نفرین زمین/نفرین زمین-فصل اول
بسیار خوب. این هم ده. دیروز عصر رسیدم. مدیر، بچهها را به خط کرده بود و به پیشباز آورده. بیست سی تایی. وسط میدانگاهی ده. اسمش؟...حسنآباد یا حسینآباد یا علیآباد. معلوم است دیگر. اسم که مهم نیست. دهی مثل همهی دهات. یک لانهی زنبور گلی و به قد آدمها. کنار آب باریکهای یا چشمهای یا استخری یا قناتی. یعنی که آبادی. با این فرق که من در یکی معلم ورزش بودم در دیگری معلم حساب و حالا این جا باید معلم کلاس پنجم باشم که امسال باز شده و راه بردنش دیگر کار محلیها نیست. اصلاً نمیدانم چرا نمیگذارند مدرسههای شهر بمانم. پنج سال است که از دانشسرا درآمدهام و همهاش ویلان این نیمچه آبادیها. شاید خودم اینجور خواستهام؟... نه. حتماً چیزی توی این پیشانی نوشته. «بی خودی که خرجت رو ندادن.» سه سال آزگار نان یک دانشسرای ولایتی را خوردن و جای دیگران را تنگ کردن و پسر یک مأمور پست بودن که دنبال خربندری آن قدر از رودک به هشتگرد سگ دو زد تا خره مرد و حالا براش دوچرخه خریدهاند. بله دیگر چشمت کور. تو هم میخواستی تخم و ترکهی یک آدم پدر و مادردار شهری باشی تا لای دست فاحشههای پاریس راه و رسم تمدن را بیاموزی، و گره کروات و دستمال سفید و خم رنگرزی غرب ... و آن وقت در فرودگاه که از لای زرورق بازت کردند، بدانی که سر غذا چنگال به دست چپ و... از این قزغبلات. رها کنم.
بدی کار این بود که معلم ورزش توی ده خیلی بیکار میماند. جایی که داس زدن روزانهاش کمر پرمدعاترین میداندارهای زورخانهی باغ پستهبک را میشکند، معلم ورزش یعنی سرنگهدار. آن جا هم که معلم حساب بودم، برایم درآوردند که میان مالک و رعیت را به هم زده و بفهمی نفهمی... بله اخراج. مدیریت هم که ازم نمیآمد. یعنی برام پاپوش دوختند. چه طور؟...خوب دیگر. روزگار است و پر از کلک. فعلاً هم ولم کنید. بعداً اگر حوصله داشتم راستش را برایتان میگویم.
بچهها نه به ترتیب قد، صف کشیده بودند. بیشتر کلاه نمدی به سر. و بزرگ ها، یعنی دهاتیها، دور تا دور میدانچهی آبادی پلاس. با دو سه نفری دم در قهوهخانه که یک شقه گوشت عین چرم قرمز به دیوارش آویخته بودند. تا پایم از رکاب کامیون به زمین رسید، بچهها هورا کشیدند و کف زدند و دهاتیها برگشتند و نگاهی و سایهی ریشخندی روی صورت چند تاشان. ولی دست زدن بچهها اصلاً صدا نداشت. انگار نمد به کف دستهاشان بسته بودند. بعد از مدیر با بزرگترینشان دست دادم. دستش بدجوری پینه داشت. مثل پاشنهی پای بابام. لیفهی تمبانها بالا کشیده، خبرداری به افتخار ورود معلم تازه. یا پیشفنگ دهاتی؟... بیشترشان پابرهنه بودند و چندتایی گیوه داشتند. با تختهایی به کلفتی الوار. خود گیوهها عین یک کشتی و مچ پاهای لاغر بچهها درست مثل دکل وسطشان فرورفته. حتماً تا دو سال دیگر اندازهی پاشان میشد.
مدیر محلی بود. همه چیزش داد میزد. تسبیحی به دست، میانه بالا، مچ دستها به باریکی ترکه، با سری بزرگ و بیکلاه و چه پنجاه ساله مردی با او بود. مو قرمز و آفتابسوخته و درشت قامت. «آقای مباشر». مدیر این طور معرفی کرد. حسابی خوش قد و قواره. از آنها که توی شهرها برای ریاست در به در دنبالشان میگردند. «شاپو»یی به سر و اتوی شلوارش مال زیر دشک و سه چهار تا دهاتی دورش میپلکیدند. دو تاشان را صدا کرد که بدو آمدند جلو. یکیشان میشلید و بدجوری کج و کوله میشد. «کاسکت»هاشان را از سر برداشتند و روی سینه گرفتند و آمدند جلو. دومی کچل بود. تک و توک موهایش عین شوید آفت زده در یک مزرعه از خاک رس. مباشر چیزی به لهجهی محلی به آنها گفت که ازش اسم مدیر را فهمیدم. یکیشان چمدانم را از توی کامیون برداشت و دیگری رخت خواب پیچم را و راه افتادیم. مباشر این طرف و مدیر آن طرف و بچهها در دنبال. یک دستهی حسابی. و علم و کتل دسته، بساط زندگی معلم ده؛ به دوش دو نفری که از جلو میرفتند. آن که میشلید چمدانم را برداشته بود. و هر دفعه که کج و راست میشد دل من هوررری میریخت تو. دلم برای رادیوم شور میزد؛ تپانده بودمش توی چمدان. و این ترانزیستورهای پرپری ژاپنی که به یک تلنگر سیمش پاره میشد... که افتادیم توی کوچهی اصلی ده. از زیر ردیف بیدها میگذشتیم و سپیدارها. بیدها گرد گرفته و خفه؛ و سپیدارها دل باز و بلند. و چشمهای ریز و درشت بر تنههاشان مانده. نگران عبور دستهی ما. عین چشم مارهای تصاویر اهرام مصر، نگران رستاخیز مردان مومیایی شده. و گردههای تپالهی گاو به دیوارها. رو در روی سپیدارها. و زنها چمباتمه زده لب نهر ظرف میشستند. لبهی پاچینهاشان روی زمین افتاده و تختهی پشتشان رو به ما. و تک و توکشان با کولهبار گرم و نرم کودکی به خواب رفته برپشت. و به همان سمت که ما میرفتیم، آنها پشتشان را میگرداندند. لای هر دری دو سه جفت چشم میپاییدندمان. عابران همه سلام میکردند. مردانی که با جفت ورزوهای خیش به کول از شخم بر میگشتند یا بچهها که دنبال خری با بار تیغ از صحرا. یا پیرمردها که عصازنان راه آخرت را میجستند. مدیر مدرسه سرش به این گرم بود که در گوش هر کس - گذرا - پچپچی کند و لابد قرار و مداری برای کاری. و مباشر جواب سلامها را میداد. اما نه جواب همه را. ناچار جواب بعضیها را من میدادم. اول نفهمیدم که زنها هم سلام میکنند. از بس آهسته بود سلامشان. و پشت به ما و درست عین زمزمهای. چنان سلامهایی جواب نداشت. من هم که جرأتش را نداشتم. شاید رسم نبود. شاید بدشان میآمد که جواب سلام زنها را بدهی.
در راه هیچ حرفی با هم نزدیم. نمایشی بود که باید می دادیم. و صامت. اهل ده باید مطمئن می شدند که معلم تازه هم چیزی بیش از یک سر و دو گوش ندارد. اما پچپچ بچهها یک دم نخوابید.
مدرسه بیابانی بود. محصور به چهار دیواری. با یک ردیف اتاق و جلوی آنها ایوانی سرتاسری. و دیوارها سفیدنشده و بر پیشانی بنا سرتیرهای سقف نامرتب بیرون زده؛ و گره گولهدار. داد میزد که به عجله ساختهاند. خاک حیاط چنان پوک بود که هنوز غبار گریز بچهها از مدرسه فرو ننشسته بود. با این که یک ساعتی از تعطیلی مدرسه می گذشت. جان میداد برای گلکاری. دو سه ته قلوهسنگ نامرتب، گوشه و کنار حیاط افتاده بود. آهاه! لابد این جام قبرستون بوده. و خودم را کشیدم کنار تا از بغل یکی از آنها بگذرم و نوک پایی و شاید جمجمهای و بعد شاید مختصر خودنمایی خارج از برنامه برای کلاسم. که عقل هی زد: «چی کار میکنی مرد؟ یه دهاتی است و یه عالمه احترام به اموات.» که به دیگران پیوستم و رفتیم به سمت ایوان. بچهها کنار دیوار مدرسه ردیف شده بودند و مدیر و مباشر هیچ حرفی با هم نداشتند. از مباشر پرسیدم:
- مدرسهتان چندساله است؟
- سه سال. میدانید... این طرفها زمین بایر نداشتیم. یعنی بیرون آبادی. قبرستان را هم میدانید... دستور دولت بود. نقشه را دولت داد. خرجش را از صدی ده حق اربابی. میدانید هر چه باشد این جا مدعی نداشت.
- راست است. باز جای شکرش باقی است که عالم اموات مهماننواز است.
مدیر لبخندی زد و از پلکان پهن وسط عمارت رفتیم بالا. تنهی دو تا تبریزی را پوستنکنده فرو کرده بودند وسط حیاط و با طنابی سرشان را به هم بسته. یعنی که تور والیبال. و یک تیرک دراز و پوستکنده هم بود. بغل در مدرسه و تکیه به دیوار داده. که پارچهای رنگ باخته بر سرش تاب میخورد. یک گوشهی ایوان را آب و جارو کرده بودند و دو سه تا صندلی و میزی. و سماور قلقل میکرد. و از اسباب سفرم خبری نبود. نفهمیدم آن دو نفر کی از ما جدا شدند و کجا. هنوز ننشسته بودیم که مدیر دوباره بلند شد و رفت سراغ بچهها. لابد که مرخصشان کند. یک جا بند نمیشد. من و مباشر ساکت بودیم. همان شاگردی که سر صف باهاش دست داده بودم چای میریخت. مباشر کمی پا به پا شد و بعد گفت:
- خوب. خیلی خوش آمدید. میدانید؛ راست است که زندگی ده چنگی به دل نمیزند، اما میدانید این بچهها هم حق دارند.
«می دانید» هایش خفهام میکرد. اما آفتاب سوختگیاش و موی قرمزش هر عیب دیگری را جبرانی بود. گفتم:
-این را به دیگران باید گفت. من که به پای خودم آمدهام. اصلاً سق مرا با دهات برداشتهاند.
و چای را یکهو سرکشیدم. جوری که سقم سوخت و دهانم. تا بیخ حلق و اشک جلوی دیدم را گرفت. سرم را گرداندم که یعنی دنبال بساط سفرم میگردم.
- بردند منزل آقای مدیر.
پسرک، استکان را که بر میداشت این را گفت.
- اسمت چیه بابا؟
- اکبر.
و مباشر گفت:
- با آقای مدیر این جور قرار گذاشتیم. میدانید، ما دهاتیها آداب بلد نیستیم.
که مدیر رسید. و یاالله نشست. و مباشر دنبال کرد، انگار میخواست خیال خودش را راحت کند:
- میدانید، آقای مدیر... شاید بهتر بود تو قلعهی اربابی برایشان جا تهیه میکردیم.
-چرا؟
- آخر میدانید... تو دهات مهمانخانه که نداریم. کدخدا هم، میدانید فقط برای میدانید ژاندارمها جا دارد.
گفتم:
- مهمانخانه را میخواهید چه کنید؟ اصلا مگر همین مدرسه چه عیبی دارد؟
نگاهی به هم کردند که قرار و مداری را میرساند. و اکبر داشت چای دوم را جلوی من میگذاشت که مدیر گفت:
- مدرسه نوبنیاد است. اما بیغوله است. شأن شما هم نیست. خلاف ادب است. نقل آن یارو است که برایش مهمان آمد خواباندش تو طویله.
- هر وجب از خاک خدا یک روزی قبرستان بوده.
- آخر این دفعهی اول است که برای ما از خارج معلم میآید. درمانده بودیم که چه کنیم. آن جا هم خانهی خودتان است.
مباشر گفت:
- میدانید، تا حالا هیچ کس این جا نخوابیده. گفتم:
- من اولیش. نترسید. دست مردهها خیلی از دنیا کوتاه است.
مدیر به خنده گفت:
- به هر صورت سر مرغها را بریدهاند. چند تا از سر بنهها و ریش سفیدها میآیند دیدنتان. نمیشد وسایل پذیرایی را آورد.
گفتم:
- آخر من که مهمان نیستم. مأمور دولتم. لابد تو همین مدرسه یک اتاق خالی پیدا میشود. تو خانهی یکی از اهالی. صحبت از تعارف نیست. اما هر کسی میخواهد تو چهاردیواری خودش سر کند.
و عاقبت قرار بر این شد که یک امشبه را با او سر کنم و از فردا هر جوری که دلم خواست. بعد بلند شدم که همراه مدیر مدرسه و اکبر، سری به عمارت مدرسه بزنم.
کلاسها بدک نبود. نور مناسب و تختهها عریض. اما چوبنما. و پنجرهها اغلب شکسته. و کف اتاقها خاکی و دیوارها تازه لاوه مالیده. ته ساختمان بعد از دفتر مدرسه، اتاقکی بود رو به مغرب. با یک در و بیپنجره. انبارمانندی، و پر از خرت و خورت. هیزم و سر تیر و زنبه و بخاری... و تار عنکبوت همهی گوشههایش را به هم وصل کرده. میشد به همین جا ساخت و سر فرصت پنجرهای برایش باز کرد. رضایت دادم و آمدیم بیرون. و رفتیم. اول پیچیدیم به طرف قلعهی اربابی. دیوارهای بلند چینهای و بیروزن و کنگرهدار. و تازه تعمیر شده. یعنی که در باغ سبز وسط یک ده؟.... و ایوانکی مهتابیمانند و رو به شمال. بالای سر در، در که نه، دروازه. از الوارهای یک تخته و بیهیچ زینتی. نه حتی یک گل میخک.
بعد دور زدیم به طرف بیرون آبادی. به سمت نوک تپهای که ده بر سینهکش شرقیاش لمیده بود. بفهمی نفهمی با شیبی. و آبادی حالا دیگر به نوتک تپه هم سر زده بود و مدرسه را در میان گرفته بود که تیرک پرچمش را از دور میدیدی. نهر در پوشش پر پشتی از بیدهای کوتاه چرخی، مساوات کاهگلی ده را از وسط شکافته بود و افقی دور تپه میپیچید و به سوی غرب دو سه تیر پرتاب میرفت تا به مظهر قنات برسد. و از آن جا حلقههای قنات هم چون حلقههای زنجیر در همواری دشت چیده؛ تا پای کوه. یا پس کوه؟... که از اکبر پرسیدم:
- «عمو زنجیل باف» بلدی؟
این بازی را نمی شناخت. که دیدم آفتاب از سر بلندترین سپیدارها جست و از سر تیرک پرچم مدرسه نیز. از دودکش هر خانهای دودی آبی رنگ و سبک، دم نسیم غروب تاب میخورد و میرفت بالا. باز پرسیدم:
-پس چه بازیهایی بلدی؟
-قایم باشک آقا و... و... و دوزبازی و... و... و درنابازی آقا و... همین.
- همین؟
- آخر آقا ما که دیگه بچه نیستیم. این بازیها مال بچههاست.
و این جوری حرف مان گل کرد. آبادی صد و پنجاه خانواری جمعیت داشت. و او برادرزادهی کدخدا بود و دوازده سالش تمام نشده بود. و پدرش شب عید همان سال مرده بود و مادرش نانبند خانهی بزرگان بود و مادربزرگش زمینگیر بود و خودش خال دشات معلم بشود.... پرسیدم:
- کار هم میکنی؟
- از وقتی بابام مرده دیگر ما کاری نداریم آقا.
- چه طور؟
-زمینمان را عموم میکارد. بچههایش بهش کمک میکنند آقا. نمیخواهند من هم بروم کمک که سهممان بیشتر بشود آقا. فقط هفتهای دو روز میروم علفچینی آقا. برای زمستان گاومان و شش تا بز و میشمان.
در شب زودرس سایهی بیدهای آخر کوچهی ده، قدم میزدیم که سوز تندی از جلو برخاست، با گرد و خاک. یخهی کتم را کشیدم بالا و چشمم را مالیدم. و بازش که کردم دیدم کسی شش هفت بید آن طرف تر لب نهر نشسته. و پشت به ما چپق میکشد. اکبر گفت:
- درویش علی است آقا.
-درویش؟...خرمن که برداشته.
- امسال خیال دارد بماند آقا.
- صحیح. چه جور آدمی است؟
- خیلی از آقای مدیر بیشتر چیز میداند آقا. روزها سر خرمن نقل میگفت. آقای مدیر باهاش بد است آقا.
- چه قدری عایدی داشت؟
- نمیدانم. هر کسی یک چیزی بهش داد آقا. دو تا گونی شد که گذاشته پیش قهوهچی. سه سال است که سر خرمن پیدایش میشود آقا. نقل گرشاسب یل را آن قدر خوب تعریف می کند... اکبر زمزمهکنان حرف میزد که درویش به صدای پای ما برگشت. چپقش را به یک حرکت خالی کرد که جرقههایش را باد بلعید؛ و برخواست. در سایهی بیدها و تپه، که دیگر سایه نبود و چیزی از شب با خود داشت؛ اول ریش دراز سایهاش را دیدم و بعد کفنی راستهاش را و بعد صورت سیاه و استخوانیاش را. و گفت:
- یا حق آقا ملعم! خوش آمدی، درویش خاک پای هر چه آدم باکمال است، بفرما.
- سروری درویش.
و خودش را کنار کشید که نشستیم. چماقی پیش رویش بود و کلاهی شش ترک؛ که برش داشت و به سر گذاشت. فقط دستههای لام و الف کتیبهی کلاهش خوانا بود که همچون شعاعهای بیرمق از نوک کلاه میریخت پایین. اما به دورهی کلاه هم نمیرسید. موهای ژولیدهاش را که زیر کلاه پوشاند، گفتم:
- لب جوق عمر نشستهای درویش؟ نکند از دد و دیو ملولی؟
- ای آقا دهن ما بچاد، مردم از ما گریزانند، به حق مولا دیو و دد، ماییم.
- وقتی پای نقل آدم مینشینند که نباید از آدم گریزان باشند.
- کسی پای نقل فقیر ننشسته آقا معلم. این فقیر است که پای سفرهی مردم نشسته.
- اوضاعت که بد نیست درویش.
- ای آقا! هر کدام جان میکنند تا یک مشت گندم به کیسهی فقیر بریزند.
- پس چرا دل نمیکنی؟
که اگر تاریک نبود نمیگفتم. مکثی کرد که در آن ، صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم و بعد گفت:
- مگر تو هم به گدایی آمدهای آقا معلم؟
یکه خوردم. ساکت در چشم هم نگریستیم. «چرا بهش تندی کردی؟ واقعاً مگر جای تو رو تنگ کرده؟» و او دنبال کرد:
- درویش طمعکار نیست. این بدبختها ملا که ندارند. بیبی گفته بمان. فقیر هم گفته به چشم.
- چرا ملا ندارند؟
باز مکثی کرد و گفت:
- آق معلم، تو که بهتر میدانی. این روزها همه مینشینند پای نقل رادیو و ملاها نازکنارنجی شدهاند. و تا بگویی بالای چشمتان ابروست، قهر میکنند.
- یعنی تو آبادی همه رادیو دارند؟
- نه آقا معلم. بدبختها نان ندارند. اما رادیو میگوید شهر شده عین شهر پریان. دستشان که برسد میخرند. بعد هم راه میافتند میروند شهر که پول پارو کنند. چنان صدای گرمی داشت که دیدم کافی است. «بی خودی که نقال از آب در نیومده.» ته صدایش خراشی داشت. صدا از حلقومش که میگذشت، درست به باد میمانست که از لای شاخ و برگ بید میگذرد. بم و روان و لرزان و نرم. چماقش را برداشتم که سری سنگین داشت و گرهدار بود. پرسیدم:
- کجا اطاق کردهای درویش؟ تو قلعهی اربابی؟
- ای آقا جل و پلاس فقیبر فقط زیر سایه ی حق پهن میشود. همت مولا مسجدشان رو به راه است. سرد هم که بشود میروم قهوهخانه. و ساکت شد. چشمش را از من گرفت و به نهر دوخت و گفت:
- برای فقیر که خانهی مدیر را آب و جارو نمیکنند.
پیدا بود که کافی نیست. گفتم:
- کنایه میزنی درویش؟ من که دم از فقر نمیزنم. من جیرهخور دولتم. خانهی مدیر هم یک امشبه است. غافلگیرم کردند.
- پس کجا میمانی آقا معلم؟
- خیال دارم تو مدرسه بمانم.
- مدرسهشان قبرستان است. چرا نمیروی قلعهی اربابی؟ میخواهی درویشت به مباشر بگوید؟
- مباشر خودش تعارف کرد. اما صلاحم نیست. تو سر سفرهی زندههایی؛ بگذار من سر سفرهی مردهها باشم. آخر فرهنگ یعنی تحویل مردهها به زندهها.
-آخر آقا معلم حرمت قبرستان...
حرفش را بریدم که:
- اگر برای قبرستان حرمت قایل بودند مدرسهاش نمی کردند.
و بعد این جور حرف را برگرداندم:
- بگو ببینم چه حسابی بین مباشر و مدیر هست؟ من سر در نیاوردم.
درویش نگاهی به اکبر انداخت و گفت:
- به خون هم تشنهاند آقا معلم. این مدیر به قدرتی حق چشم دیدن هیچ کس را ندارد.
خواستم چیزی نگویم، اما دیدم نمیشود. سوز سرد پاییزی افتاده بود و دنیا به قدری آرام بود و زمزمهی نهر و نرمی صدای او، که اصلا نمیشد گمان کرد که زشتی هم هست یا بدی. این بود که گفتم:
- مدیر هم یکی مثل همهی ما. لابد نان غصههای خودش را میخورد.
- نه...
و عتاب آمیز خطاب به اکبر افزود:
- پسر بلدی در دهنت را چفت کنی؟ من با این خاک برسرها به اندازهی کافی حساب خرده دارم.
که اکبر سرش را انداخت پایین و دستش رفت به طرف نهر. و صدای شکافی در آب. و درویش دنبال کرد:
- مدیر فقط غصهی نان بچههای بیبی را میخورد. درویش بخیل نیست. با مباشر هم از بچگی خردهحساب دارد...
و بعد برایم گفت که مالک ده پیرزنی است شوهر مرده که دو پسر دارد. یکیشان از وکلای سرشناس شهر که پس از جنگ، یک بار هم نمایندهی مجلس شده. و دیگری محصلی است و در فرنگ است و گویا زن فرنگی گرفته. و مدیر مدرسه پادوهای آنهاست و شغلش را همان که وکیل است، برایش درست کرده و مرا هم که معلم تازه باشم، هم او برای مردسهی ده دست و پا کرده... و بعد :
- لابد میدانی آقا معلم، که مباشر بیبی را صیغه کرده؟
- پس اسم مالک بی بی است. چه دلزنده هم هست.
- نگو آقا معلم، نگو. درویش حقش را میگوید. صیغهی محرمیت خواندهاند.
- پیداست. مرد خوش قواره ای را انتخاب کرده، حتماً خوش سلیقه است درویش.
- پس میخواستی جزغالهای مثل درویشت را انتخاب کند؟
- بدت که نمیآمد؟
و خندیدیم. دیگر تاریک تاریک شده بود، و برخاستیم. صدای نهر و زمزمهی بیدها چنان رسا بود که انگار تاریکی بلندگویی است. خروسی در ده میخواندو تک بانگ گاوی درست بیخ گوش ما، یک مرتبه تاریکی را انباشت. حتی رگبار سم الباقی گله را در پس کوچههای ده میشنیدی. همه چیز آرام بود، و هرگز نمیشد گمان ببری که زیر این آرامش روستایی اضطرابی نهفته است.