمامه و زر |
|
سوی آن خانه شد که یافت خبر |
|
|
در زد آمد شکر لبی دلبند |
|
باز کرد آن در رواق بلند |
|
|
گفت کاری و حاجتی بنمای |
|
تا بر آرم چنانکه باشد رای |
|
|
بشر گفتا بضاعتی دارم |
|
بانوی خانه کو که بسپارم |
|
|
گر درون آمدن به خانه رواست |
|
تا درآیم سخن بگویم راست |
|
|
که ملیخای آسمان فرهنگ |
|
از زمانه چو ریو دید و چه رنگ |
|
|
زن درون بردش از برون سرای |
|
بر کنار بساط کردش جای |
|
|
خویشتن روی کرد زیر نقاب |
|
گفت برگو سخن که هست صواب |
|
|
بشر هر قصهای که بود تمام |
|
گفت با ماهروی سیم اندام |
|
|
آن به هم صحبتی رسیدن او |
|
در هنرها سخن شنیدن او |
|
|
وان برآشفتش چو بد مستان |
|
دعوی انگیختن به هر دستان |
|
|
وان به هر چیز بدگمان بودن |
|
خوبیی را به زشتی آلودن |
|
|
وان چه از بهر دیگران کندن |
|
خویشتن را دران چه افکندن |
|
|
وان شدن چون محیط موج زنش |
|
عاقبت ماندن آب در دهنش |
|
|
چون فرو گفت هرچه دید همه |
|
وآنچه زان بیوفا شنید همه |
|
|
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد |
|
جای او خاک خانه جای تو باد |
|
|
جیفهای کاب شسته بودش پاک |
|
در سپردم به گنج خانه خاک |
|
|
رخت او هرچه بود در بستم |
|
واینک اینک گرفته در دستم |
|
|
جامه و زر نهاد حالی پیش |
|
کرد روشن درست کاری خویش |
|
|
زن زنی بود کاردان و شگرف |
|
آن ورق باز خواند حرف به حرف |
|
|
ساعتی زان سخن پریشان گشت |
|
آبی از چشم ریخت و زآب گذشت |
|
|
پاسخش داد کای همیون رای |
|
نیک مردی ز بندگان خدای |
|
|
آفرین بر حلال زادگیت |
|
بر لطیفی و رو گشادگیت |
|
|
که کند هرگز این جوانمردی |
|
که تو در حق بی کسان کردی |
|
|
نیک مردی نه آن بود که کسی |
|
ببرد انگبینی از مگسی |
|
|
نیکمرد آن رود که در کارش |
|
رخنه نارد فریب دینارش |
|
|
شد ملیخا و تن به خاک سپرد |
|
جان به جائی که لایق آمد برد |
|
|
آنچه گفتی ز بد پسندان بود |
|
راست گفتی هزار چندان بود |
|
|
بود کارش همه ستمگاری |
|
بیوفائی و مردم آزاری |
|
|
کرد بسیار جور بر زن و مرد |
|
بر چنانی چنین بود درخورد |
|
|
به عقیدت جهود کینه سرشت |
|
مار نیرنگ و اژدهای کنشت |
|
|
سالها شد که من برنجم ازو |
|
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو |
|
|
من به بالین نرم او خفته |
|
او به من بر دروغها گفته |
|
|
من ز بادش سپر فکنده چو میغ |
|
او کشیده چو برق بر من تیغ |
|
|
چون خدا دفع کردش از سر من |
|
رفت غوغای محنت از در من |
|
|
گر بد ار نیک بود روی نهفت |
|
از پس مرده بد نشاید گفت |
|
|
پای او از میانه بیرون شد |
|
حال پیوند ما دگرگون شد |
|
|
تو از آنجا که مرد کار منی |
|
به زناشوئی اختیار منی |
|
|
مایه و ملک هست و ستر و جمال |
|
به ازین کی رسد به جفت حلال |
|
|
به نکاحی که آن خدا فرمود |
|
کار ما را فراهم آور زود |
|
|
من به جفتی ترا پسندیدم |
|
که جوانمردی ترا دیدم |
|
|
تو به من گر ارادتی داری |
|
تا کنم دعوی پرستاری |
|
|
قصه شد گفته حسب حال اینست |
|
مال دارم بسی جمال اینست |
|
|
وانگهی برقع از قمر برداشت |
|
مهر خشک از عقیقتر برداشت |
|
|
بشر چون خوبی و جمالش دید |
|
فتنه چشم و سحر خالش دید |
|
|
آن پریچهره بود کاول روز |
|
دیده بودش چنان جهان افروز |
|
|
نعرهای زد چنانکه رفت از هوش |
|
حلقه در گوش یار حلقه به گوش |
|
|
چون چنان دید نوش لب بشتافت |
|
بوی خوش کرد و جان او دریافت |
|
|
هوش رفته چو هوش یافته شد |
|
سرش از تاب شرم تافته شد |
|
|
گفت اگر شیفتم ز عشق پری |
|
تا به دیوانگی گمان نبری |
|
|
گر بود دیو دیده افتاده |
|
من پری دیدم ای پریزاده |
|
|
وین که بینی نه مهر امروزست |
|
دیر باشد که در من این سوزست |
|
|
که فلان روز در فلان ره تنگ |
|
برقعت را ربود باد از چنگ |
|
|
من ترا دیدم و ز دست شدم |
|
می وصلت نخورده مست شدم |
|
|
سوختم در غم نهانی تو |
|
رفت جانم ز مهربانی تو |
|
|
گرچه یک دم نرفتی از یادم |
|
با کسی راز خویش نگشادم |
|
|
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای |
|
رفتم و در گریختم به خدای |
|
|
تا خدایم به فضل و رحمت خویش |
|
آورید آنچه شرط باشد پیش |
|
|
چون نکردم طمع چو بوالهوسان |
|
در حریم جمال و مال کسان |
|
|
دولتی کو جمال و مالم داد |
|
نز حرام اینک از حلالم داد |
|
|
زن چو از رغبت وی آگه شد |
|
رغبتش زآنچه بد یکی ده شد |
|
|
بشر کان حور پیکرش بنواخت |
|
رفت بیرون و کار خویش بساخت |
|
|
گشت با او به شرط کاوین جفت |
|
نعمتی یافت شکر نعمت گفت |
|
|
با پریچهره کام دل میراند |
|
بر خود افسون چشم بد میخواند |
|
|
از جهودی رهاند شاهی را |
|
دور کرد از کسوف ماهی را |
|
|
از پرندش غیار زردی شست |
|
برگ سوسن ز شنبلیدش رست |
|
|
چون ندید از بهشتیان دورش |
|
جامه سبز دوخت چون حورش |
|
|
سبزپوشی به از علامت زرد |
|
سبزی آمد به سرو بن در خورد |
|
|
رنگ سبزی صلاح کشته بود |
|
سبزی آرایش فرشته بود |
|
|
جان به سبزی گراید از همه چیز |
|
چشم روشن به سبزه گردد نیز |
|
|
رستنی را به سبزی آهنگست |
|
همه سر سبزیی بدین رنگست |
|
|
قصه چون گفت ماه بزم آرای |
|
شه در آغوش خویش کردش جای |
|