نون والقلم/مجلس پنجم
جان دلم که شما باشید، درست همان روزی که بار عام عالیقاپو بود؛ اول آفتاب، میرزابنویسهای ما بیخبر از همه جا، سوار بر دو تا خر بندری که از میدان مالبندها برای یک هفته کرایه کرده بودند از دروازهی شهر رفتند بیرون. خود کلانتر محل نتوانسته بود همراهشان بیاید، اما پیشکارش را با هفت نفر قراول همراهشان کرده بود که چهارتاشان نیزه و کمان داشتند و سه تاشان تفنگ. و همهشان سوار بر اسب و قاطر، دنبال میرزابنویسها، و با عزت واحترام تمام. آن روز تا غروب هیچ جا لنگ نکردند. ظهر کنار نهر آبی هر کدام یک لقمه نان از توی خورجینهاشان درآوردند و خوردند و باز راه افتادند تا یک روزه دو منزل رفته باشند. غروب آفتاب رسیدند به کاروانسرایی که هم ساخلوی حکومتی بود و هم چاپارخانه. و برای خوابیدن همان جا اطراق کردند. کاروانسرا آن قدر شلوغ بود تا صبح آن قدر رفت و آمد داشت که خواب به چشم میرزابنویسهای ما نیامد. این چاپار راه نیفتاده چاپار بعدی میرسید؛ عجلهکنان و هنهنکنان، یا به طرف شهر یا به سمت ولایات. معلوم بود که یک خبر غیرعادی هست. تا صبح اسبها شیهه کشیدند و قاطرها سم به زمین کوبیدند و چاپارها به مأموران چاپارخانه فحش دادند و میرزااسدالله فکر و خیال بافت و هرچه ساس و کک در تمام آن کاروانسرا بود از پاچهی شلوار و حلقهی آستین او رفتند تو و جا خوش کردند و تا صبح در نیامدند. میرزاعبدالزکی هم حالی بهتر از او نداشت. تا عاقبت، اول خروسخوان از جا بلند شدند و به ضرب من بمیرم تو بمیری، پیشکار کلانتر را از خواب بیدار کردند. بعد هم قراولها را راه انداختند که رفتند از چاه آب کشیدند و اسب و الاغها را تیمار کردند و بعد سرپا لقمهنانی خوردند و راه افتادند.. خدا عالم است که در اثر بیخوابی شب پیش بود یا علت دیگری داشت که سر راه از هر دهی میگذشتند، میرزااسدالله به نظرش میآمد که مردم از قحطی در آمدهاند یا اصلاً از ترس وبا گریختهاند. همه جا خلوت و مردم همه لاغر و مردنی. فصل خرمن مدتی بود گذشته بود، اما گاه گداری که از کنار آبادی مفصلی رد میشدند کوپاهای کاه باقی ماندهی خرمنها که جمع نکرده مانده بود به نظر میرزااسدالله آن قدر کوچک و بدرنگ میآمد که انگار بچهها خاکبازی میکردهاند و این تلها باقیماندهی خاکبازی آنها است. همین جور از کنار دهات مخروبه و چاه قناتهای فروریخته گذشتند و گذشتند و گذشتند تا عاقبت نزدیکیهای ظهر رسیدند. اول قلعه خرابهای از دور نمایان شد. بعد چتر یک دسته درخت تبریزی که به یک گوشه از قلعه سایه انداخته بود، پیدا شد و بعد یک نارون بزرگ که جلوی دروازهی ده مثل گلولهی بزرگی بر سر چوبی نشسته بود. نه کسی به پیشبازشان آمد و نه گاو و گوسفندی جلوی پاشان سربریدند. میرزابنویسهای ما چنین انتظاری هم نداشتند. اما پیشکار کلانتر که از یک فرسخی ده جلو افتاده بود و نفر اول میرفت، حسابی بهش برخورده بود و بلند بلند به هرچه دهاتی زبان نفهم است، فحش میداد و خودش را لعن میکرد که چرا به چنین مأموریتی آمده. حتی تک و توک دهاتیها که در مزارع شخم میزدند یا به ده بر میگشتند، به محض این که دار و دستهی آنها را میدیدند در میرفتند یا خودشان را پس و پناهی قایم میکردند. خوبیش این بود که یکی از قراولها هفتهی پیش، چپری به همین ده آمده و راه و چاه را میشناخت و گرنه حتی معلوم نبود درست آمده باشند. از دروازهی دهکده که وارد شدند تا وسط میدانگاهی ده برسند، هیچ کس را ندیدند، انگار نه انگار که کسی در آن جا ساکن است. اما از تاپالههای تازهای که به دیوار و گرد و خاکی که در هوا معلق بود، معلوم بود که در هر خانهای هم الان بسته شده و پشت هر دری آدمها ایستادهاند و از لای درزی یا شکافی دارند تماشا میکنند. این را حتی پیشکار کلانتر هم فهمید. چرا که یک مرتبه از جا در رفت و به صدای بلند فریاد کشید:
- گوسالههای احمق! میترسید بخوریمتان؟ پدرسوختههای بد دهاتی!
و میرزا اسدالله که پشت سر الاغ میراند، از پس همان دری که فحش خورده بود، شنید که یکی آهسته اما خیلی خشن گفت:
- ده میرغضبها...
و قراولی که پشت سر میرزااسدالله میآمد مثل اینکه همین را شنید؛ که سر اسبش را کج کرد و با چکمهاش محکم یک لگد به همان در زد. و چنان زد که بند دل میرزااسدالله پاره شد. اصلاً میرزا از وقتی پا توی ده گذاشته بود، دلش شروع کرده بود به شور زدن. و نمیدانست چرا هر لحظه منتظر اتفاق تازهای بود. تا به میدانگاهی ده برسند، اتفاق دیگری نیفتاد. پیرمرد ریشسفیدی که لابد کدخدای ده بود با دو تا از پسرهای حاجی ممرضای مرحوم وسط میدانگاهی، زیر تکدرخت توت خاک گرفتهای ایستاده بودند و دهاتیها هر چند نفری گوشهای از میدان کز کرده بودند. سوارها به محض اینکه پیاده شدند میرزا اسدالله حرکتی کرد به طرف پسر بزرگ حاجی، که در جوانی هممکتبی بودند و خواست سلام کرده باشد؛ اما آن هر دو تا سرهاشان را پایین انداختند و به او محل نگذاشتند. پیشکار کلانتر از اسب که پیاده شد، به جای سلام بچههای حاجی، رو به کدخدا داد زد:
- لابد کاه و جو هم تو این خرابشده گیر نمیآید. هان؟
که پسر بزرگ حاجی دوید جلو؛ نیمچه تعظیمی کرد و گفت:
- اختیار دارید قربان! منزل خودتان است.
و چند نفر از دهاتیهارا صدا کرد که هر کدام از یک گوشه میدان دویدند جلو و افسار اسب و الاغها را گرفتند و بردند و همهی جماعت به دنبال پیشکار کلانتر وارد خانهی اربابی شدند که تر و تمیزتر بود و آب و جارو شده بود و تاپاله به دیوارهاش نچسبیده بود و باغچهی کوچکی و حوضک آبی داشت. تا اتاق دم در را برای قراولها خالی کنند و دیگران بروند توی پنجدری، میرزااسدالله به هوای سر و رو صفا دادن رفت لب حوض، تا شاید بتواند دو کلمهای با هم مکتبی قدیمش بگوید؛ و داشت یواش یواش آب به سر و صورتش میزد که یکی از دهاتیها به عنوان آب ریختن روی دستش آمد جلو و تکه کاغذی گذاشت توی جیب قبای میرزا. میرزا دستش را که خشک کرد از همان دهاتی سراغ گوشهی خلوت خانه را گرفت و تا یارو بدود و آفتابه را آب کند، او خودش را به آن جا رسانید و کاغذ را در آورده و خط هم مکتبی قدیم خودش را شناخت که نوشته بود: «تکلیف همکارت معلوم است، اما تو دیگر چرا؟» عرق سردی بر پیشانی میرزا نشست و نفس بلندی کشید و همان طور سرپا قلمدانش را از زیر پر شالش بیرون آورد، و پشت همان تکه کاغذ نوشت: «به روح پدرت من اصلاً نمیدانم کجا به کجاست. دارم دیوانه میشوم. یک جوری خودت را به من برسان.» و تا یارو با آفتابه برسد، میرزااسدالله تکه کاغذ را به دستش داد و قلم دانش را بست و زد پر شالش و برگشت پیش دیگران. بعد هم ناهار آوردند و همه ساکت و آرام غذا خوردند و سفره که برچیده شد، میرزا اسدالله خستگی راه و بیخوابی شب پیش را بهانه کرد و به این عذر که در خواب خر و پف میکند، رفت توی زاویهای که پهلوی پنجدری بود دراز کشید، به هوای این که شاید یکی از پسرهای حاجی به سراغش بیاید. همین طور هم شد. یعنی یک ساعتی که گذشت، در اتاق آهسته باز شد و پسر بزرگ حاجی آمد تو. و بیمقدمه با لحنی سرزنشآمیز، اما خیلی آهسته گفت:
- خوشم باشد میرزا. چشم ما روشن. حالا دیگر کارت به این جا کشیده که شدهای آتشبیار معرکهی دیگران؟ خودت را هم به نفهمی میزنی؟ پس چه شد آن حرف و سخنها؟ و آن دست و دل پاکیها؟ و آن همه درس و مکتب و اصول و فروع؟
میرزا به همان آهستگی گفت:
- من این گوشه کنایهها را نمیفهمم حسن آقا... و بعد سیر تا پیاز آن چه را که میان او و میرزا عبدالزکی گذشته بود برای حسن آقا تعریف کرد، و آن چه را دم در خانهی پدری آنها دیده بود با آنچه از مشهدی رمضان علاف شنیده بود، و مشورتی که با خان دایی کرده بود، همه را گفت و عاقبت افزود:
-... و حالا هم این جا نان و نمک تو را میخورم، هنوز نمیدانستم دنیا دست کیست و من چه باید بکنم. شاید باور نکنی، اما به این مسافرت هم بیشتر از این جهت رضایت دادم که توی شهر، بوی شلوغی میآمد. بعد هم به خود گفتم میروی میبینی اگر واقعاً سر ارث و میراث دعوا دارند، خودت کدخدامنشی کارشان را اصلاح میکنی و نمیگذاری میزانالشریعه آدمی از آب گلآلود میان برادرها ماهی بگیرد.
حسن آقا به شنیدن این حرفها راحتتر نشست و گفت:
- عجب روزگاری شده! آدم به چشم و گوش خودش هم نمیتواند اعتماد کند.
میرزا اسدالله گفت:
- میخواهی بکن، میخواهی نکن. من هیچ وقت دست به کاری نزدهام که لازم باشد توجیهش کنم. هر کاری خودش باید موجه خودش باشد. حالا بگو ببینم چه طور شد که کار به این جاها ختم شد؟
حسن آقا گفت:
- چه میدانیم. لابد تا این جایش را میدانی که بابامان را چیزخور کردند. بعد هم ختم که برچیده شد هر سه تاییمان را بردند داروغگی. من و دو تا داداشهام را. و یک کاغذ بلندبالا گذاشتند جلویمان که رضایت بدهید و امضا کنید یا توی حبس بپوسید. برادر کوچیکه را هم - اصغر را میگویم - کردند توی هلفدونی، مثلاً به عنوان گروگان. و من و برادرم را هفته پیش با دو تا مأمور فرستادند که بیاییم سر املاک و به انتظار نمایندهی قانون و شرع، یعنی شماها، باشیم که وقتی آمدید کار را تمام کنیم و برگردیم تا برادرمان را آزاد کنند. تو باید از این قضایا خبردار باشی میرزا. آخر چه طور میشود آدم ندانسته بلند شود راه بیفتد...
- پس قضیهی اختلاف و مصالحه چه بود؟
حسن آقا گفت:
- اختلاف کدام است؟ مصالحه کدام است؟ اینها را این پدرسوختهی گردن کلفت، میزانالشریعه از خودش درآورده. گذاشتهاند پس گردنمان که یک سوم املاک وقف، متولیش هم میزانالشریعه؛ از چهار دانگ باقی، دو دانگش مال خواجه نورالدین وزیر، یک دانگ مال شخص کلانتر، یک دانگ آخری هم مال سرکار و همکارتان. و همه ملک تازه چه قدر است؟ چهار پارچه آبادی با هفت رشته قنات. کور و کچلهای من و برادرها هم بروند گدایی. حالا فهمیدی؟ اختلاف سر این لحاف بیصاحب است؛ نه میان ما برادرها.
میرزا اسدالله سرش را زیر انداخت و گفت:
- مرا بگو که گول این سید جد کمرزده را خوردم. خوبیش این است که میزانالشریعه نمیداند دست من هم در این کار هست. من اصلاً برای همان حرف و سخن کهنهای که باهاش داشتم، گفتم این روزها شهر نباشم بهتر است. میدانستم که اگر بمانم یک کاری دستم میدهد. اگر بداند باز من تو این جور کارها دخالت کردهام. این دفعه دیگر از شهر بیرونم میکند.
حسن آقا گفت:
- ای بابا، تو هم عجب سادهای! از بس دم در آن مسجد نشستهای و هی آمد و رفت این مردکهی گردن کلفت را دیدهای، خیال کردهای همهی کارهای دنیا به میزانالشریعه ختم میشود. و بعد هم میزانالشریعه خودش خواسته که تو را در این کار شرکت بدهد. چون میدانسته که به امضای این همکار سرکار، آب سبیل هم به آدم نمیدهند. خامت کردهاند میرزا. مرا بگو که خیال میکردم چشمت را با مال دنیا بستهاند. حالا واقعاً راست می گویی؟
میرزا که بدجوری بغض گلویش را گرفته بود، گفت:
- چه بگویم حسن آقا...؟ بهتر است تو حرفی بزنی. بگو ببینم چرا آن مرحوم را چیزخور کردند؟ آخر که این کار را کرد؟
حسن آقا گفت:
- عاقبت، خیرخواهیش باعث مرگش شد. هفتهای یک روز ناهار نمیآمد خانه و همان در حجره کباب بازار میخورد. میگفت حالا که لاشهی قصابها را من میدهم، باید ببینم این کبابیها چه به خورد مردم میدهند. بیا! عاقبت دید که چه زهرماری به خورد مردم میدهند. هر روز پنجشنبه عادتش این بود. ناهارش را که میخورد در حجره را از تو میبست و پادوش را میفرستاد ناهار و دراز میکشید.عصر همان روز من وقتی رفتم در حجره، دیدم پادوش پشت در نشسته و در از تو هنوز بسته است. دلم هری ریخت تو. عاقبت در را شکستیم و دیدیم سیاه شده. مثل قیر؛ و لبها قاچخورده... لابد خان داییت باقیش را برات تعریف کرد. پیدا بود که چیزی توی کبابش ریختهاند.
میرزا پرسید:
- آخر که؟ که همچه کاری کرده بود؟
حسن آقا گفت:
- معلوم است. کبابی قسم میخورد که از مایهی کباب آن روز صد و چند تا مشتری را راه انداخته. نشانی یکییکیشان را هم به اسم و رسم داد. دست بر قضا سرایدار تیمچه هم، همان روز ناهار کباب خورده بود؛ کبابش را هم همین پادوی بابام برایش از در دکان آورده بود. اما زهر را فقط تو کباب بابام کرده بودند. آنهای دیگر هیچ کدام طوریشان نشده بود.
میرزا باز پرسید:
- آخر باید فهمید آن که این کار را کرده که بوده؟ و چه نفعی برایش داشته؟ همین ول کردید، رفت؟
حسن آقا از سر بیحوصلگی گفت:
- ای بابا تو چه سادهای! از همان اول معلوم بود. همان روز توی مجلس ختم، سرایدار آمد پهلوی من نشست و گفت که وقتی پادوی بابام از در دکان کبابی برگشت، اول سینی کباب مرا گذاشت دم در حجرهام و من مشغول خوردن شده بودم که دیدم سینی کباب باباتان را هم گذاشت روی پیشخوان حجرهاش و رفت از آب انبار تیمچه برایش آب خنک بیاورد؛ که یکی از این قلندرها منقل اسفند به دست، رسید جلوی بساط حجرهی حاجی و دولا شد روی پیشخوان و بساط را دود داد و حاجی هم از حجره درآمد نیازی بهش داد و یارو رفت. بعد هم پسرهی پادو از آب انبار برگشت و کاسهی آب را گذاشت پهلوی سینی کباب و رفت پی کارش.
میرزا گفت:
- خوب پیداست که کار، کار همان قلندره بوده. هیچ کاریش نکردید؟
حسن آقا گفت:
- چه کارش میتوانستیم بکنیم؟ همهشان شبیه هماند. هر کدام یک قبضه ریشاند و یک پیراهن دراز سفید. یخهی کدامشان را بگیرم؟ مگر اصلاً فرصت تحقیق بود؟ ختم برچیده نشده، این اوضاع پیش آمد که میبینی. و تازه من قسم میخورم که یارو حتماً قلندر نبوده. وقتی اموالش را این جوری دارند سگخور میکنند که جرأت میکند بگوید، کار، کار قلندرها بوده؟ تو مگر خودت نمیگویی باید دید نفع کشتن حاجی به که میرسیده؟ بفرمایید! به کلانتر میرسیده و به میزانالشریعه و به خواجه نورالدین. دیگر قلندرها این وسط چه کارهاند؟ قلندرها اگر نفعی داشتند در حیات بابام بود، که آن قدر کمکشان میکرد. به نظر ما کار، کار حکومت است. کسی را به لباس مبدل فرستادهاند تا حاجی را چیزخور کند. تازه حاجی ما تنها نبوده. شش تای دیگر از سرشناسهای شهر درست در همان روزها مردهاند. یکی توی حمام سکته کرده؛ آن یکی اصلاً سر به نیست شده و همین جور... و ما میدانیم که آن شش تای دیگر هم درست وضع حاجی ما را داشتهاند. یعنی همهشان آدمهایی بودهاند سرشناس، که دستشان به دهنشان میرسیده و بعد هم سرسپردهی «شخص واحد» بودهاند.
میرزااسدالله پرسید:
- شخص واحد که باشد؟
حسن آقا آهستهتر از معمول گفت:
- تراب کوی حق، حضرت ترکش دوز.
میرزا گفت:
- آهاه! رئیس قلندرها را میگویی. پس درست است که حکومت برای قلندرها خوابهای بد دیده؟ خوب حالا تکلیف من چیست؟ چه باید بکنم؟
حسن آقا گفت:
- من چه میدانم میرزا. هر کسی یک تکلیفی دارد. تو آدمی هستی عاقل و بالغ. سواد و تجربهات هم خیلی بیش از آنهااست که آدمی مثل من بتواند برایت تکلیف مشخص کند. تکلیف من و برادرهایم این است که شده به قیمت از دست دادن تمام این املاک، جانمان را حفظ کنیم.
میرزا اسدالله پرید وسط حرف حسن آقا و گفت:
- این که نشد. آن وقت از کجا زندگی میکنید؟ تو که میدانی دفاع از مال و جان در حکم جهاد است.
حسن آقا گفت:
- نه میرزا. آن وقتها گذشت که میگفتند اگر کسی به خاطر مالش کشته بشود، شهید است. این اعتقاد را آدمهای نوکیسه از خودشان در آوردهاند. مال دنیا آن قدرها ارزش ندارد که خون آدم پایش بریزد. این روزها کسی شهید است که به خاطر ایمانش شهید بشود و به خاطر ایمانش مالش را فدا کند. پدرم آن کار را کرد و ما این کار را میکنیم. غم بر و بچههایمان را نداریم. چون همهشان را سرشکن کردهایم توی قوم و خویشها. بعد هم تنها نیستیم. تراب کوی حق را داریم. با همهی اهل حق.
میرزا اسدالله مدتی به او نگاه کرد، بعد پرسید:
- آخر این پدر مرحوم شما چه هیزم تری به میزانالشریعه فروخته بود؟
حسن آقا گفت:
- ای بابا، تو کجای کاری؟ سر همین قضیهی اهل حق باهاش بگومگو پیدا کرده بود دیگر. اصلاً بابام آخر عمری رعایت ظاهر را هم نمیکرد. به جای این که مثل دیگران سال به سال برود و یک چیزی از اموالش را با یک ملا، دست گردان کند و صدای این میزانالشریعه را بخواباند؛ خودم بودم که در حضور یکیشان درآمد، گفت: «آدم تا خودش را شناخت، خدا شد. چرا که خدایی به خود آیی است.» سر همین حرف قرار بود حتی تکفیرش هم بکنند. آن وقت دیگر کار بدتر میشد. میدانی که تکیهی دباغخانه را هم فقط برای کمک به اهل حق راه انداخته بود. خدابیامرز سرش را در راه ایمانش داد. درست است که از ما چنان رشادتها نمیآید؛ اما برای رسیدن به حق، به عدد خلایق مردم، راه هست.
بعد چند دقیقهای سکوت کردند که در آن میرزا اسدالله پابهپا شد، بعد گفت:
- خوب حسن آقا! تکلیف من روشن شد. من به این راه و رسم تازهی شما اعتقادی ندارم. اما با همان راه و رسمهای قدیمی میدانم تکلیفم چیست. برای ایمان داشتن، حتماً لازم نیست آدم دنبال راه و رسم تازه بگردد. ایمان هرچه کهنهتر بهتر. به هر صورت من صاحب اختیار خط و امضای خودم که هستم. میرزا عبدالزکی را اگر توانستم راضی میکنم، اگر هم راضی نشد که بدا به حال خودش.
حسن آقا گفت:
- برایت گفتم که چون پای زور در کار است، ما همهمان از این مال چشم پوشیدهایم. تو را هم همین پای زور به این جا فرستاده؛ مواظب باش برای خودت دردسر نتراشی. خبر داریم که حکومت برای اهل این طریقه خیالهای بد دارد. زن و بچههای تو که گناهی نکرده اند...
میرزااسدالله حرف دوست زمان کودکیش را برید و گفت:
- حسن آقای عزیز! زن و بچههای آدم نمیتوانند عذر همهی گناههای آدم باشند. اگر پای درد دل میرغضبها هم بنشینی از این مقوله آن قدر دلت را میسوزانند که خیال میکنی به خاطر زن و بچهشان با میرغضبی حج اکبر میکنند، یا جهاد، که بچههام گرسنگی سرشان نمیشود که خدا خودش میداند توی دل من چه خبرها است. و از این بهانهها... غافل از این که اگر از راه میرغضبی بچههایت را نان بدهی، دیگر تعجبی ندارد اگر هر کدامشان یک قاتل خونی بار بیایند. چون با هر لقمه نانی یک جرعه از خون مردم را سر کشیدهاند. و ریختن خون مردم را لازمهی زندگی میدانند. لقمهی حرام که قدما میگفتند، یعنی همین. برای دو تا الف بچهی ما خدا بزرگ است. فعلاً هم پاشو برو بگذار کمی بخوابم.
اما بعد از رفتن حسن آقا، میرزا اسدالله اصلاً نتوانست بخوابد. همان طور که دراز کشیده بود. هی به خودش پیچید و هی فکر کرد. تا دیگران از خواب بیدار شدند؛ و دهاتیهای خدمتکار عصرانه آوردند؛ در مجمعههای بزرگ، با نان لواش تازه و پنیر و گردو، و بعد همگی سواره بیرون رفتند تا هم هوایی بخورند و هم سری به املاک حاجی مرحوم بزنند.
خستگی چهارپاها در رفته بود و سرحال بودند و آفتاب عصر میچسبید و تفنگدارها خودشان را آماده میکردند تا شکاری بزنند. از آبادی که دور شدند، میرزااسدالله خودش را به همکارش رساند و سعی کرد تا از دیگران عقب بمانند و بعد این طور شروع کرد:
- ای والله اولاد پیغمبر! فکر نمیکردم دست همکارت را توی همچه خنسی بگذاری.
میرزاعبدالزکی براق شد و تعجبکنان گفت:
- چه خنسی جانم؟ مگر چه خبر شده؟
میرزااسدالله گفت:
- خودت را به نفهمی نزن آقا سید! میخواهند اموال این بیچارهها را مصادره کنند و آن وقت تو میخواهی من پای سندش را امضا کنم؟ بعد از یک عمر رفاقت، حالا من بیایم بشوم زینتالمجالس سند مصادرهی اموال این بندگان خدا؟ فقط همین کارم مانده؟
میرزا عبدالزکی با اوقاتتلخی گفت:
- جانم! تو هم که همهاش پسهی این یک قلم امضای خودت را تو سر ما میزنی. خیال کردهای نوبرش را آوردهای؟ ما خواستیم خیر کرده باشیم، گفتیم این نان از گلوی بچههای تو برود پایین. مردم برای این جور کارها سر میشکنند جانم! دیگر این پرت و پلاها کدام است؟ هر روز خواب تازه میبینی؟ اصلاً با آن یک وجب میز تحریرت هوا برت داشته؟ خیال کردهای چه کارهای جانم؟ هر چه احترام...
میرزااسدالله با عصبانیت کلامش را برید که:
- قباحت دارد سید! من نه خودم هیچ وقت کارهای بودهام، نه هیچ کدام از اجدادم هوس ضبط املاک مردم را به سر داشتهاند، تا آن جایی که من یادم است ماها پدر در پدر از راه قلم نان خوردهایم. اما هیچ وقت، هیچ کداممان قلم توی خون و مال مردم نزدهایم. حالا تو پسر ناخلف پیغمبر، ما را برداشتهای آوردهای که یک امضا بدهیم و یک دانگ و اموال حاجی را صاحب بشویم؟ آقا سید! تو اگر مجبوری برای بستن در دهن زنت یا برای بستن پاهاش به این رذالتها تن در بدهی، زن و بچهی من به نان و پنیر عادت کردهاند...
که میرزاعبدالزکی، دیوانهوار، فریاد کشید:
- مگر عقلت کم شده جانم؟
و چنان فریادی که پیشکار کلانتر و بچههای حاجی از یک میدان جلوتر برگشتند که ببینند چه خبر شده است. میرزابنویسهای ما که دیدند بدجوری شده است آرام گرفتند و مدتی ساکت الاغ راندند تا از دیگران فاصلهی بیشتری گرفتند و این بار میرزاعبدالزکی به حرف آمد و با صدایی لرزان گفت:
- به سر جدم قسم، من الان این حرفها را از دهان تو میشنوم. هرگز همچه حرفها نبوده، جانم. که سهم ما چه باشد و چه نباشد. یک سوم اموال وقف، بقیه مصالحه میان بچهها. به من و تو هم اگر دلشان خواست چیزی میدهند، جانم. طاقشالی، پولی یا اسب و استری. وگرنه هیچ چی.
میرزا اسدالله ریشخندکنان پرسید:
- پس این معاملهی نان و آب داری که دهنت را آب انداخته، همین بود؟ و برای این کار اصلاً چه حاجت به این همه مأمور تفنگ به کول؟ و چه حاجتی به دخالت شخص کلانتر؟
میرزا عبدالزکی گفت:
- جان من! آخر چند بار باید گفت که بچههای حاجی دعوا دارند. مگر ندیدهای، جانم! که به خاطر مال دنیا، برادر چشم برادر را در میآورد؟ کلانتر هم برای این دخالت کرد که مال وقف، مال مردم است. دیگر این حرفها را از کجا در آوردهای، جانم؟
میرزااسدالله گفت:
- دعوا ندارد آقا سید! بگو ببینم اگر همان متنی را جلوت بگذارند که من گفتم، امضا میکنی یا نه؟
همکارش پرسید:
- نمیفهمم جانم. چه متنی را؟
میرزا اسدالله گفت:
- این که یک سوم اموال وقف، یک سوم دیگر، یعنی دو دانگش مال خواجه نورالدین،و یک سوم نصفش مال کلانتر و نصفش مال ما دو نفر. این متن را امضا میکنی یا نه؟
میرزاعبدالزکی دهنهی الاغش را کشید و ایستاد و بربر به همکارش نگاه کرد و گفت:
- نه جانم! اصلاً همچه قراری نبوده. من همان چیزی را امضا میکنم که با میزانالشریعه گفتم و شنیدم.
میرزااسدالله گفت:
- خوب. حالا آمدیم و میزانالشریعه تو را خام کرده باشد؛ آن وقت چه میکنی؟
همکارش گفت:
- جانم! نمیدانم با این میزانالشریعه چه پدرکشتگیای داری که این طور بهش مظنونی. نمیفهمم. جانم!
میرزا اسدالله گفت:
- صحبت از ظن نیست آقا سید! صحبت از یقین است. و این وردست کلانتر هم با تمام قراولهاش برای این همراه ما نیامدهاند که باد سر دل ما را بزنند. و اصلاً دعوایی هم میان بچههای حاجی نیست. میزانالشریعه نوشته داده دست این پیشکار کلانتر و موبه مو حالیش کرده چه بکند...
و بعد آن چه را که پسر بزرگ حاجی گفته عیناً برای همکارش تعریف کرد.و همین طور که میرزا اسدالله تعریف میکرد، میرزا عبدالزکی رنگ میگذشت و رنگ بر میداشت تا شد مثل گچ دیوار. حرف میرزااسدالله که تمام شد، چیزی نمانده بود که میرزاعبدالزکی از الاغ بیفتد زمین. چنان حالی شده بود که نگو. میرزااسدالله که این حالات را دید از سر دلسوزی گفت:
- چت شده آقا سید؟! میزانالشریعه خامت کرده، هان؟
همکارش گفت:
- قضیه از خام کردن گذشته، جانم! یاد این افتادم که وقتی میخواستم از پیشش بیایم بیرون، همان دم در گفت: «البته شما خودتان وارد هستید. اما برای این که مبادا خدای نکرده حقی ناحق بشود، من یک یادداشت دادهام دست کلانتر که اگر اشکالی پیدا کردید نگاهی بهش بکنید.» و حالا می فهمم که غرض از یادداشت چه بوده، جانم! خوب نقشه کشیده و دست ما را بسته. بدبختی این جاست جانم، که در چنان روزهایی که از دست این زنکه آن جور به عذاب آمده بودم، باید این پدرسگ بفرستد دنبال من.
میرزا اسدالله گفت:
- وحشت ندارد آقا سید! تکلیف من روشن است. زیر همچه سندهایی را امضا نمیکنم. تو خود دانی. فکرهایت را بکن و تصمیم بگیر. بی من هم میتوانی کارت را بکنی. آن یادداشت هم لابد حالا دست پیشکار کلانتر است. میگوییم درش بیاورد و همین امشب خیالش را راحت میکنیم، به هر صورت تو خود دانی.
میرزا عبدالزکی گفت:
- چه میگویی، جانم؟ تو خود دانی کدام است؟ من اگر تنها این کاره بودم چرا پای تو را میکشیدم وسط، جانم؟
میرزااسدالله گفت:
- من از اول بهت گفتم که وقتی پای میزانالشریعه و کلانتر در کاری هست، پیداست که قضیه آب بر میدارد. لابد میزانالشریعه به تو اطمینان داشته که فرستادتت دنبال این کار. مرا که نفرستاده. من هم اگر دخالتی کردهام به خاطر تو بوده. تا حالا رفیق و همکار بودیم - بعد هم هستیم - اما توقع این جور کارها را، دیگر از من نداشته باش.
همکارش گفت:
- کلیات نباف، جانم! حالا دیگر دور برداشته! بگذار، جانم، ببینم چه غلطی باید کرد. خیال میکنی اگر ما این کار را نکنیم، دنیا امرش لنگ میماند؟ قول بهت میدهم دیگران با سر بیایند، جانم. در این صورت آدم خودش را به دردسر بیندازد؟
میرزااسدالله گفت:
- اگر هم دردسری داشته باشد، برای من بیشتر است، با آن بر و بچهها. اما خدا زندهاش بگذارد. خان داییم هست. بعد هم آن یک وجب میز تحریر، به قول تو، چندان چنگی به دل نمیزند. به هر صورت دردسر تو کمتر است.
میرزا عبدالزکی گفت:
- از کجا، جانم؟ که گفته؟ دردسر که کم و زیاد ندارد، جانم! درست است که من پابند بچه نیستم، اما غیر از بچه خیلی چیزهای دیگر دارم. بعد هم ببینم، جانم، مالک این آبادیها چه ورثهی حاجی باشند، چه یک نفر دیگر، برای این دهاتیها چه فرق میکند؟ حالا که قضیه از اصل خراب است، جانم، چرا من و تو خودمان را به دردسر بیندازیم؟ مدعی اصلی این دهاتیها هستند که میبینی حرفی ندارند، جانم.
میرزااسدالله گفت:
- نشنیدی دیروز که وارد میشدیم از پشت در چه فحشی بهمان دادند؟ مردم دستشان کوتاه است، وگرنه خیال میکنی ما را راه میدادند؟ بعد هم درست است که کار از اصل خراب است و از دست من و تو شاید کاری ساخته نباشد؛ اما این وضع را که من و تو نگذاشتهایم. بگذار همان دیگران خرابترش کنند. من کاری ندارم به این که وقتی مالک یک آبادی کسانی مثل بچههای حاجی باشند، خلق خدا راحتترند، تا مالکشان آدمی باشد که سهم اربابیاش را به زور تفنگدار حکومتی و دولا پهنا از مردم در بیاورد، از این هم بگذریم که صحبت «الزرع للزرع» مال خیلی سالها پیش از این است؛ اما از همهی اینها گذشته، این را از من داشته باش که وقتی از دستت کاری برای مردم بر نمیآید، بهتر است دست کم نجابت خودت را حفظ کنی. تکلیف ما این است که در این مظلمه شرکت نکنیم. اما این که چه ما این کار را بکنیم، چه نکنیم، این جور کارها هیچ وقت لنگ نمیماند، درست به کار میرغضبها میماند. حق مطلب این است که با این جور حکومتها همیشه احتیاج به میرغضب هست، درست؟ اما درست است که هر آدمی با همین استدلال برود و میرغضبی را قبول کند؟ و به خودش بگوید: «فلان بابا که خون کرده و عاقبت باید کشته شود، چه فرقی میکند که من حکم را اجرا کنم یا دیگری؟» با این حرف و سخنها فقط حرص را میشود راضی کرد نه عقل را.
جان دلم که شما باشید، به این جا حرف و سخن دو میرزابنویس ما تمام شد، و رکاب زدند تا به دیگران برسند و در ظاهر به عنوان تهیهی فهرست مزرعهها و مقدار بذرافشان املاک و آبگیر قناتها، قلمی روی کاغذ بیاورند. در همین مدت تیر و ترقهی قراولها مدام شنیده میشد که وقتی برگشتند، دو سه تایی خرگوش زده بودند که خودشان نمیخوردند و لاشهی سفید آنها را با گوشهای دراز و لس، جلوی سگهای ده انداختند؛ و ده پانزدهتایی هم کبوتر چاهی زده بودند که برای شامشان کباب کردند. آن شب حرف و سخنی پیش نیامد. چون هنوز یکی دوتا از آبادیها که با ده اصلی فاصله داشت، مانده بود؛ و باید روز بعد زرع و پیمانش میکردند. ناچار روز بعد را هم به این کار گذراندند. و در این مدت، میرزابنویسهای ما حسابی از کم و کیف کار سر درآوردند و گاهی در گوشی، و مخفی از چشم پیشکار و قراولهایش، با بچههای حاجی حرف و سخنی زدند و به آنها حالیکردند که اهل این کار نیستند؛ و زمینهسازیها و مشورتها، برای این که چه جوری اهل ده را از شر این قراولها خلاص کنند؛ و قراول ها در همین مدت یک بز چاق سنگین را که از گله عقب مانده بود، به عنوان شکار زدند و بعد که معلوم شد مخصوصاً عوضی گرفته بودند، هیچ کس بهشان حرفی نزد، و باز در همین مدت میرزااسدالله همهاش در فکر قلندرها بود و ایمان جاندار و تازهای که در دل حاجی و پسرهایش بیدار کرده بودند؛ و نیز در همین مدت میرزاعبدالزکی تنها که میماند مثل برج زهرمار بود و نمیدانست چرا دلش میخواهد کاسه کوزهی تمام این قضایا را سر زنش بشکند، اما نه رویش میشد با میرزااسدالله از این مقوله حرفی بزند و نه کس دیگری را در ده میشناخت. و حتی به فکرش رسید که: «آخرش اینه که دست از سر زنک ور میدارم و جانم را میخرم.» اما همین طور ساکت بود و آن چه را که در دل داشت با هیچ کس در میان نگذاشت. و اول غروب یک قاصد مخفی از شهر رسید که فوری رفت سراغ حسن آقا و خبرهایی به او داد که به زودی میفهمیم.
شب، شام که خورده شد و سفره را جمع کردند، پیشکار کلانتر بیخبر از آن چه میان میرزابنویسهای ما و بچههای حاجی گذشته بودو بیخبر از وقایع شهر، سر حرف را باز کرد و گفت:
- خوب، مثل این که کار ما دیگر تمام شده است. در ثانی بیش از این هم نباید سربار آقازادههای حاجی مرحوم شد که انشاءالله نور از قبرش ببارد.
بعد دو نفر از قراولها را صدا کرد و در گوش یکیشان چیزی گفت که رفت بیرون و دیگری را گفت همان دم در پنجدری بنشیند و بعد حرفش را این جور دنبال کرد:
- بله، عرض میکردم که هرچه زودتر باید رفع زحمت کرد، در ثانی، جناب کلانتر هم در شهر منتظرند، باید هرچه زودتر برگردیم. در ثالث، تا آقایان سند را تنظیم کنند، فرستادم کدخدا و ریش سفیدهای محل را خبر کنند که بیایند زیر ورقهها را امضا بگذارند. چه طور است؟
بعد دست کرد توی جیبش و کاغذ تاشدهای را درآورد و گذاشت جلوی روی میرزاعبدالزکی. میرزا در حالی که رنگ به صورتش نبود، کاغذ را برداشت و باز کرد و خواند؛ بعد آن را داد به دست میرزااسدالله که او هم در حالی که سر تکان میداد، خواند و داد به دست پسر بزرگ حاجی. حسن آقا پس از خواندن کاغذ دو سه دفعه دستش را به هم مالید و گفت:
- خوب! بله دیگر. ریش و قیچی دست خود آقایان است. بنده چه کارهام؟
و ساکت شد. بعد از او میرزااسدالله به حرف آمد و گفت:
- روزی که این آقا سید فرستاد دنبال من و در این کار کمک خواست، صحبت از این بود که ورثهی مرحوم حاجی به پا در میانی جناب میزانالشریعه تصمیم به مصالحه گرفتهاند و میخواهند برای این که نام نیکی از پدرشان بماند، یک سوم اموالش را وقف کنند. اما این طور که در این کاغذ نوشته، غیر از وقف ثلث اموال صحبت از مصالحهی باقی املاک است به اشخاص دیگر. ما همچه قراری نداشتهایم.
پیشکار کلانتر که انتظار کوچکترین اما را نداشت، گفت:
- بر فرض که فرمایش سرکار درست باشد، این دستخط جناب میزانالشریعه است، و فرمایش سرکار اجتهاد در مقابل نص است. در ثانی، ورثهی مرحوم حاجی این جا حی و حاضرند. وکیل و وصی هم نمیخواهند.
میرزااسدالله گفت:
- اگر برادر مرا به عنوان گروگان حبس کرده بودند، چارهای جز این نداشتم که گردن به هر حرف زوری بگذارم.
و میرزاعبدالزکی دنبال کرد که:
- جانم! تمام ورثه ی حاجی که حاضر نیستند. یکی شان حبس است جانم، و چهار تا دختر هم دارد و مادرشان هم زنده است و سهم میبرد. از تمام این ورثه، فقط این دو نفر حاضرند جانم.
بعد رو کرد به حسن آقا و پرسید:
- ببینم، جانم، شاید شما وکالت نامهای از دیگران داشته باشید. در این صورت البته قضیه فرق میکند جانم.
حسن آقا گفت:
- ما نمیدانستیم که ازمان چه میخواهند، وگرنه تهیه کردن یک وکالتنامه کاری نداشت.
پیشکار کلانتر که مات و مبهوت به این مکالمه گوش میکرد و میدید که اوضاع بدجوری دارد عوض میشود، دخالت کرد و گفت:
- میرزا مگر یادت نیست میزانالشریعه دم در به تو چی گفت؟ در ثانی، نکند خیال کردهای چانه بزنی تا سهم خودت را بیشتر کنی؟ اگر ورثهی حاجی هم رضایت داده باشند، من نمیگذارم. در ثالث، مگر تو نمیدانستی که برای امضای صلحنامه، وجود همهی اینها که حالا میشماری لازم است که وقتی شهر بودیم صدایت در نیامد؟ تازه حالا هم عزا ندارد، شما سند را بنویسید، همه حضار امضا میکنیم، و امضای اشخاص غایب را هم، به شهر که برگشتیم به راحتی میگیریم.
میرزاعبدالزکی برافروخته و عصبانی گفت:
- ما همچه سندی را نه مینویسیم، جانم، نه امضا میکنیم.
پیشکار گفت:
-عجب! آقا سید چه طور این دفعه جوشی شدی؟ در ثانی، نکند شوخی میکنی؟ یا شاید کاسهی داغتر از آش شدهای؟
میرزا عبدالزکی گفت:
- هیچ کدام، جانم!
پیشکار کلانتر که هنوز باورش نمیشد وضع عوض شده، رو کرد به بچههای حاجی و گفت:
- شما چه میگویید؟ در ثانی، شاید شما هم در این بند و بست شرکت دارید؟
این بار میرزااسدالله به حرف آمد که:
- در ثانی، در ثانی کدام است؟ چرا برای مردم پاپوش میدوزی؟ این بیچارهها مگر جرأت دارند حرف بزنند؟
و میرزا عبدالزکی دنبال کرد که:
- جانم! حضرت پیشکار! گفتم که این دو نفر تنها نیستند. من قول میدهم که اگر سند نوشته و حاضر را، جانم، جلوی اینها بگذاری فوراً امضا بکنند. البته حسن آقا خط و ربطش از ما هم بهتر است. جانم. اما چون از طرف دعواست، نوشتهاش قبول نیست. فردا خدای نکرده باعث دردسر خود سرکار میشود، جانم. و میگویند به زور ازشان سند گرفتهای. صلاح خود شما نیست جانم، که در این کار عجله بشود. بگذاریم وکالتنامه از دیگران بیاید یا همه حضور داشته باشند، جانم، آن وقت اگر ما را بگویی باز برایمان سهمی قایل شدهاند، جانم، اما سرکار که هیچ کلاهی از این نمد ندارید، چرا کاسهی از آش داغ تر بشوید؟ به، جانم؟
پیشکار گفت:
- عجب! حالا دیگر برای من هم تکلیف معین میکنید؟ در ثانی، نکند همهتان دست به یکی کرده باشید؟
میرزااسدالله گفت:
- هرچه هست همین است. از دست ما دو نفر کاری بر نمیآید.
پیشکار که دیگر حوصلهاش سرآمده بود، گفت:
- ببین آمیرزاعبدالزکی، تکلیف این میرزااسدالله معلوم است، چندان سابقهی خوشی هم نداشته. اما تو چرا خام شدهای؟ در ثانی میدانی به ریسمان این مرد از کجا سر در آوردی...؟
در همین وقت، هفت نفر از پیرمردها و ریش سفیدهای ده با کدخدا از در وارد شدند و سلام و علیک کردند و هر کدام گوشهای از مجلس جا گرفتند. پیشکار کلانتر که از شنیدن صدای پای قراولها توی حیاط دلش قرص شده بود، رو کرد به پیرمردها و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، گفت:
- لابد خبر دارید که لطف الهی شامل حال اهالی این آبادیها شده و قرار است به زودی جزو ابواب جمعی مردان نیکی امثال حضرت وزیر اعظم و شخص شخیص کلانتر بشوید و انشاءالله روزگار بهتری در پیش داشته باشید. در ثانی، این آقایان محررها به نمایندگی از طرف شخص کلانتر، آمدهاند تا سند تحویل این املاک را بنویسند. در ثالث، گفتم شما ریش سفیدهای محل حاضر و ناظر باشید و شهادت بدهید که کسی قلمی یا قدمی به خلاف حق بر نداشته.
حرف پیشکار کلانتر که تمام شد، هیچ کس چیزی نگفت. و همچنان که مجلس ساکت و آرام مانده بود، میرزااسدالله بلند شد رفت دم یکی از درها و دو تا کلوخ پادری را برداشت و برگشت سرجایش نشست. و همه به دقت شاهد بودند که انگشترش را از انگشت درآورد و یک مهر هم از توی قلمدانش کشید بیرون و هر یک از آن دو را گذاشت روی یکی از کلوخ ها و با کلوخ دیگر کوبید و نگینهارا خرد کرد و حلقهی نقرهی هر کدام را، که به صورت قراضه ای درآمده بود، پیش روی قراولی انداخت که دم در اتاق نشسته بود. پیشکار کلانتر که میدید کار بدجوری پیش میرود، وحشتش گرفته بود که الان همهی اهل ده خبردار شدهاند و ممکن است همین شبانه بریزند و کلک او را با هفت تا قراولش بکنند. چه بکند؟ چه نکند؟ که یکی از پیرمردها، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، خیلی شمرده و با طمطراق به حرف آمد:
- عرض کنم به حضور پیشکارباشی که ما رعیتیم. نه صاحب مالیم نه مدعی کسی. هیچ کداممان هم از بخت بد خط و ربطی نداریم، که امضا بدهیم. عرض میشود که تا به حال مالک این آبادیها، حاجی آقای مرحوم بود، که خدا بیامرزدش. بعد از این هم، عرض کنم. مالک هر که باشد ما همان رعایای فرمانبرداریم، و خدا هم به شما طول عمر بدهد که ما را قابل دانستهاید که در چنین مجلسی حاضر و ناظر باشیم.
و باز سکوت برقرار شد. چنان سکوتی که انگار هیچ کس در مجلس نیست. میرزابنویسهای ما دیگر چیزی نداشتند، بگویند. پیرمردها و ریش سفیدهای ده هم که از دیروز میدانستند قضایا از چه قرار خواهد شد. بچههای حاجی هم که جای خود داشتند. فقط میماند پیشکار کلانتر که حسابی به تله افتاده بود. در این ده کوره با هفت تا قراول، که تازه همهشان تفنگ نداشتند. در مقابل سیصد خانوار جمعیت چه میتوانست بکند؟ این بود که پس از مدتی سکوت، بلند شد و به بهانهی قضای حاجت از اتاق بیرون رفت. در این موقع میرزا اسدالله به حرف آمد که:
- به هرحال این را میتوانید شهادت بدهید که یک میرزااسدالله نامی بود و در حضور ما مهرهایش را شکست و تصمیم گرفت دیگر از راه این قلم و کاغذ نان نخورد.
و حرفش داشت تمام میشد که پیشکار کلانتر برگشت. رفته بود و قراولها را دیده بود و اطمینان پیدا کرده بود که تفنگهاشان پر است و آنهایی هم که تفنگ ندارند، سرنیزه و تیرکمانی دارند؛ و دستورهای تازه بهشان داده بود و با همان اهن و تلپ اول، به مجلس برگشته بود. همه یاالله گویان جلوی پایش برخاستند و نشستند و انگار نه انگار که خبری شده، باز سکوت کردند. پیشکار که آن همه عزت و احترام خیالش را راحتتر کرده بود، درآمد گفت:
- این طور که بر میآید در کار تنظیم سند مشکلاتی پیش آمده. در ثانی، شما هم خستهاید، بهتر است بروید خانههاتان و بخوابید؛ تا ببینم فردا چه پیش میآید.
به این حرف، پیرمردها و ریش سفیدها برخاستند و خداحافظی کردند و رفتند؛ و میرزابنویسهای ما با پیشکار کلانتر، بی اینکه دیگر حرفی بزنند، گرفتند خوابیدند. اما آن شب تا صبح هر دو ساعت به دو ساعت، سه تا از قراولها یکی سر پشتبام و یکی پشت در خانه و یکی توی حیاط کشیک دادند و پیشکار کلانتر هم اصلاً خواب به چشمش نیامد و بارها به صدای پای گربهای، یا زوزهی دوردست شغالی، یا نالهی مرغی در انبار از خواب پرید.
جان دلم که شما باشید، سپیدهنزده، قراولها راه افتادند و به عجله کت و کول میرزابنویسهای مارا بستند و سوار الاغ کردند که هرچه زودتر برگردند به طرف شهر. و با این که در تاریکی آخر شب چشم و چارشان درست جایی را نمیدید؛ سعی کردند کوچکترین صدایی نکنند. هر کدام دهنهی اسبهای خود را گرفتند و پاورچین پاورچین از توی خانهی اربابی، خودشان را تا پشت دروازهی بستهی ده رساندند و همان طور که مشغول باز کردن قفل چوبی کلون بودند و پیشکار کلانتر بیصبری میکرد، یک مرتبه از سر دیوارهای اطراف، بیست مرد قلدر چماقبهدست مثل هوار آمدند پایین و پیش از آن که قراولها فرصت کنند و دست به تفنگها ببرند، ضربهی چماقها کار خودش را کرد و هر کدام از قراولها گوشهای درازکش افتادند. دهاتیها اول تفنگها را جمع کردند و سلاحهای دیگر را؛ بعد دست و پای هر هشت مأمور حکومتی را طنابپیچ کردند و کشان کشان بردند توی اولین طویلهای که سر راهشان بود، تپاندند و درش را بستند و دو نفر از خودشان را تفنگ به دست به محافظت طویله گماشتند و بعد برگشتند و خندان و نفس زنان کت و کول میرزابنویسهای ما را که همان طور روی الاغهاشان مانده بودند؛ باز کردند و به عزت و احترام رفتند به طرف خانهی کدخدا. و حالا دیگر همهی اهل ده بیدار بودند و پیهسوز به دست از این خانه به آن خانه میرفتند و خبر میدادند.
میرزابنویسهای ما تمام راه را ساکت ماندند و گوش دادند به رجزهایی که هر یک از دهاتیها برای دیگران میخواند و به شادی و سروری که دهاتیها را گرفته بود؛ تا رسیدند به خانهی کدخدا که همهی ریشسفیدها و پیرمردهای آبادیهای اطراف در آن جمع بودند و ملای ده هم بود و پسرهای حاجی هم بودند. میرزااسدالله ار راه که رسید؛ پس از سلام، درآمد که:
- حسن آقا! چرا ما را خبر نکردید؟ شاید از دست ما هم کاری ساخته بود.
حسن آقا گفت:
-نه داداش. آن جور کارها از دست شما بر نمیآید. تازه مگر شما که میآمدید این جا، قبلاً ما را خبر کردید؟
و کدخدا دنبال کرد که:
- کاری که از دست آقایان بر میآید، حالا هم حاضر و آماده است. اول بفرمایید لقمه نانی میل کنید تا بعد.
بعد میرزابنویسها را نشاندند و صبحانه آوردند و همه با هم ناشتا کردند و ملای ده همسایه توضیح داد که پسرهای حاجی به وکالت از طرف همهی ورثهی آن مرحوم با اهالی آبادیهای ملکی خودشان موافقت کردهاند که تمام مایملک حاجی را مصالحه کنند به اهل محل و به هرکس، همان قدر زمین را که تا کنون میکاشته بدهند و برای خودشان فقط آسیابها را نگه دارند و خانهی اربابی را. و صبحانه که تمام شد. میرزااسدالله سند را نوشت و همه را امضا کرد. بعد پیشکار کلانتر را هم از طویله در آوردند و از او شهادت گرفتند که مصالحهنامه دور از هر اجبار و اضطراری نوشته شده است و قرار را بر این گذاشتند که پیشکار و قراولهایش یک هفته توی همان طویله، مهمان اهل ده باشند و بعد از اسب و سلاحشان که به درد دشتبانها میخورد، چشم بپوشند و شتر دیدی، ندیدی. هر کدام با یک سفره نان و یک کوزه آب به هر کجا که دلشان خواست بروند. و آفتاب که زد میرزابنویسهای ما همراه دو تا پسرحاجی سوار شدند و در میان هلهلهی شادی تمام دهاتیها که تا یک میدان به بدرقه آمده بودند، به طرف شهر راه افتادند.