| | | | | | |
|
چو گریبان کوه و دامن دشت |
|
از ترازوی صبح پر زر گشت |
|
|
روز یکشنبه آن چراغ جهان |
|
زیر زر شد چو آفتاب نهان |
|
|
جام زر بر گرفت چون جمشید |
|
تاج زر برنهاد چون خورشید |
|
|
بست چون زرد گل به رعنائی |
|
کهربا بر نگین صفرائی |
|
|
زر فشانان به زرد گنبد شد |
|
تا یکی خوشدلیش در صد شد |
|
|
خرمی را در او نهاد بنا |
|
به نشاط می و نوای غنا |
|
|
چون شب آمد نه شب که حجله ناز |
|
پرده عاشقان خلوت ساز |
|
|
شه بدان شمع شکر افشان گفت |
|
تا کند لعل بر طبرزد جفت |
|
|
خواست تا سازد از غنا سازی |
|
در چنان گنبدی خوش آوازی |
|
|
چون ز فرمان شه گزیر نبود |
|
عذر یا ناز دل پذیر نبود |
|
|
گفت رومی عروس چینی ناز |
|
کی خداوند روم و چین و طراز |
|
|
تو شدی زندهدار جان ملوک |
|
عز نصره خدایگان ملوک |
|
|
هرکه جز بندگیت رای کند |
|
سر خود را سبیل پای کند |
|
|
چون دعا را گزارشی سره کرد |
|
دم خود را بخور مجمره کرد |
|
|
گفت شهری ز شهرهای عراق |
|
داشت شاهی ز شهریاران طاق |
|
|
آفتابی به عالم افروزی |
|
خوب چون نوبهار نوروزی |
|
|
از هنر هرچه در شمار آید |
|
وان هنرمند را به کار آید |
|
|
داشت با آن همه هنرمندی |
|
دل نهاد از جهان به خرسندی |
|
|
خوانده بود از حساب طالع خویش |
|
تا نه بیند بلا و درد سری |
|
|
همچنان مدتی به تنهائی |
|
ساخت با یک تنی و یکتائی |
|
|
چاره آن شد که چار و ناچارش |
|
مهربانی بود سزاوارش |
|
|
چندگونه کنیز خوب خرید |
|
خدمت کس سزای خویش ندید |
|
|
هریکی تا به هفته کم و بیش |
|
پای بیرون نهادی از حد خویش |
|
|
سر برافراختی به خاتونی |
|
خواستی گنجهای قارونی |
|
|
بود در خانه کوژپشتی پیر |
|
زنی از ابلهان ابله گیر |
|
|
هر کنیزی که شه خریدی زود |
|
پیرهزن در گزاف دیدی سود |
|
|
خواندی آن نو خریده را از ناز |
|
بانوی روم و نازنین طراز |
|
|
چون کنیز آن غرور دیدی پیش |
|
باز ماندی ز رسم خدمت خویش |
|
|
ای بسا بوالفضول کز یاران |
|
آورد کبر در پرستاران |
|
|
منجنیقی بود به زیور و زیب |
|
خانه ویران کن عیال فریب |
|
|
شاه چندان که جهد بیش نمود |
|
یک کنیزک به جای خویش نبود |
|
|
هرکه را جامهای ز مهر بدوخت |
|
چونکه بد مهر دید باز فروخت |
|
|
شاه بس کز کنیزکان شد دور |
|
به کنیزک فروش شد مشهور |
|
|
از برون هر کسی حسابی ساخت |
|
کس درون حساب را نشناخت |
|
|
شه ز بس جستجوی تافته شد |
|
بیمرادی که باز یافته شد |
|
|
نه ز بیطالعی به زن بشتافت |
|
نه کنیزی چنانکه باید یافت |
|
|
دست از آلوده دامنان میشست |
|
پاک دامن جمیلهای میشست |
|
|
تا یکی روز مرد برده فروش |
|
برده خر شاه را رساند به گوش |
|
|
کامد است از بهار خانه چین |
|
خواجهای با هزار حورالعین |
|
|
دست ناکرده چندگونه کنیز |
|
خلخی دارد و ختائی نیز |
|
|
هریکی از چهره عالم افروزی |
|
مهر سازی و مهربان سوزی |
|
|
در میانه کنیزکی چو پری |
|
برده نور از ستاره سحری |
|
|
سفته گوشی چو در ناسفته |
|
در فروشش بها به جان گفته |
|
|
لب چو مرجان ولیک للبند |
|
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند |
|
|
چون شکر ریز خنده بگشاید |
|
خاک تا سالها شکر خاید |
|
|
گرچه خوانش نواله شکرست |
|
خلق را زو نواله جگرست |
|
|
من که این شغل را پذیره شدم |
|
زان رخ و زلف و خال خیره شدم |
|
|
گر تو نیز آن جمال و دلبندی |
|
بنگری فارغم که بپسندی |
|
|
شاه فرمود کاورد نخاس |
|
بردگان را به شاه بردهشناس |
|
|
رفت و آورد و شاه در همه دید |
|
با فروشنده کرد گفت و شنید |
|
|
گرچه هریک به چهره ماهی بود |
|
آنکه نخاس گفت شاهی بود |
|
|
زانچه گوینده داده بود خبر |
|
خوبتر بود در پسند نظر |
|
|
با فروشنده گفت شاه بگوی |
|
کاین کنیزک چگونه دارد خوی |
|
|
گر بدو رغبتی کند رایم |
|
هرچه خواهی بها بیفزایم |
|
|
خواجه چین گشاده کرد زبان |
|
گفت کین نوشبخش نوش لبان |
|
|
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست |
|
کارزو خواه را ندارد دوست |
|
|
هرچه باید ز دلبری و جمال |
|
همه دارد چنانکه بینی حال |
|
|
هرکه از من خرد به صد نازش |
|
بامدادان به من دهد بازش |
|
|
کاورد وقت آرزو خواهی |
|
آرزو خواه را به جان کاهی |
|
|
وانکه با او مکاس بیش کند |
|
زود قصد هلاک خویش کند |
|
|
بد پسند آمدست خوی کنیز |
|
تو شنیدم که بد پسندی نیز |
|
|
او چنین و تو آنچنان بگذار |
|
سازگاری کجا بود در کار |
|
|
از من او را خریده گیر به ناز |
|
داده گیرم چو دیگرانش باز |
|
|
به که از بیع او بداری دست |
|
بینی آن دیگران که لایق هست |
|
|
هرکه طبعت بدو شود خشنود |
|
بیبها در حرم فرستش زود |
|
|
شاه در هرکه دید ازان پریان |
|
نامدش رغبتی چو مشتریان |
|
|
جز پریچهره آن کنیز نخست |
|
در دلش هیچ نقش مهر نرست |
|
|
ماند حیران در آنکه چون سازد |
|
نرد با خام دست چون بازد |
|
|
نه دلش میشد از کنیزک سیر |
|
نه ز عیبش همیخرید دلیر |
|
|
عاقبت عشق سر گرائی کرد |
|
خاک در چشم کدخدائی کرد |
|
|
سیم در پای سیم ساق کشید |
|
گنبد سیم را به سیم خرید |
|
|
در یک آرزو به خود در بست |
|
کشت ماری وز اژدهائی رست |
|
|
وان پری رو به زیر پرده شاه |
|
خدمت اهل پرده داشت نگاه |
|
|
بود چون غنچه مهربان در پوست |
|
آشکارا ستیز و پنهان دوست |
|
|
جز در خفت و خیز کان دربست |
|
هیچ خدمت رها نکرد از دست |
|
|
خانهداری و اعتماد سرای |
|
یکیک آورد مشفقانه به جای |
|
|
گرچه شاهش چو سرو بالا داد |
|
او چو سایه به زیر پای افتاد |
|
|
آمد آن پیرهزن به دم دادن |
|
خامه خام را به خم دادن |
|
|
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام |
|
کز کنیزیش نگذراند نام |
|
|
شاه از آن احتراز کو میساخت |
|
غور دیگر کنیزکان بشناخت |
|
|
پیرزن را ز خانه بیرون کرد |
|
به افسونگر نگر چه فسون کرد |
|
|
تا چنان شد به چشم شاه عزیز |
|
که شد از دوستی غلام کنیز |
|
|
گرچه زان ترک دید عیاری |
|
همچنان کرد خویشتنداری |
|
|
تا شبی فرصت آنچنان افتاد |
|
کاتشی در دو مهربان افتاد |
|
|
پای شه در کنار آن دلبند |
|
در خزیده میان خز و پرند |
|
|
قلعه آن در آب کرده حصار |
|
وآتش منجنیق این بر کار |
|
|
شاه چون گرم گشت از آتش تیز |
|
گفت با آن گل گلاب انگیز |
|
|
کاری رطب دانه رسیده من |
|
دیده جان و جان دیده من |
|
|
سرو با قامتت گیاه فشی |
|
طشت مه با تو آفتابه کشی |
|
|
از تو یک نکته میکنم درخواست |
|
کانچه پرسم مرا بگوئی راست |
|
|
گر بود پاسخ تو راست عیار |
|
راست گردد مرا چو قد تو کار |
|
|
وانگه از بهر این دلانگیزی |
|
کرد بر تازه گل شکرریزی |
|
|
گفت وقتی چو زهره در تسدیس |
|
با سلیمان نشسته بد بلقیس |
|
|
بودشان از جهان یکی فرزند |
|
دست و پایش گشاده از پیوند |
|
|
گفت بلقیس کای رسول خدای |
|
من و تو تندرست سر تا پای |
|
|
چیست فرزند ما چنین رنجور |
|
دست و پائی ز تندرستی دور |
|
|
درد او را دوا شناختنیست |
|
چونشناسی علاج ساختنیست |
|
|
جبرئیلت چو آورد پیغام |
|
این حکایت بدو بگوی تمام |
|
|
تا چو از حضرت تو گردد باز |
|
لوح محفوظ را بجوید راز |
|
|
چارهای کو علاج را شاید |
|
به تو آن چاره ساز بنماید |
|
|
مگر این طفل رستگار شود |
|
به سلامت امیدوار شود |
|
|
شد سلیمان بدان سخن خوشنود |
|
روزکی چند منتظر میبود |
|
|
چونکه جبریل گشت هم نفسش |
|
باز گفت آنچه بود در هوسش |
|
|
رفت و آورد جبرئیل درود |
|
از که؟ از کردگار چرخ کبود |
|
|
گفت کاین را دوا دو چیز آمد |
|
وان دو اندر جهان عزیز آمد |
|
|
آنکه چون پیش تو نشیند جفت |
|
هردو را راستی بباید گفت |
|
|
آنچنان دان کزان حکایت راست |
|
رنج این طفل بر تواند خاست |
|
|
خواند بلقیس را سلیمان زود |
|
گفته جبرئیل باز نمود |
|
|
گشت بلقیس ازین سخن شادان |
|
کز خلف خانه میشد آبادان |
|
|
گفت برگوی تا چه خواهی راست |
|
تا بگویم چنانکه عهد خداست |
|
|
باز پرسیدش آن چراغ وجود |
|
کی جمال تو دیده را مقصود |
|
|
هرگز اندر جهان ز روی هوس |
|
جز به من رغبت تو بود به کس؟ |
|
|
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور |
|
زانکه روشنتری ز چشمه نور |
|
|
جز جوانی و خوبیت کاین هست |
|
بر همه پایگه تو داری دست |
|
|
خوی خوش روی خوش نوازش خوش |
|
بزم تو روضه و تو رضوان فش |
|
|
ملک تو جمله آشکار و نهان |
|
مهر پیغمبریت حرز جهان |
|
|
با همه خوبی و جوانی تو |
|
پادشاهی و کامرانی تو |
|
|
چون ببینم یکی جوان منظور |
|
از تمنای بد نباشم دور |
|
|
طفل بیدست چون شنید این راز |
|
دستها سوی او کشید دراز |
|
|
گفت ماما درست شد دستم |
|
چون گل از دست دیگران رستم |
|
|
چون پری دید در پریزاده |
|
دید دستی به راستی داده |
|
|
گفت کای پیشوای دیو و پری |
|
چون هنر خوب و چون خرد هنری |
|
|
بر سر طفل نکتهای بگشای |
|
تا ز من دست و از تو یابد پای |
|
|
یک سخن پرسم ارنداری رنج |
|
کز جهان با چنین خزینه و گنج |
|
|
هیچ بر طبع ره زند هوست |
|
که تمنا بود به مال کست |
|
|
گفت پیغمبر خدای پرست |
|
کانچه کس را نبود ما را هست |
|
|
ملک و مال خزینه شاهی |
|
همه دارم ز ماه تا ماهی |
|
|
با چنین نعمتی فراخ و تمام |
|
هرکه آید به نزد من به سلام |
|
|
سوی دستش کنم نهفته نگاه |
|
تا چه آرد مرا به تحفه زراه |
|
|
طفل کاین قصه گفته آمد راست |
|
پای بگشاد و از زمین برخاست |
|
|
گفت بابا روانه شد پایم |
|
کرد رای تو عالم آرایم |
|
|
راست گفتن چو در حریم خدای |
|
آفت از دست برد و رنج از پای |
|
|
به که ما نیز راستی سازیم |
|
تیر بر صید راست اندازیم |
|
|
بازگو ای ز مهربانان فرد |
|
کز چه معنی شدست مهر تو سرد |
|
|
من گرفتم که میخورم جگری |
|
در تو از دور میکنم نظری |
|
|
تو بدین خوبی و پریچهری |
|
خو چرا کردهای به بد مهری |
|
|
سرو نازنده پیش چشمه آب |
|
به هنر از راسنتی ندید جواب |
|
|
گفت در نسل ناستوده ما |
|
هست یک خصلت آزموده ما |
|
|
کز زنان هر که دل به مرد سپرد |
|
چون زه زادن رسید زاد و بمرد |
|
|
مرد چون هر زنی که از ما زاد |
|
دل چگونه به مرگ شاید داد |
|
|
در سر کام جان نشاید کرد |
|
زهر در انگبین نشاید خورد |
|
|
بر من این جان از آن عزیزترست |
|
که سپارم بدانچه زو خطرست |
|
|
من که جان دوستم نه جانان دوست |
|
با تو از عیبه برگشادم پوست |
|
|
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم |
|
خواه بگذار و خواه بفروشم |
|
|
لیک من چون ضمیر ننهفتم |
|
با تو احوال خویشتن گفتم |
|
|
چشم دارم که شهریار جهان |
|
نکند نیز حال خویش نهان |
|
|
کز کنیزان آفتاب جمال |
|
زود سیری چرا کند همه سال |
|
|
ندهد دل به هیچ دلخواهی |
|
نبرد با کسی به سر ماهی |
|
|
هرکه را چون چراغ بنوازد |
|
باز چون شمع سر بیندازد |
|
|
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز |
|
بفکند در زمین به خواری باز |
|
|
شاه گفت از برای آنکه کسی |
|
با من از مهر بر نزد نفسی |
|
|
همه در بند کار خود بودند |
|
نیک پیش آمدند و بد بودند |
|
|
دل چو با راحت آشنا کردند |
|
رنج خدمت گری رها کردند |
|
|
هر کسی را به قدر خود قدمیست |
|
نان میده نه قوت هر شکمیست |
|
|
شکمی باید آهنین چون سنگ |
|
کاسیاش از خورش نیاید تنگ |
|
|
زن چو مرد گشاده رو بیند |
|
هم بدو هم به خود فرو بیند |
|
|
بر زن ایمن مباش زن کاهست |
|
بردش باد هر کجا راهست |
|
|
زن چو زر دید چون ترازوی زر |
|
به جوی با جوی در آرد سر |
|
|
نار کز نار دانه گردد پر |
|
پخته لعل و نپخته باشد در |
|
|
زن چو انگور و طفل بی گنهست |
|
خام سرسبز و پخته روسیهست |
|
|
مادگان در کده کدو نامند |
|
خامشان پخته پختهشان خامند |
|
|
عصمت زن جمال شوی بود |
|
شب چو مه یافت ماهروی بود |
|
|
از پرستندگان من در کس |
|
جز خود آراستن ندیدم و بس |
|
|
در تو دیدم به شرط خدمت خویش |
|
که زمان تا زمان نمودی بیش |
|
|
لاجرم گرچه از تو بی کامم |
|
بی تو یک چشم زد نیارامم |
|
|
شاه از این چند نکتههای شگفت |
|
کرد بر کار و هیچ در نگرفت |
|
|
شوخ چشم از سر بهانه نرفت |
|
تیر بر چشمه نشانه نرفت |
|
|
همچنان زیر بار دلتنگی |
|
میبرید آن گریوه سنگی |
|
|
کرد با تشنگی برابر آب |
|
او صبوری و روزگار شتاب |
|
|
پیرزن کان بت همایونش |
|
کرده بود از سرای بیرونش |
|
|
آگهی یافت از صبوری شاه |
|
که بدان آرزو نیابد راه |
|
|
عاجزش کرده نو رسیده زنی |
|
از تنی اوفتاده تهمتنی |
|
|
گفت وقتست اگر به چارهگری |
|
رقص دیوان برآورم به پری |
|
|
رخنه در مهد آفتاب کنم |
|
قلعه ماه را خراب کنم |
|
|
تا دگر زخم هیچ تیر زنی |
|
نرسد بر کمان پیرزنی |
|
|
با شه افسونگرانه خلوت خواست |
|
رفت و کرد آن فسون که باید راست |
|
|
در مکافات آن جهان افروز |
|
خواند بر شه فسون پیرآموز |
|
|
گفت اگر بایدت که کره خام |
|
زیر زین تو زود گردد رام |
|
|
کره رام کرده را دو سهبار |
|
پیش او زین کن و به رفق بحار |
|
|
رایضانی که کره رام کنند |
|
توسنان را چنین لگام کنند |
|
|
شاه را این فریب چست آمد |
|
خشت این قالبش درست آمد |
|
|
شوخ و رعنا خرید نوش لبی |
|
مهره بازی کنی و بوالعجبی |
|
|
برده پرور ریاضتش داده |
|
او خود از اصل نرم سم زاده |
|
|
باشه از چابکی و دمسازی |
|
صد معلق زدی به هر بازی |
|
|
شاه با او تکلفی در ساخت |
|
به تکلف گرفتهای میباخت |
|
|
وقت بازی در آن فکندی شست |
|
وقت حاجت بدین کشیدی دست |
|
|
ناز با آن نمود و با این خفت |
|
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت |
|
|
رغبت آمد زرشک آن خفتن |
|
در ناسفته را به در سفتن |
|
|
گرچه از راه رشک داده شاه |
|
گرد غیرت نشست بر رخ ماه |
|
|
از ره و رسم بندگی نگذشت |
|
یک سر موی از آنچه بود نگشت |
|
|
در گمان آمدش که این چه فنست |
|
اصل طوفان تنور پیرزنست |
|
|
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود |
|
صبر در عاشقی ندارد سود |
|
|
تا شبی خلوت آن همایون چهر |
|
فرصتی یافت با شه از سر مهر |
|
|
گفت کایخسرو فرشته نهاد |
|
داور مملکت به دین و به داد |
|
|
چون شدی راستگوی و راستنظر |
|
بامن از راه راستی مگذر |
|
|
گرچه هر روز کان گشاید کام |
|
اولش صبح باشد آخر شام |
|
|
تو که روز ترا زوال مباد |
|
شب تو جز شب وصال مباد |
|
|
صبحوارم چو دادی اول نوش |
|
از چه گشتی چو شام سرکه فروش |
|
|
گیرم از من نخورده گشتی سیر |
|
به چه انداختیم در دم شیر |
|
|
داشتی تا ز غصه جان نبرم |
|
اژدهائی برابر نظرم |
|
|
کشتنم را چه در خورد ماری |
|
گر کشی هم به تیغ خود باری |
|
|
به چنین ره که رهنمون بودت |
|
وین چنین بازیی که فرمودت |
|
|
خبرم ده که بیخبر شدهام |
|
تا نپرم که تیز پر شدهام |
|
|
به خدا و به جان تو سوگند |
|
که ازین قفل اگر گشائی بند |
|
|
قفل گنج گهر بیندازم |
|
با به افتاد شاه در سازم |
|
|
شاه از آنجا که بود دربندش |
|
چون که دید اعتماد سوگندش |
|
|
حال از آن ماه مهربان ننهفت |
|
گفتنی و نگفتنی همه گفت |
|
|
کارزوی تو بر فروخت مرا |
|
آتشی درفکند و سوخت مرا |
|
|
سخت شد دردم از شکیبائی |
|
وز تنم دور شد توانائی |
|
|
تا همان پیرزن دوا بشناخت |
|
پیرزن وارم از دوا بنواخت |
|
|
به دروغم مزوری فرمود |
|
داشت ناخورده آن مزور سود |
|
|
آتش انگیختن به گرمی تو |
|
سختیی بد برای نرمی تو |
|
|
نشود آب جز به آتش گرم |
|
جز به آتش نگردد آهن نرم |
|
|
گر نه ز آنجا که با تو رای منست |
|
درد تو بهترین دوای منست |
|
|
آتش از تو بود در دل من |
|
پیرزن در میانه دودافکن |
|
|
چون شدی شمعوار با من راست |
|
دود دودافکن از میان برخاست |
|
|
کافتاب من از حمل شد شاد |
|
کی ز بردالعجوزم آید یاد |
|
|
چند ازین داستان طبع نواز |
|
گفت و آن نازنین شنید به ناز |
|
|
چون چنان دید ترک توسن خوی |
|
راه دادش به سرو سوسن بوی |
|
|
بلبلی بر سریر غنچه نشست |
|
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست |
|
|
طوطیی دید پر شکر خوانی |
|
بیمگس کرد شکر افشانی |
|
|
ماهیی را در آبگیر افکند |
|
رطبی در میان شیر افکند |
|
|
بود شیرین و چربیی عجبش |
|
کرد شیرین حوالت رطبش |
|
|
شه چو آن نقش راپرند گشاد |
|
قفل زرین ز درج قند گشاد |
|
|
دید گنجینهای به زر درخورد |
|
کردش از زیبهای زرین زرد |
|
|
زردیست آنکه شادمانی ازوست |
|
ذوق حلوای زعفرانی ازوست |
|
|
آن چه بینی که زعفران زردست |
|
خنده بین زانکه زعفران خوردست |
|
|
نور شمع از نقاب زردی تافت |
|
گاو موسی بها به زردی یافت |
|
|
زر که زردست مایه طربست |
|
طین اصفر عزیز ازین سببست |
|
|
شه چو این داستان شنید تمام |
|
در کنارش گرفت و خفت به کام |
|