هشت کتاب/زندگی خوابها/مرغ افسانه
پنجرهای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپشهایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینهاش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد؟
از روی زمین پر کشید،
بیراههای را پیمود
و از پنجرهای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگهایش صدا میکرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینهاش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینهاش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشدهای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینهاش سر بیرون گشید
و برگهایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگیاش در رگهای گیاه بالا میرفت.
اوجی صدایش میزد.
گیاه از شکاف سینهاش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
بالهایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظههای زندگیاش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رویا دید.
به خاک افتاد.
لحظهای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.
زن در جادهای میرفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگهایش صدا میکرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون میخزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.
مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش میکشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا میگذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان میداد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر میکرد.
رگهای درخت
از زندگی گمشدهای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینهاش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینهاش را با پرها پوشاند،
بالهایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه میپژمرد.
اتاقی با آستانه خود میرسید.
مرغی به بیراهه فضا را میپیمود.
و پنجرهای در مرز شب و روز گم شده بود.