نفرین زمین/حمل-فصل دوم
این شرح حال مسافرت و قهر نمودن بنده است با ابوی. قلماندازی است برای آقا معلم ده. اگر درس خوانده بودیم بهتر از اینها میشد. غرض نقشی است کز ما باز ماند، که هستی را نمیبینم بقایی. الغرض.
ده دوازده روز به عید مانده بود که بنده به ابوی گفتم «این کاسبی کساد است و یک کاری برای بنده پیدا کنید.» چه زمستانی هم بود. خلاف ادب است مثل خایهی حلاجها میلرزیدیم. اهالی برای آب دادن به گاو و گوسفند هم از خانه در نمیآمدند، چه رسد برای خرید از بقالی. به ابوی عرض کردم «این کاسبی به جز ضرر چیزی ندارد.» عرض کرد «چرا مثل بقیه نمیروی دنبال کار مزرعه؟» عرض کردم «توی این سرما کدام کار مزرعه؟» فرمود «مگر همه چه میکنند؟ دستت چول است یا پات چلاق؟» این شد که بنده قهر کردم و دیگر خانه نرفتم. دو سه بار هم به والده گفتم، باز هم جوابی نیامد. و بنده بسیار برزخ بودم و همان در دکان یک چیزی میخوردم و میخوابیدم، تا شب عید ابوی خبر داد که زود دکان را ببندد بیاید منزل. از روی دلتنگی گفتم «بسیار خوب»، اما نرفتم. تا این که والده آمد و فرمود «چرا نمیآیی؟» به او گفتم «شما بروید من هم میآیم.» و مشغول جمعآوری دکان شدم که در را ببندم و بروم در پستوی دکان بخوابم، که باز والده آمد و شامم را آورد و فرمود که «ابوی خیلی برزخ است.» گفتم «دیگر فایده ندارد، اگر میخواهی حق مادری را تمام کنی، هر چه پول داری تا صبح به بنده برسان که دیگر ماندنی نیستم.» رفتم در قهوهخانه و یک نفر که عملهی قنات را که آن جا میخوابید و اسمش صمد بود، صدا زدم گفتم «آمد شام خورد و رفت.» بنده هم یک خورده رادیو گرفتم و بعد در دکان را بستم و خوابیدم و صبح زود ابوی آمد به اوقات تلخی که «چرا شب نیامدی منزل؟» گفتم «دیر وقت بود، نتوانستم.» گفت «بعد از ظهر ببند و بیا منزل.» گفتم «امروز عید است و باید کاسبی کنم.» ابوی دیگر چیزی نگفت و تشریف برد، تا ظهر شد و والده آمد و ناهارم را آورد. همین که ناهار تمام شد، باز ابوی آمد با ولیبگ سربنه که «بیا برو حمام لباسهایت را عوض کن.» رفتم حمام و در آمدم تا شب شد و خانه نرفتم. این بار خود ابوی آمد شام آورد که «آخر آبروی مرا بردی. چرا این جوری میکنی؟»
گفتم «دلم از ده کنده شده است. سرکار هم که ابوی بنده هستی، اگر میخواهی حق پدری را تمام کنی تا فردا صبح دویست تومان پول برایم تهیه کن که بروم شهر.» فرمود «آخر میروی شهر چه کنی؟» گفتم «میروم سربازی.» ابوی یک قدری فحش داد و بعد رفت، و بنده هم خوابیدم.
فردا صبح والده آمد پول را آورد و گفت که «ابوی همان روز صبح رفته امیرآباد.» بنده خیالم راحت شد. و داشتم بساط دکان را جمع میکردم که ترهبارش را بفرستم خانه که یک نفر رسید در دکان. گفت که «من غریب هستم و خرجی ندارم و ناهار هم نخوردهام.» من هم بیاین که سؤالی کنم شاگردم را فرستادم قهوهخانه یک قوری چای آورد و با نان و پنیر گذاشتم جلوش. معلوم بود که خیلی گرسنش بود. ازش پرسیدم «اسمت چیه؟» گفت «عباس آقای فلانی.» «اهل کجا باشید؟» گفت:
- اهل اراک.
گفتم:
-پس توی این دهکوره چه میکنید؟
گفت:
- با پدر و مادرم دعوام شده و قهر کردهام و آمدهام بیرون که خودم را سر به نیست کنم.
من راضیاش کردم که برود و با پدرش آشتی کند او هم قبول کرد و گفت «ولی پول برای کرایه ندارم.» من هم یک مقدار نون و پنیر و سی تومان هم پول بهش دادم و او را راهی کردم. نشانی اراک را هم ازش گرفتم و فردا صبحش بنده دکان را سپردم دست شاگردم و هر چه پول توی دخل بود برداشتم و با یک چمدان و یک رادیو راه افتادم رفتم تهران. یک راست رفتم سلسبیل. در دکان شاطر عباس که اهل ده بود و سه سال پیش بنهکن رفته بود تهران. تعجب کرد که «چرا آمدهای تهران؟» نگفتم که با ابوی قهر کردهام. یک جور عذر و بهانه تراشیدم، اما حالیاش کردم که بیکارم. گفت «ترازوداری میتوانی بکنی؟» گفتم «چرا نمیتوانم؟» ترازودارش را مرخص کرد و بنده را گذاشت جای او. ازش نامطمئن بود.
روزها در دکان بودم و شبها میرفتم خانهی شاطر عباس. تا خبردار شدم که یکی از همولایتیها مسلول است و در آسایشگاه شاهآباد خوابیده است. به شاطر عباس گفتم و قرار شد روز سیزده تعطیل کنیم و برویم شاهآباد. هم سیزده به در بود و هم عیادت مریض. وقتی رفتیم آنجا اجازهاش را گرفتیم و سه تایی رفتیم سر کوه. با هم ناهار خوردیم. از او پرسیدم که «چطور کار شما به بیمارستان مسلولین کشیده؟» آهی کشید و گفت سرباز هنگ سوار بوده و روز دوم یا سوم که قرار بوده تمرین سواری بکنند، ایشون میخورند زمین و کمرش یک عیبی میکند. روی اسبهای بیرکاب و دهنه، هیچ کس نمیتواند سواری کند. میبرندش بیمارستان میخوابانند و گچ میبرند. و بعد از آن مأمور اسطبل میشود و یک سال توی پهن و کاه و یونجه سر میکند. میگفت «صد رحمت به تاپالهی گاو.» تا چهار ماه پیش میفهمند سل گرفته، میفرستندش این جا. دلمان برایش سوخت. خودش هم گریه کرد. بنده هم راستش داشت اشکم در میآمد، اما جلوی خودم را گرفتم و آقا مهدی را دلداری دادیم و شب بر گشتیم. اما به گوش بنده ماند که هنگ سوار نروم. ده دوازده روز که گذشت یک کاغذی نوشتم به اراک به عباس آقا. نوشتم که «بنده هم با ابوی قهر کردهام و آمدهام تهران، و حالا به سلامتی رسیدهام.» اما ننوشتم که چه کاره شدهام. و مقداری درد دل کردم از پدر و مادرها و اوضاع روزگار و دلتنگی.
تا یک ماه بعد از عید، یک شب رادیو گفت که وزارت جنگ برای آموزشگاه دژبانی نفرات میگیرد. بنده فوراً رفتم هشت عدد عکس انداختم و یک سر رفتم ادارهی آمار. شاطر عباس همه جای شهر را میشناخت و به بنده اجازه میداد که بعد از پخت و پز صبح بروم پی این کارها، اما برای ناهار بازار برگردم. میخواستم دو عدد هم رونوشت شناسنامه بگیرم. آن که پشت میز نشسته بود، درآمد به بنده گفت که «این معطلی دارد. باید برود ولایت و برگردد.» گفتم «حضرت آقا خیلی فوری است، همین الساعه میخواهم.» گفت «نمیشود.» خلاصه یک پنج تومنی دادم و رونوشتها را گرفتم و آمدم. رادیو گفته بود که سوءسابقه هم میخواهند. به شاطر عباس گفتم. بنده را فردا صبحش فرستاد دادسرا. دیدم خیلی شلوغ است. ناامید شدم و برگشتم، و خیلی برزخ بودم. ظهر شاطر عباس که پرسید قضیه را برایش گفتم. گفت «غصه نخور، کلفت عباس علی خان که ظهر آمد نان بگیرد، کارت را راه میاندازم.» عباس علی خان همان نزدیکیها مینشست و اداری جماعت بود. بنده نمیدانستم چه کاره بود، اما کلفتش آب و رنگی داشت. یکی دو بار هم با بنده (خلاف ادب است)، لاسیده بود. و شاطر عباس هم دیده بود و به شوخی در آمده بود که «میخواهی دست بالا کنم؟» و بنده بهش گفته بودم که «دختر خالهام را برایم شیرینی خوردهاند.»
پسفردا صبحش با عباس علی خان رفتم دادسرا و یک دقیقه طول نکشید که سوءسابقهی بنده را دادن و گفتند «حالا برو انگشت نگاری.» که باز بنده درماندم و باز کلفت عباس علی خان به دادم رسید و خود عباس علی خان بنده را برداشت برد انگشتنگاری. یک شاهی هم خرج بر نداشت. همان روز خودم را رساندم به وزارت جنگ، اما دوازده شده بود و ناهار بازار هم میگذشت. با تاکسی خودم را رساندم به دکان و فردا صبح رفتم. آن قدر شلوغ بود که چه عرض کنم. دکتر هم نیامده بود که معاینه کند. تا ساعت یازده بنده معطل شدم تا یک سرهنگ آمد که دکتر هم بود، معاینه کرد. دستی هم به ریشم کشید که در نمیآید و همه جا باعث بدبختی بنده شده. و بعد هم خلاف ادب است، پایین تنهام را معاینه کرد. و گفت «پاهایت واریس دارد.» بنده گفتم «آقای دکتر به خدا بنده هیچ عیبی نداشتهام.» عصبانی شد و داد زد که «برو بیرون.» بنده برزخ شدم و برگشتم. و این بار دیگر خودم تنها رفتم سراغ عباس علی خان. گفتم «بنده را میبخشید که آن قدر مزاحم میشوم، اما میبینید که بیپارتی هیچ کاری نمیشود کرد.» دیگر این را نگفتم که دکتر ایرادی بیخودی گرفته. گفت «رئیس دژبان کیست؟» بنده گفتم «چه عرض کنم.» یکی دو تا تلفن کرد و وقتی فهمید کیست، به بنده فرمود «رئیس دژبان را نمیشناسم، اما اخویاش را میشناسم که بانک ملی کار میکند. فردا برو پهلوی او و این سفارش را هم ببر.» فردا رفتم، اما حضرت اخوی رفته بودند سفر. منشیاش یک دختر یکش خوش اخلاقی بود. گفت «ده روز دیگر بیا.» ده روز دیگر رفتم. هنوز نیامده بود. تا آخر دو ماه از وقت آموزشگاه دژبانی گذشت، و بنده مأیوس شدم، و خیلی برزخ بودم. اما هم شاطر عباس محبت داشت و هم کلفت عباس علی خان، که ولکن معامله نبود، و میترسیدم کار دستم بدهد. آخر هر وقت که میآمد پی نان، توی آن شلوغی سرش را میگذاشت در گوش بنده که یعنی حرف خودمانی دارد. اما سینهاش را باز کرده بود و عطر زده بود و آدم حالی به حالی میشد. دیگر آبروی بنده داشت میرفت. راه به هیچ جا هم نمیبردم.
تا یک روز یکی دیگر از همولایتیهامان آمد در دکان. اسمش یداللهخان بود. وقتی بنده کوچک بودم، از ده درآمده بود و حالا کامیون باری داشت. بنده را که شناخت، آهسته در گوشم گفت «حیف پسر سربنه نیست که ترازودار نانوایی باشد؟» و بنده را عصر دعوت کرد به قهوهخانه. رفتم و مدتی درد دل کردیم و بهش گفتم که چطور شد از ابوی قهر کردهام و چه طور به دنبال آموزشگاه دژبانی بودم و این دختر کلفت چه طور پاپی بنده شده. پرسید «پول هم داری؟» سیصد و خردهای داشتم. پولی که والده از ابوی گرفته بود و مزد این مدت شاطر عباس. گفت «چرا نمیآیی با هم شراکت کنیم؟ بار میزنیم از تهران به قم. یک سرویس با هم میرویم، اگر خوشت آمد دنبال کن.» گفتم «چه عیب دارد.» گفت «برنج بار زدهام و پس فردا بعد از ظهر میرویم. تو دست و پات را جمع کن.» آن شب قضیه را به شاطر عباس گفتم و حسابم را رسیدم. و گفتم «مبادا خیال کند که بنده از دست او ناراضیام، بلکه دارم از شر این دختر کلفت در میروم که آبروی دکان او را هم خواهد برد.» و پس فرداش با یدالله خان حرکت کردیم طرف قم. دو روز قم بودیم، اما بار گیر یدالله خان نیامد. میخواستیم خالی برگردیم تهران که یکی پیدا شد و میخواست ده تن نمک ببرد اراک. نمکها را بار زدیم و هفت نفر مسافر هم روی نمکها سوار کردیم و آمدیم به یک آبادی که اسمش بود سواریان. شب ماندیم و فردا صبح ساعت ۹ رسیدیم اراک. یدالله خان بعد از تحویل نمکها ماشین را برد تعمیر و بنده رفتم سراغ عباس آقا که نشانیاش را داشتم. پدرش یک حاجی بود و وسط بازار بزازی داشت. سلام و علیک و احوال پرسی و با اصرار بنده را برداشت برد گردش. و ناهار چلوکباب خوردیم و بعد از ظهر رفتیم خانهشان خوابیدیم. و بنده عصری که بیدار شدم، یک مرتبه یاد یدالله خان و کامیون افتادم، تا برسم به گاراژ گفتند «یداللهخان گندم بار زد و همین الان رفت اصفهان. و سپرده که به شما بگوییم حتماً چهار روزه بر میگردد.»
بنده را میگویی سخت برزخ شدم و دو سه روز توی مسافرخانه ماندم و عصرها میرفتم گردش یا ایستگاه راهآهن به تماشای مردم و دیگر خودم را نشان عباس آقا ندادم. تا یک روز توی ایستگاه که قدم میزدم، دیدم یکی بنده را صدا میزند. برگشتم، دیدم جناب سروان تیموری است که سلسبیل خانه داشت و مصدرش میآمد نان میگرفتم، ولی چون بهش اطمینان نداشت، پول دستش نمیداد و دفترچه داشت که بنده برایش مینوشتم و خود جناب سروان هفته به هفته میآمد پولش را میداد. در همان دو ماهه که ترازوداری کرده بودم با بنده سلام و علیک پیدا کرده بود. گفت «این جا چه میکنی؟» همهی قضایا را گفتم. برای قضیهی آموزشگاه دژبانی هم از او کمک خواسته بودم، اما روی خوش نشان نداده بود. بنده هم دیگر لب تر نکرده بودم. آن جا هم توی ایستگاه از بس برزخ بودم و غربت کشیده، ذوقزده شدم که قضایا را گفتم. از سیر تا پیاز را. معلوم شد جناب سروان مأمور اهواز است و نفرات جمع میکند برای آموزشگاه گروهبانی آن جا. و در آمد که «دژبانی نشد، بیا خودم میبرمت گروهبانی که باغ آموزشگاهش عین بهشت است و چه قدر خوش میگذرد و خوابگاههایش کولر دارد.» و بنده را میگویی مثل این که دنیا را بهم دادهاند. نزدیک بود دستش را ببوسم. حالا بنده هم عکس دارم، هم رونوشت شناسنامه و هم سوءسابقه و هم انگشت نگاری. و همهی این توی جیب بغلم بود که همان نشانش دادم. فقط یک ضمانت میخواست که گفتم صبر میکنم تا یدالله خان برگردد و ضمانتم را بکند.
اما یدالله خان با گروهبان شدن بنده مخالف بود. وقتی از اصفهان برگشت و بهش گفتم، درآمد که «تو دنیا را نمیشناسی. تابستان در پیش است و اهواز عین جهنم است و پدرت در میآید و این کارها، کار آدمهای پدرمادردار است که با آسایش خلقالله طرفند و شگون ندارد و بیگاری دارد و هر چه جناب سروان از وسایل استراحت آموزشگاه گفته چاخان کرده.» ولی گوش بنده بدهکار نبود. عاقبت با بنده آمد کلانتری و ضمانت کرد. ولی زیر ورقه داد نوشتند که من به این کار فضلالله خان راضی نیستم، اما خودش خواسته ضمانتش را میکنم. و زیر ورقه انگشت زد و خداحافظی کرد و رفت. خیلی هم برزخ بود. بنده هم یک کله آمدم سراغ جناب سروان و دو روز دیگر حرکت کردیم. ساعت چهار بود و قطار فوقالعاده از تهران که رسید جناب سروان آمد با یک گروهبان دو و یک ستوان سه. و به گروهبان گفت «بدو بچهها را بیاورد که قطار حرکت میکند.» گروهبان رفت و با سی تا جوان برگشت. مثل این که توی یکی از اتاقهای ایستگاه نگهشان داشته بودند، عین حبسیها. هر کدام با بقچه بندیلی یا چمدانی. و ای دل غافل! یکیشان همان عباس آقای خودمان. از بنده که «مگر تو هنوز با پدر مادرت آشتی نکردهای؟» و از او که «تو این جا چه میکنی و چرا در این مدت دیگر سراغ ما نیامدی؟» جناب سروان یک سخنرانی برای ما کرد و بلیت همهمان را داد دست ستوان سه و گروهبان روانهمان کرد سمت قطار. بنده را میگویی حسابی برزخ شدم. خیال کرده بودم خود جناب سروان میآید، اما نگو که ایشان مأمور همدان است، و باید برود از آن جا هم نفرات بیاورد.
به هر نحوی بود قطار حرکت کرد و ستوان رفت درجهی دو، و ما بچهها توی چهار تا اطاق درجهی سه بغل هم جا گرفتیم. یک دسته آواز میخواندند، یک دسته ساکت نشسته بودد و بنده غریب و درمانده. دیدم دلم طاقت نمیآورد. آمدم بیرون رفتم یک اتاق خلوت گیر آوردم و سیر گریه کردم. جوری که یکی دو نفر مسافر که رد میشدند، فهمیدند. چیزی نگذشت که گروهبان آمد. بنده فوراً اشکها را پاک کردم، ولی فهمیده بود. برم داشت به زور برد پیش بچهها و مشغول صحبت شد. از سرگذشتهای خودش. اصلاً اصفهانی بود و پنجاه سال را شیرین داشت. موهای سبیلش باروتی بود و یک دست دندان عاریه داشت که تلق تولوق صدا میداد و میگفت ۲۸ سال است که گروهبان است. بنده را میگویی دلم هری ریخت تو. بیست و هشت سال گروهبان ماندن و به این شکل درآمدن؟! اما خوش سر و زبان بود. تعریف میکرد از یک بار که رفته بود مانور و موضع دشمن را که میگیرند، او میرسد بالای سر افسر مخابرات دشمن که داشته خبر شکست را تلگراف میزده. میگوید «دستها بالا»، و افسره سرش را بالا میکند و میگوید «احمق مگر نمیبینی من هفت تیر ندارم. من تلگراف دارم» و گروهبان در میماند که چه بگوید. میگوید «جناب سروان مگر مسخره است؟ گفتم دستها بالا.» و او باز محل نمیگذارد و گروهبان با قنداق تفنگ میزند دستگاه تلگراف را خراب میکند و همین باعث میشود که گروهبان دو بماند که بماند.
یکی از بچهها که خیلی شوخ بود، در آمد که «سرکار تو با این لیاقت باید تیمسار میشدی.» گروهبان گفت: «به! خیال کردهای. من هیچ خوش ندارم نشانهایم را روی دوش بکوبم، مثل آدمهای ندید بدید.» یکی دیگر از بچهها گفت: «خلاف ادب است، پس در کونت میکوبی؟» گروهبان گفت «نه آقا پسر! اهواز که رسیدیم مزهی شوخی را میفهمی. من نشانهایم را توی جیب بغلم میگذارم.» و بعد شروع کرد به شمردن خانههایی که در اصفهان و تهران دارد و پولهایی که به فلان سرهنگ و فلان تیمسار قرض داده.
بعد ستوان رفت خوابید و بچهها غیر از بنده و عباس آقا رفتند پی الواطی و مشروبخوری، هرچه به ما اصرار کردند، نرفتیم. عباس آقا میگفت «به شما چه مربوط است؟ ما که این کاره نیستیم.» و بنده میگفتم «پول ندارم» تا آنها رفتند و ما همان جا روی نیمکتهای قهوهخانه دراز کشیدیم که بنده یک دفعه به صدای یک عربده از خواب پریدم. آمدم بیرون دیدم گروهبان خودمان است که مست کرده دارد توی خاکها میغلتد و بچههامان هم مست کرده بودند و زد و خورد کرده بودند و عدهایشان لباسهاشان پاره بود و دوازده تاشان هم کم بود. بنده فوراً آمدم ستوان سه را بیدار کردم که گروهبان را بغل کردیم بردیم تو و رفتیم کلانتری.
ده تاشان را آن جا توقیف کرده بودند. در آوردیمشان و برگشتیم. بعد بنده با عباس آقا و یک نفر از همان بچهها که مست نبود، راه افتادیم دنبال آن دو نفر دیگر. او ما را برد توی کوچهای و پشت در دکانی که از درزش پیدا بود فتیلهی چراغ را کشیدهاند پایین. تا ما رسیدیم سر و صدای آن تو برید. کمی گوش دادیم صدای نتله میآمد. سه نفری زور دادیم در باز نشد، عاقبت در را شکستیم. سه تا لر چوب به دست بالای سر آن دو نفر ایستاده بودند. چیزی دم دست نبود جز یک منقل که بنده پرتابش کردم طرف آنها که خاکستر پخش شد و ده بزن، بزن. نیم ساعتی بنده و بچهها با لگد و مشت و آنها با چوب کتک کاری میکردیم تا لرها در رفتند. آن دو نفر بچهها را برداشتیم که برگردیم قهوهخانه. اما سر کوچه نرسیده بودیم که یک چیزی خورد توی سر بنده، و دیگر نفهمیدم.
نزدیکهای صبح که هوش آمدم دیدم توی بهداری راهآهنم و سرم را بستهاند. خواستم تکان بخورم، سرم چنان تیر کشید که انگار زخم سنان است. تا نزدیکهای ظهر شد و رئیس کلانتری آمد با ستوان سه و همهی بچهها و یک عده از لرها. آنها را رئیس کلانتری آورده بود که ما را آشتی بدهد. صورت هم دیگر را بوسیدیم و آشتی کردیم و چهار روز هم معطل من شدند تا بتوانم راه بیافتم. روز حرکت همان لرهای درودی ماشین آوردند و سوارمان کردند که برویم ایستگاه. بنده را نشاندند پهلوی دست راننده که خودش یکی از آنها بود. در راه خیلی اصرار کرد که حیف است که بروم گروهبان بشوم و اگر همان جا پیش آنها باشم، برایم دکان باز میکنند یا شریک میشویم و پوست و روده میبریم تهران یا گوسفند نگه میداریم و دختر بهم میدهند و بنده لام تا کام چیزی نگفتم. به نظرم همان بود که با چوب زده بود توی سر بنده. خیلی قلدر بود.
به ایستگاه که رسیدیم بچهها بار و بنهشان را کول کردند و رفتند. ولی از چمدان بنده خبری نبود. در ماندم که چه کنم، تا رانندهی ماشین آمد مرا کشید یک کناری و گفت که چمدانت را من نگه داشتهام و نمیدهم و نمیگذارم بروی و همین جا بمان. گفتم «آخر با این گروهبان و ستوان چه کنم؟» و دست آخر قسم حضرت عباس خوردم تا راضی شد. اما قول گرفت که از حال و کارم برایش بنویسم. بنده خواستم دفترم را در بیاورم و آدرس او را بنویسم که یکی از عکسهایم را دید، که در تهران در عکاسخانهی پاشنه طلا انداخته بودم. به اصرار یک عکس از بنده گرفت و ساعت لوزینای دستش را باز کرد و به اصرار به دست من بست و حلالبایی طلبید و گفت که «چوب را آن شب او به سر من زده» و اشک از چشمهایش سرازیر شد و به لری گفت «هی پیارویی ایسه پسیمون میسی» که بنده نفهمیدم یعنی چه. و بعد سوار شدیم و حرکت کردیم.
بنده هنوز سرم درد میکرد و حال درستی نداشتم، اما دیدم که عدهمان کامل نیست. تحقیق کردم دیدم پنج نفر از بچهها از ایستگاه در و ددر رفتهاند. سه ایستگاه دیگر که رفتیم یکی دیگر از بچههای ملایر که همراه ما بود، آمد که «فلانی چه نشستهای که سه نفر دیگر از بچهها در ایستگاه قبلی فرار کردند.» گفتم «چرا؟» گفت «نمیدانم. اما رانندهی قطار چیزی در گوش آنها گفت و وقتی که قطار آبگیری میکرد، آنها در رفتند.» بنده دیگر چیزی نگفتم. رفتم توی بوفهی قطار و مشغول نهار خوردن شدم. وقتی برگشتم دیدم گروهبان همهی بچهها را توی دو تا اتاق تپانده و دم درشان ایستاده. بنده به هوای مستراح برگشتم و از بوفه گذشتم و رفتم سراغ رانندهی قطار. گفتم «رفیق چرا بچههای ما را فراری دادی؟» اول جا خورد. بعد که فهمید مأموری چیزی نیستم گفت «مگر شما هم جزو آنها هستی؟» عرض کردم «بله» گفت «حیف نیست بروی این کاره بشوی؟ ما که سر و کاری با اینها نداریم، اما یک سربازگیری را که شاهدیم. چه مردمآزاریها که نمیکنند. بیا به همین ایستگاه بعدی که رسیدیم از قطار پیاده شو و فرار کن.»
بنده قبول نکردم و همین جور داشتیم حرف میزدیم که رسیدیم به ایستگاه و گروهبان آمد و مرا با راننده دید، گفت:
- فلانی چرا نمیآیی؟
راننده گفت:
- با من است، میآید.
حالا نگو گروهبان که بر میگردد میبیند پنج نفر دیگر از بچهها فرار کردهاند. فوراً رئیس قطار را صدا کرد و کلید اتاقها را از او گرفت و درشان را قفل کرد. بنده که برگشتم مرا هم کرد توی اتاق.
اتاق خیلی گرم بود بنده کتم را در آوردم و نشستم. آنها که فرار کرده بودند هیچ چیزی نداشتند الا مدارکشان که پیش گروهبان بود و او هم مدارک ما را توی یک کیف کوچک کرده بود و گذاشته بود بالای سرش. یک خورده که نشستیم بنده دیدم گرما خیلی اذیت میکند. گفتم «سرکار اجازه بده بروم بیرون هوا بخورم.» گفت «نمیشود. دستور است.» گفتم «هم کت بنده این جاست و هم مدارکم توی چمدان است. دیگر چه ترسی داری؟» این بود که اجازه داد رفتم بیرون.
مدتی قدم زدم و بعد رفتم سراغ راننده به درددل و مشورت. درآمد که «شما بچههای دهات بیخودی دنبال حرف رادیو بلند میشوید، میآیید دنبال این کارها. بدتر از شما آنهایی هستند که میروند کویت. نفری پنجاه تومن یا صد تومن میدهند به یک دلال و دستهدسته راه میافتند به این طرفها و چه خوشحال. و آن وقت دلالهای عرب شبانه سوارشان میکنند و یک جایی کنار بیابان ولشان میکنند که این جا کویت است. حالا نگو فلاحیه یا عراق است. آن وقت دژبان عراقی میگیردشان و زندانیشان میکند و پس از ده پانزده روز تشنه و گشنه تحویل دژبانی ایرانی میدهد، یا تحویل همین گروهبانها. و نفری پنج تومن مشتلق هم میگیرند که تحویلشان دادهاند. و تازه اگر به کویت رسیدند، چه کاره میشوند؟ میشوند عمله، یا شاگرد بنا یا خاک بردار. روزی بیست سی تومن مزد البته خیلی خوب است، اما یک سطل آب پنج تومن است و یک ناهار همین قدر هم بیشتر است. من خودم رفتهام دیدهام. تمام کویت به این بزرگی را عملههای ایرانی ساختهاند. عرب سوسمارخور که کار و کاسبی بلد نیست. سیمکشی و بنایی و نجاری سرش نمیشود. آن وقت به جای این که برای بچههای مردم کار درست کنند، این جوری به اسم گروهبانی و دژبانی و سربازی و عملگی در کویت همهشان را از خانه و زندگی میکَنند و آوارهی بیابان میکنند.» و از این حرفها خیلی زدیم.
راننده سرش توی سیاست بود و حالیام کرد که کویت کجاست و خیلی برای ما دل سوزاند. میگفت «اگر تصدیق کلاس شش داشتی و جوانتر از حالا هم بودی، میگفتم بروی مدرسهی راهآهن رانندهی قطار بشوی. اما حیف که از سنات گذشته که بروی مدرسه با بچهها بنشینی.» عاقبت پرسیدم «خوب حالا تکلیف بنده چیست؟» گفت «فرار.» گفتم «آخر کار نیست.» گفت «چه طور نیست؟ عملگی در تهران صد شرف دارد به شاهی اینها در دهات. یا چرا برنگردی ده؟ نانت نیست، آبت نیست؟ پدرت هم که سربنه است. دیگر چه چیز کم داری؟» گفتم «آخر لباس و مدارکم پیش گروهبان است.» گفت «مگر پول نداری؟ کت را میخری و مدرک را هم میگذاری مال آنها باشد. تو که لازمشان نداری»، اما هنور دل بنده رضایت نمیداد. البته دیگر از آن کارها سرخورده بودم. با آن همه بچهها که فرار کرده بودند. حالا ما از سی و چند نفر، مانده بودیم شانزده نفر. همین خودش آدم را میترساند. اما بنده هنوز دلم رضایت به فرار نمیداد. این بود که برگشتم و دیدم گروهبان مثل سگ نگهبان جلوی اتاقها قدم میزند و حسابی برزخ است. گفتم «سرکار چای میخوری؟» گفت «اگر مهمانم کنی.» گفتم «اختیار دارید. قابلی ندارد.» و به مستخدم قطار گفتم چای آورد و خوردیم. بعد گفتم در را باز کرد و رفتیم تو. صدای بچهها درآمد که «سرکار از گرما مردیم.» گفت «به درک!» بنده گفتم «ببخشید سرکار خوابم میآید.» گفت:
- پس چرا کتت را پوشیدی؟
گفتم:
- میترسم جیبم را بزنند.
- مگر چه داری؟
- پانصد تومن پول مال کسی است که سپرده به بنده که در اهواز برسانم. که چشمش افتاد به ساعت لوزینا. گفت چه خوشگل است. میفروشی؟
- صد و پنجاه تومن. روکش طلا دارد.
این دروغها را بنده برای این بافتم که میدانستم کلید چمدان توی جیب فرنج گروهبان است و میخواستم سرش را گرم کنم و بعد خودم را زدم به چرت. گروهبان هم چرتش گرفت. یواشکی از جیب فرنج کلید را درآوردم. تا رسیدیم به ایستگاه اندیمشک، که صد رحمت به تنور نانوایی. آدم پوست میانداخت از گرما و تشنگی، و ما هم که حق نداشتیم برویم بیرون. گروهبان در را باز کرد و رفت بیرون که راپرت بچهها را بدهد که به ایستگاههای قبلی تلفن کند. بنده فوراً کلید انداختم به در چمدان و مدارک خودم را برداشتم و مال بچههای حاضر را دادم و کلید را انداختم زیر نیمکت. تا گروهبان برگشت و ما را یکی یکی برد مستراح. توی مستراح داشتم توی مدارکم را توی کفشم قایم میکردم که در را زدند. گروهبان و ستوان بودند. بنده را تفتیش کردند و مدارک را در آوردند. و گفتند «چرا این جور کردی؟» بنده چیزی نگفتم. گروهبان به نظرم به علت ساعت و آن پولهای الکی رعایتم را کرد. ستوان که رفت ، گفت «اگر راپرت تو را به لشکر بدهم تیربارانت میکنند.» گفتم «بنده که هنوز سرباز نیستم.» گفت «به هر صورت برایت خرج بر میدارد.» گفتم «اختیار دارید سرکار. بنده هر چه دارم مال شما است. قابلی ندارد»، و ساعت را باز کردم بستم به دست گروهبان. آن وقت بنده را آورد و تپاند توی اتاق. معلوم شد مدارک بچهها را ازشان گرفتهاند. از ترس و سرما داشتم سکته میکردم.
و همین جور داشتم خیال میبافتم که گروهبان آمد و این بار به زبان چرب و نرم گفت که «بچهها! اهواز که برسید لازم ندارید. آن جا گرم است. گروهبانها مفت از چنگتان در میآورند. همین جا توی قطار بفروشید، بهتر است.» یکی گفت «پس تا اهواز چه کنیم؟» گفت «این جا هم گرم است، مگر نیست؟» خلاصه جوری شد که هر کدام از بچهها کت و شلوار و گیوه و کلاهشان را چکی به نفری پنج تومن فروختند. مال بعضیهاشان آن قدر هم نمیارزید، اما بعضیهای دیگر لباسهای آبرومند داشتند، تا نوبت رسید به بنده. گفتم «لباسهایم عاریه است.» گفت «پشیمان میشوی.» گفتم «بنده که ساعتم را دادم»، و جلوی روی بچهها، که ساکت شد و رفت سراغ عباس آقای اراکی که لباسهایش فاستونی بود و سیصد تومنی میارزید. به عباس آقا گفت:
- تو لباسهایت را چند میفروشی؟
- لباسهای سربازی را گرفتم اینها را صدقه میدهم به سرکار.
گفت:
- من قصد بدی ندارم. اما سربازی عین آخرت میماند.
گروهبان و ستوان ما را به خط کردند و بردند بیرون ایستگاه. حالا مردم تماشا میکنند که اینها دزدند، قاتلند، دیوانهاند، چه کارهاند که این جور لخت و برهنهاند؟ ماشین لشکر منتظرمان بود که سوارمان کرد و بردندمان لشکر.
ساعت شش بعد از ظهر بود که یک نفر سرگرد و دو نفر سروان آمدند و ما را اسمنویسی کردند. و ما خبردار ایستادهایم، تا نوبت به بنده رسید. گفتم «اهل تهرانم.» نمیدانم چرا دروغ گفتم، اما چیزهای دیگر را درست گفتم. بعد دستور دادند به گروهبانها که ما را ببرند سلمانی و حمام و خودشان رفتند. بنده از شیشه دیدم که گروهبان خودمان، عباس آقا و بنده را به همکارهایش نشان داد. بچهها را یکی یکی و دو تا دو تا بردند سلمانی و نوبت به بنده که رسید نرفتم. گفتم «سرم زخم است. و چوب زدهاند و آب ببیند، سیم میکشد.» ولی گوش کسی بدهکار نبود. راستش بیشتر از ترس پول و لباسم بود که نمیرفتم. از بنده انکار و از آنها اصرار که یک وقت یکی دیگرشان آمد جلو و بیهوا یک کشیده زد به گوش بنده که دادم در آمد، که «اصلاً نمیخواهم گروهبان بشوم و اینها بنده را گول زدهاند و ساعتم را دزدیدهاند و مگر شهر هرت است.»
اما راستی که شهر هرت بود. چو پس از داد و فریادی که راه انداختم دو سه نفری ریختند سر بنده و ده بزن. تا صدایم خوابید. آن وقت به زور بنده را نشاندند روی صندلی سلمانی و سرم را زدند و میخواستند بفرستند حمام که دیدم ساق پا هم زخم شده و خون میآید. از بس با لگد زده بودند. به آن که مأمور حمام بود یک پنج تومنی دادم که ببردم بهداری مرکورکروم بزنم و اگر زخم سرم عیبی دارد، حمام نروم. عاقلهمردی بود و آدمتر بود و توی راه نصیحتم کرد که «این جا دیگر خانهی خاله نیست و مواظب حرف دهنت باش و گوشهایت را باز کن و اصلاً بدان که سرباز یعنی یک جفت گوش شنوا.» بنده چیزی نگفتم. گروهبان مأمور حمام گفت «این قربان، از داوطلبهای گروهبانی است. دورود که بودهاند، دعوا کردهاند و سرش زخم شده میترسد آب ببیند.» جناب سرهنگ گفت «این که گوشش الان ورم کرده!» و مأمور حمام را مرخص کرد و مرا برد تو و پرسید چه شده؟ گفتم:
- امان ندارم قربان و گرنه میگفتم.
- نترس پسرجان، هرچه دیدهای بگو. من خیرت را میخواهم.
آن وقت بنده سیر تا پیاز را تعریف کردم. جناب سرهنگ یک پزشکیار را صدا کرد که پای بنده و گوشم و سرم را پانسمان کرد و یک گزارش نوشت از حرفهای بنده که پایش را جناب سرهنگ هم امضا کرد و بنده را سپرد دست همان پزشکیار که فردا صبح ببردم پیشش. فردا صبح رفتیم پیش جناب سرهنگ که دکتر بهداری بود و بنده را معاینه کرد و گفت که «در تهران به علت واریس او را برای آموزشگاه دژبانی نگرفتهاند» و بعد هم جلوی دیگر دکترها دست کشید به ریش بنده و چیزی به زبان خارجی گفت که همه خندیدند و بنده را مرخص کردند که لباس پوشیدم و منتظر ماندم تا کار جناب سرهنگ تمام شد و آمد بیرون. از بنده پرسید «میخواهی دورهی سربازی را مصدر خانه ما باشی؟» گفتم «البته که میخواهم. و خدا به شما عمر بدهد که جان بنده را از دست اینها خلاص کردید.»
الغرض رفته بودیم به دهات زیر دزفول به مانور. از بخت بد، پای عباس آقا رفت توی یک چاله و شکست. فوری رساندیمش به چادر بهداری که پایش را با چوب و گچ بستند و گذاشتند توی برانکار و بنده و یک نفر دیگر مأمور شدیم که او را برسانیم به آبادی نزدیک که یک دکتر خارجی مطب سیارش آن جا بود. و به هر صورت هیچ کس دلش به حال عباس آقا نمیسوخت و اصلاً به نظر بنده مارا هم به عنوان لولوی سر خرمن همان روز برده بودند آن طرفها مانور. و گرنه جا که قحط نبود. یک خوزستان است و یک دریا زمین خشک و لمیزرع.
الغرض، به هر جانکندنی بود اتاق دکتر را پیدا کردیم که دراز و براق روی ده تا چرخ لاستیکی ایستاده بود، اما درش بسته بود. از این کاروانهای ساخت فرنگ بود که توش برق دارد و آشپزخانه و خلا و همه چیز دیگر، اما هیچ کس توش نبود و اهل محل هم که زبان ما را نمیفهمیدند. بنده برانکار را گذاشتم پای کاروان دربسته و رفیقم را مأمور حفاظت عباس آقا کردم و افتادم دنبال کدخدا یا کسی که فارسی بداند. این ور بگرد، آن ور بگرد تا عاقبت گیرش آوردم. داشت یک بستهی رختخواب را بار شتر میکرد و مثل سگ زخمی برزخ بود. اما هر جوری بود حالی بنده کرد که روز روزانش دکتر خارجی هفتهای یک روز در آبادی آنها کشیک داشته که دوشنبهها بوده و ما آن روز پنجشنبه بودیم. گفتم «آخر بساط به این گندگی و نونواری وسط این بیابان، و بیکاره؟» گفت «خدا پدرت را بیامرزد. مگر نمیبینی ما را چه جوری دارند آلاخون میکنند؟ از وقتی همین دکتر خارجی با کاروانش آمد این جا، برایمان این آش را پختند که میبینی رویش چه روغنی ایستاده. قبل از آمدن او آب گوشتمان اگر چربی هم نداشت با زردچوبه رنگش میکردیم. ولی حالا؟» و سر تکان داد. و شروع کرد به عربی فحش دادن. راستش وضع آنها آن قدر بد بود که بنده داشت یادم میرفت که عباس آقایی هم هست و پایش در مانور شکسته. گفتم «خوب حالا بنده با پای شکستهی رفیقم چه کنم؟» گفت «من چه میدانم برادر؟» ناچار بدو برگشتم و عباس آقا را با برانکار رساندیم به اردو و گزارش ماوقع را به فرمانده دادیم و با عجز و لابه ازش جیپ خواستیم و یک بیست تومنی هم بنده به رانندهی جیپ فرمانده وعده دادم تا سر ظهر ما را رساند به دزفول. و عباس آقارا خوابانیدم مریضخانه که یک ماه تمام پایش توی گچ بود و سنگ بهش آویزان کرده بودند.
الغرض، بنده این جوری شش ماهی اهواز بودم و بعد آمدیم تهران. یعنی خدمت صف که تمام شد. دو ماهی خانهی جناب سرهنگ بودم تا مأموریتش تمام شد و با هم آمدیم. اما هر چه جناب سرهنگ خوب بود، خانمش چه عرض کنم. یعنی جوان بود و شاید هم حق داشت. کارهایی با بنده میکرد که خجالت میکشم اسم بیاورم. بنده هم از ترس گروهبانی و خدمت صف، جرأت نداشتم بروز بدهم. مثل این که جناب سرهنگ خلاف ادب است به وردست احتیاج داشت. و بنده هم گر چه نه به درد دژبانی خوردم نه به درد گروهبانی، اما مصدر خوبی برای خانم جناب سرهنگ بودم. تک بچهشان را میبردم مدرسه و میآوردم. آشپزی و خریدشان را میکردم و جارو و پارو هم که با بنده بود، و خدمت خصوصی به خانم هم سرجمع همهی اینها بود. هفتهای یک بار جناب سرهنگ میرفت حمیدیه شکار، خود خانم، بنده را توی حمام سرخانه میشست و دست جاهایم میمالید که خیلی بدتر از دست به شکم ماهجان مالیدن است و بعد هم معلوم است دیگر. بیادبی میشود... و خورد و خوراک مرتب و مشروب و قمار. خانم همهفن حریف بود و خیلی چیزها یاد بنده داد که توی هیچ دهی یا شهری به کار نمیآید، اما حیف که مدام بهم سرکوفت میزد که دهانت بو میدهد و بنده هم هر چه دندانهایم را مسواک کردم، فایده نداشت. اما هر جور بود گذشت، که قدما گفتهاند «این نیز بگذرد.» تمام شد شرح حال مسافرت و قهر کردن بنده با ابوی.