نون والقلم/پیشدرآمد
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کلهی کچل، و همیشه هم یک پوست خیک میکشید به کلهاش تا مگسها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گلهاش را از دور و بر شهر گل گشادی میگذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار میکردند و یا قدوس میکشیدند. همهشان سرشان به هوا بود و چشمهاشان رو به آسمان. آقا چوپان ما گلهاش را همان پس و پناها، یک جایی لب جوی آب، زیر سایهی درخت توت، خواباند و به سگش سفارش کرد مواظبشان باشد و خودش رفت تا سر و گوشی آب بدهد. اما هرچه رو به آسمان کرد، چیزی ندید. جز این که سر برج و باروی شهر و بالا سر دروازههاشان را آینهبندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقارهخانهی شاهی، تو بالاخانهی سر دروازهی بزرگ، همچه میکوبید و میدمید که گوش فلک را داشت کر میکرد. آقا چوپان ما همین جور یواش یواش وسط جمعیت میپلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرس و جویی بکند که یک دفعه یکی از آن قوشهای شکاری دستآموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش. از آن قوشهایی که یک بزغاله را درسته میبرد هوا. و آقا چوپان ما تا آمد بفهمد کجا به کجاست، که مردم ریختند دورش و سردست بلندش کردند و با سلام و صلوات بردندش. کجا؟ خدا عالم است. هرچه تقلا کرد و هر چه داد زد، مگر به خرج مردم رفت؟ اصلاً انگار نه انگار!
به خودش گفت: «خدایا! مگه من چه گناهی کردهام؟ چه بلایی میخوان سرم بیارن؟ خدا رو شکر که از شر این حیوون لعنتی راحت شدم. نکنه آمده بود چشام رو درآره!...» و همین جور با خودش حرف میزد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خیمه و خرگاهی شاهی و بردندش تو. آقا چوپان ما از ترس جانش، دو سه بار از آن تعظیمهای بلند بالا کرد و تا آمد بگوید «قربان...» که شاه اخ و پیفی کرد و به اشارهی دست فهماند که ببرندش حمام و لباس نو تنش کنند و برش گردانند.»
آقا چوپان ما که بدجوری هاج و واج مانده بود و دلش هم شور بزغالهها را میزد، باز تا آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ریختند سرش و یک دلاک قلچماق افتاد به جانش. این جای قضیه البته بسیار خوب بود. چون آقا چوپان ما سالهای آزگار بود که رنگ حمام را ندیده بود. البته سال و ماهی یک بار اگر گذارش به رودخانهی باریکهای میافتاد تنی به آب میزد؛ اما غیر از شب عروسیش، یادش نبود حمام رفته باشد و کیسه کشیده باشد. این بود به که قضا تن داد و پوست خیک را از کلهاش کشید و تا کرد و گذاشت کنار؛ و ته و توی کار را یواش یواش از دلاک حمام درآورد که تا حالا کلهی این جوری ندیده بود و ماتش برده بود. قضیه از این قرار بود که هفتهی پیش سرب داغ تو گلوی وزیر دست راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حالا این جوری داشتند برایش جانشین معین میکردند.
آقا چوپان ما خیالش که راحت شد، سر درد دل را با دلاک وا کرد و تا کار شست و شو تمام بشود و شال و جبهی صدارت بیاورند تنش کنند، فوت و فن وزارت را از دلاک یاد گرفت، و هرچه فدایت شوم و قبلهی عالم به سلامت باشد و از این آداب بزرگان شنیده بود، به خاطر سپرد و دلاکه هم کوتاهی نکرد و تا میتوانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوانهاش نرم بشود و بتواند حسابی خودش را دولا و راست بکند. و کار حمام که تمام شد، خودش را سپرد به خدا و رفت توی جبهی صدارت.
اما از آن جا که آقا چوپان ما اصلاً اهل کوه و کمر بود، نه اهل این جور ولایتها و شهرها، با این جور بزرگان و شاه و وزرا؛ و از آن جا که اصلاً آدم صاف و سادهای بود؛ فکر بکری به کلهاش زد. و آن فکر بکر این که وقتی از حمام درآمد کپنک و چاروخها و پوست خیک کلهاش را با چوب دستی گله چرانیش پیچید توی یک بخچه و سپرد به دست یکی از قراولها و وقتی رسید به کاخ وزارتی اول رفت تو زیرزمینهاش گشت و گشت تا یک پستوی دنج گیر آورد و بخچه را گذاشت توی یک صندوق و درش را قفل کرد و کلیدش را زد پرشالش و رفت دنبال کار وزارت و دربار.
اما بشنوید از پرقیچیها و زیر دست راست قبلی، که با آمدن آقا چوپان ما دست و پاشان حسابی تو پوست گردو رفته بود و از لفت و لیس افتاده بودند؛ چون که آقا چوپان وزیر شدهی ما سور و ساتشان را بریده بود و گفته بود، به رسم ده «هر که کاشت باید درو کند.»... جان دلم که شما باشید این پرقیچیها نشستند و با وزیر دست چپ ساخت و پاخت کردند و نقشه کشیدند که دخل این وزیر دهاتی را بیاورند که خیال کرده کار وزارت مثل کدخدایی یک ده است. این بود که اول سبیل قابچیباشی مخصوص وزیر جدید را چرب کردند و به کمک او زاغ سیاهش را چوب زدند. و زدند و خبرچینی کردند و کردند و کردند تا فهمیدند که وزیر جدید، هفتهای یک روز میرود توی پستو و یک ساعتی دور از اغیار یک کارهایی میکند، این دمب خروس که به دستشان افتاد رفتند و چو انداختند و به گوش شاه رساندند که چه نشستهای، وزیر دست راست هنوز از راه نرسیده یک گنج به هم زده، گندهتر از گنج قارون و سلیمان. و همهاش را هم البته که از خزانهی شاهی دزدیده! شاه هم که خیلی عادل بود و رعیتپرور و به همین دلیل سالی دوازده تا دوستاق خانهی تازه میساخت تا هیچ کس جرأت دزدی و هیزی نکند؛ با وزیر دست چپ قرار گذاشت که یک روز سربزنگاه بروند، گیرش بیاورند و پتهاش را روی آب بیندازند.
جان دلم که شما باشید، راویان شکرشکن چنین روایت کردهاند که وقتی روز و ساعت موعود رسید، شاه با وزیر دست چپ و یک دسته قراول و یساول و همهی پرقیچیها راه افتادند و هلک و هلک رفتند سراغ پستوی مخفی و وزیر دست راست، و همچه که در را باز کردند و رفتند تو، نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورند! دیدند وزیر دست راست نشسته، پوست خیک به کلهاش کشیده، جبهی وزارت را از تنش درآورده، همان لباسهای چوپانی را پوشیده و تکیه داده به چوب دستی زمخت و قدیمش و دارد های های گریه میکند، شاه را میگویی چنان تو لب رفت که نگو. وزیر دست چپ و پرقیچیها که دیگر هیچ چی.
باقیش را خودتان حدس بزنید. البته وزیر دست راست از این دردسرهای اول کار که راحت شد یک نفر آدم امین را روانهی ده آبا اجدادیش کرد که تاوان گلهی مردم ده را که آن روز لت و پار شده بود، بدهد. چون آقا چوپان ما بعدها فهمید که همان روز هر کدام از بزغالهها مردنیهای گلهاش را یکی از سردمداران و قدارهبندهای محلههای شهر، جلوی موکب شاهی قربانی کرده. و از زیر این دین که بیرون آمد زن و بچههاش را خواست به شهر و بچهها را گذاشت مکتب و به خوشی و سلامت زندگی کردند و کردند و کردند تا قضای الهی به سر آمد و نوبت وزارت رسید به یکی دیگر. یعنی وزارت دست راست مغضوب شد و سر سفرهی دربار زهر ریختند تو غذاش و حکیمباشی دربار که حاضر و ناظر بود به اسم این که قولنج کرده، دستور داد زود برسانندش به خانه. آقا چوپان ما که وزارت بهش آمد نکرده بود، فوراً شستش خبردار شد. به خانه که رسید گفت رو به قبله بخوابانندش و بچههاش را صدا کرد و بهشان سپرد که مبادا مثل او خام جبهی صدارت بشوند و این هم یادشان باشد که از کجا آمدهاند و بعد هم سفارش چاروخ و کپنک چوپانیش را به آنها کرد و سرش را گذاشت زمین و بی سر و صدا مرد و چون در مدت وزارت ، نه مال و منالی به هم زده بود و نه پول و پلهای اندوخته بود تا کسی مزاحم زن و بچهاش بشود، این بود که زن و بچههاش بعد از خاک کردن او برگشتند سر آب و ملک اجدادی. دخترها خیلی زود شوهر کردند و رفتند و مادره هم فراق شوهرش را شش ماه بیشتر تحمل نکرد. اما پسرها که دو تا بودند چون پشتشان باد خورده بود و بعد از مدتها شهرنشینی، پینهی دستهاشان آب شده بود و دیگر نمیتوانستند بیل بزنند و او یاری کنند؛ یک تکه ملکی را که وارث پدری داشتند، فروختند و آمدند شهر و چون کاری دیگر از دستشان بر نمیآمد شروع کردند به مکتبداری...
خوب. درست است که قصهی ما ظاهراً به همین زودی به سر رسید، اما شما میدانید که کلاغه اصلاً به خانهاش نرسید و درین دور و زمانه هم هیچ کس قصهی به این کوتاهی را از کسی قبول نمیکند. و از قضای کردگار ناقلان اخبار هم این قصه را فقط به عنوان مقدمه آوردهاند تا حرف اصل کاریشان را برای شما بزنند. این است که تا کلاغه به خانهاش برسد، میرویم ببینیم قصهی اصل کاری کدام است دیگر.