| | | | | | |
|
دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش |
|
او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش |
|
|
گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش |
|
گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش |
|
|
گفت آن بت پیمانگسل جستم ازو چون حال دل |
|
خون ویم بادا بحل کز بس جفا خون کردمش |
|
|
ناصح که میزد لاف عقل از حسن لیلی وش بتان |
|
یک شمه بنمودم به او عاشق نه مجنون کردمش |
|
|
ز افسانهی وارستگی رستم ز شرم مدعی |
|
افسانهای گفتم وزان افسانه افسون کردمش |
|
|
از اشک گلگون کردمش گلگون رخ آراسته |
|
موزون قد نو خاسته از طبع موزون کردمش |
|
|
هاتف ز هر کس حال دل جستم چو او محزون شدم |
|
ور حال دل گفتم به او چون خویش محزون کردمش |
|