هشت کتاب/مرگ رنگ/روشن شب

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه‌های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.


دیرگاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی‌نصیب از نور.


خواب دربان را به راهی برد.

بی صدا آمد کسی از در،

در سیاهی آتشی افروخت .

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.


گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب.