هشت کتاب/مرگ رنگ/جان گرفته
از هجوم نغمهای بشکافت گور مغز من امشب:
مردهای را جان به رگها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهودهاست:
پیکر من مرگ را از خویش میراند.
سرگذشت من به زهر لحظههای تلخ آلودهاست.
من به هر فرصت که یابم بر تو میتازم.
شادیت را با عذاب آلوده میسازم.
با خیالت میدهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد،
در تپشهایت فرو ریزد.
نقشهای رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بربسته بود.
چشم میلغزید بر یک طرح شوم.
میتراوید از تن من درد.
نغمه میآورد بر مغزم هجوم.