هوسباز (داستان کوتاه)

داستان کوتاه «هوسباز»، نوشتهٔ صادق هدایت، به‌همراه متن فرانسوی این داستان در کتاب پروین دختر ساسان و «اصفهان نصف جهان» چاپ شده است.

هوسباز

رگبار تندی چون بارانهای بدو پیدایش زمین شلاق‌وار بر زمین بی‌دفاع فرود می‌آمد و باد ذرات کوچک آب را جمعاً بصورت غبار روی معبر قیراندود جابجا مینمود و حال آنکه دریا ساکت و آرام با عشق کهن و عمیق خود در مه سربی‌رنگی مستور بود. همه‌چیز مرطوب و چسبنده و لزج شده بود و رطوبت در همه‌چیز نفوذ داشت حتی در بدن رخنه کرده روح را کسل کرده بود. لرزهٔ اشتیاقی در تمام موجودات جولان داشت و باد جنون یا مستی، ترک و بیزاری جاهلانه‌ای نسبت بهمه‌چیز حتی هستی در اعماق وجود بر انگیخته بود. در میان این غوغای تمایلات هوس‌انگیز آبهم جاری بود، آبی که گویی در اثر خشم خدایان فرومیریخت و صدای آن سایر صداها را از بین برده بود و دفعتاً هم متوقف میگردید.

اطاقی که اخیراً در مرتبه تحتانی بنائی اجاره کرده بودم ظاهراً راحت بود ولی هنوز نتوانسته بودم باشیاءِ موجود در آن عادت کنم. اثاثیه آن ظاهر عجیب و مرموز و محکمی داشت: کمد خپله و قرص و گنجهٔ بلند و باریک و عملی ولی نخاله مسخره و میز کت‌وکلفت گرد و آئینهٔ ظریف آن همه مثل این بود که بمن توجه تهدیدآمیزی دارند. بوی زنندهٔ تندی که مخصوص هندوهاست در هوا پراکنده بود. در خیابان پاره‌دوز هندی پیری با عمامهٔ قرمز خود نیمه‌لخت بوضع زاهد متعبدی زیر پنجرهٔ من نشسته گرم تماشای ازدحام خلق بود، بدنش لاغر و خشک و زیتونی‌رنگ بود و چشمهائی سیاه و گرد و فرورفته داشت. قسمت اعظم صورتش زیر ریش پریشانی مخفی شده بود و جعبهٔ چرک کهنه و مقداری کفش مندرس روبروی او پخش بود.

امروز تمـام بعدازظهر را بشنیدن گراموفون یعنی صفحهٔ هندی‌ای که برحسب اتفاق خریده بودم مصروف داشته بکرات آنرا گذاشتم بعد در صندلی خود افتاده ریزش قطرات باران و افراد معدودیرا که در کوچه آمدوشد میکردند تماشا میکردم. پنجرهٔ من رو بدریا باز میشد که تودهٔ خاکستری‌رنگی آن را تشکیل و در افق در مه و ابر محو میشد.

در این ضمن دستی بدر اطاق من خورد فوراً در را گشودم دیدم زنی لاغراندام و رنگ‌پریده ولی خیلی مرتب که خطوطی منظم بر پیشانی داشت با چشمهای درشت سبزرنگ و موی بور با تردید تمام بمن گفت:

«محض رضای خدا این صفحه را نزنید چون اعصاب مرا تحریک و بسختی عصبانیم کرده.»

گفتم: «بچشم و خیلی از این پیش‌آمد متأسفم.»

او هم اظهار تشکر کرده باطاق مجاور رفت.

منهم گراموفون را از حرکت بازداشته فکر کردم که این زن باید خارجی‌ای باشد که هنوز بساز هندی عادت نکرده یا در اثر توهمات بی‌اصلی شاید از این صفحه متنفر است. بهرحال روی تخت دراز کشیده مجلهٔ مصور محلی‌ای را نگاه کردم.

ساعت هشت بسالن غذاخوری که در مرتبهٔ سوم است رفتم. رئیس پانسیون که آدم سبزه‌رویی از اهالی گوآ بود و خود را اهل پرتقال معرفی میکرد مرا به یک نیم‌دوجین اشخاصی که ملیتشان مشکوک بنظر میرسید معرفی نمود. سوپ را خورده بودیم که در بشدت هرچه تمامتر صدا کرد و همسایهٔ اطاق خود را دیدم که با طمطراق تمام وارد اطاق گردید. لباس ابریشمی یقه‌باز و تنگی در بر داشت که بگلهای زرد و آبی منقش بود. ظرافت طبعش بزیبائی او افزوده باندام نازک موزونش وضع دلچسبی داده بود. با حرکت سر برفقای هم‌منزل خود سلامی کرده روی تنها صندلی خالی دور میز ما نشست.

پس از صرف غذا از رئیس پانسیون در اطراف احوالات این زن سؤالاتی نمودم.

رئیس پانسیون با قیافهٔ بوزینه‌مآب و اشارات چشم خود بمن گفت:

«– اسمش فلیسیا و خانه‌بدوشی است که از هیچ پیش‌آمدی ابا ندارد و بخنده گفت همینقدر نصیحتاً عرض میکنم که با آتش بازی نکنید.»

من خیلی مصر بودم این شخص که این ظاهر عجیب را دارد و اینطور ظالمانه مرا از شنیدن ساز دلخواه خودم باز داشت بدانم کیست.

سر شب که برای گردش از منزل خارج میشدم فلیسیا را با پاره‌دوز روبروی پنجره خودم گرم صحبت و اختلاط دیدم.

ابرها متفرق و قرص ماه رنگ‌پریده‌ای مثل چشم ماهی مرده که در دریا بنظر میرسد روشنائی خفیفی بر شب بمبئی افکنده بود و سراسر آسمان مثل اینکه ترشح شیری‌رنگی بآن شده باشد یکپارچه نورانی بود. اتوبوسها و تاکسیها در اثر مالش قطعات آهن آنها بیکدیگر سروصدای سرسام‌آوری بپا کرده بودند. من از کوچه‌ای میگذشتم که بگردشگاهی منتهی میشود که مملو از ردنگت‌پوشانی است که عمامه‌های بزرگ رنگین بر سر دارند. عموم زنان ملبس بساریهای رنگارنگ بودند که بنظر میرسید بر سر زمین میخزند. در این ازدحام خلق و در هم لولیدن افراد مربوطه بطبقات مختلفه در صور متنوعه اعم از بومی و خارجی و هند و چنین بنظر میآمد که در مجلس بال‌کستومه‌ای در گردشم.

در مراجعت از آپولوبوندر و عبور از شسهٔ مخصوص بندر دیدم فلیسیا روی پلکان مدخل بندر نشسته با دست‌های بهم‌پیچیده مانند راهبه‌ای در حال عبادت محو تماشای تشعشع نور ماه در روی امواج دریاست. پریدگی رنگ چهره و لرزش لبانش حاکی از اضطراب درونی شدید وی بود و چنان مستغرق بحر تفکرات خود بود که ابداً توجهی بعابرین نداشت.

در مراجعت بخانه گرما طاقت‌فرسا شده بود. پنکه را بکار انداختم و بمنظور خفتن دراز کشیدم ولی صدای سرفهٔ خشک پیرمرد پاره‌دوز نگذاشت دیده بر هم نهم.

شب بعد فلیسیا سر میز شام نبود. از اطاق غذاخوری که خارج شدم یکراست بجانب آسانسور رفتم و روی تکمهٔ خبر فشار آوردم دستگاه فوراً بطول نوارهای فلزی رو ببالا سرید و ایستاد. در خارجی را رو بخود باز کردم لنگه در داخلی را که گشودم با نهایت تعجب دیدم فلیسیا مثل یک مجسمهٔ مرمر در داخل اطاقک آسانسور بدون حرکت ایستاده است و عطر ملایم محرکی از او متصاعد است. نخست او بمن با لهجهٔ انگلیسی غلیظی بفرانسه گفت:

«– آیا شما امشب آزادید؟

«– بلی خانم.

«– میل دارید تا گرین مرا همراهی کنید؟

«– با کمال اشتیاق.»

تغییر محسوسی در او حـادث گردید. حرکات و ظاهر چهره‌اش آرام و ملایم جلوه مینمود. پائین که رسید جلو پیرمرد پاره‌دوز هندی ایستاده گفت:

«– طبیعت تیک‌هی.»[۱]

هندو بنشانهٔ احترام دست به پیشانی خود برده سر فرود آورد و گفت:

«صاحب سلام پارماتما تامارا بالاکره، بال بچه سوکیرا که[۲].

فلیسیا کیف خود را گشوده چند شاهی در کف او نهاد و او زمین را بوسه داده گفت:

«باگوان مرگیا. باگوان مرگیا[۳].

من گفتم: «از این مرد متنفرم. او لاینقطع سرفه میکند و دیشب نتوانستم چشم بر هم نهم بعلاوه نمیدانم او چرا جلو اطاق مرا برای نشستن خود اختیار کرده است.

فلیسیا جواب داد: «بیچاره باگوان! اتفاقاً او طرف علاقهٔ من است و من بسیار نسبت باو شفیقم ضمناً گاه از او میترسم و گاه از او متنفرم و با تمام این احوال گرچه مثل یک سگ مطیع من است ولی نفوذ عجیبی در وجود من دارد فعلا سخت مریض است باید او را بمریضخانه بفرستم و فردا این کار را خواهم کرد.»

او بمن نگاه نمیکرد مثل اینکه مرا از شیشه ساخته باشند و چیزی در ماوراء وجود من موجود باشد بآن چیز متوجه بود. بعد بجانب آپولوبوندر براه افتادیم و پاره‌دوز دمر افتاده بود و سرفه میکرد.

ماه بزرگ و قرمزرنگ مثل یک سینی مسین براق سر از افق بر آورده بود ولی فلیسیا نسبت بمنظره‌ای که زیر نظر داشت بی‌قید بنظر میرسید و مانند کسیکه در خواب براه افتاده باشد حرکت میکرد. لباس ساری سفیدی هم در بر کرده بود که بیش از بیش بر وجاهتش افزوده بود. درضمن آهنگی را هم با صدای قشنگ ظریفی بسیار سوزناک و محزون زمزمه میکرد. کلاهش که لبهٔ پهنی داشت بر چشمان سبزش که نگاه غیرقابل وصفی داشت سایه افکنده بود.

بعد بدون اینکه من از او سؤال کرده باشم شروع بسخن کرد: که اصلا اهل کلکته‌ام و در اروپا تربیت یافته‌ام ضمناً اظهار داشت همه‌جا اعم از اروپا و آسیا مسافرت کرده‌ام ولی هیچ کشوری نتوانسته مانند هندوستان در وجود من مؤثر باشد و فقط در هوای سنگین این مملکت توانسته‌ام زندگی کنم و این بیان من ابداً با تعریف‌های ساختگی اروپائیان که هندوستان را فقط از لحاظ فقیر و مارگیر و راجه و معابد میستایند ارتباطی ندارد. مردمانی هستند که کورکورانه از روی مشهودات اولیهٔ خود نسبت بکشور یا ملتی اظهارنظر میکنند. آنچه راجع‌به اسرار هندوستان و تمول و فقر و معجزات آن گفته‌اند همه بشکلی است که من از آن متنفرم و من برای معجزات اصلا اهمیتی قائل نیستم برای من بزرگترین معجز همین است که من وجود دارم و بطوری این مطالب را بیان میکرد که گوئی از روی ایمان و عقیده میگفت.

گفتم با این معلومات و تجربیات روزنامه‌نگاری بخوبی از عهدهٔ شما ساخته است.

خیلی با دقت بسخنان من گوش میداد و چشمش بدیگران بود بدون اینکه معلوم باشد اصلا توجهی بگفتار من دارد.

گفت من از این شغل متنفرم جهد من اینست که فقط خودم بحقایق وقوف یابم خصوصاً نهایت بیزاری را از این خوانندگان کنجکاو دارم که بهترین افکار خود را در دسترس آنان گذارم من ابداً هوس کسب شهرت و جلب‌توجه ندارم تازه برای من چه فایده‌ای دارد؟

بعد بحال تفکر لحظه‌ای جلو گیت‌آف‌ایندیا درنگ نمود و گفت:

«آیا بوی این گاز قابل اشتعال را احساس میکنید؟ این رایحه بیاد من آورد که در هریک از ماها این گاز قابل اشتعال وجود دارد.

پس‌از قدری تأمل گفت: «امشب من میهمانم» و بمن بای‌بای گفت و رفت.

بعد کمی بحال تردید ایستاد و دفعتاً پشت کرد و براه افتاد. هیکل نازک سفیدش در میان جمع عجیبی که مشغول هواخوری بودند بجانب گرین پیش میرفت. ولی امواج هم نسیم مصفا و شورمزهٔ اقیانوس را با خود نمیآورد که این هوای سنگین کثیف را با خود ببرد. چند زورق هم در حال ناامیدی در میان امواج متلاطم استقامت بخرج میدادند.

بدین شکل در کوچهٔ خیس و شب تار و پرگزند بمبئی غرق در هوس سفیهانه مرا ترک گفت و من که نه قادر بفرار بودم و نه مسافرت باقصی‌نقاط عالم در یک سلسله هم‌وغم و پشیمانی گرفتار آمدم و دفعتاً تمام زندگانی گذشته و آینده‌ام مانند این معبر تاریک و پرملال و این تنهائی و توهمات شورانگیز در نظرم تلخ و بیمصرف جلوه‌گر شد.

دیشب تا بحال از خود میپرسم که آخر تو با یک زن هوس‌باز متلون‌المزاج یا خانه‌بدوش جسور خطرناکی چه‌کار داشتی... . از طرفی نمیدانم چه سری در زیبائی او بود که وضع خاص غیرقابل وصفی باو داده بود.

ضمناً چرا گاهی آنهمه بمن اظهارعلاقه میکرد و در عین حال یکمرتبه از من میرمید و دوری میجست. و نیز علاقهٔ باین مردک پاره‌دوز با وجود مناسبات او با مجامع هندوها و اروپائیان و نمایندگان خارجی متمول برای من غیرقابل تصور بود. تمام یکشنبه‌ها اتومبیلهای بسیار مجلل جلو پانسیون ما صف میکشید که او را به جوههو ساحل معروف بمبئی ببرد ولی اغلب آنها را گذاشته در تاج یا گرین با پسرکهای گمنامی خود را مشغول میداشت که برساند علاقه‌ای باشخاص ندارد. و خدمت بی‌سروته او هم در مغازهٔ مد پاریس باز خیلی صاف‌وساده نبود.

محققاً او غیرطبیعی و لوس بود و جلافتهائی از خود بروز میداد. آیا این تضاد روحی نتیجهٔ یک سلسله وصلت‌های غیرمتناسب یا زناشوئیهای اقوام نزدیک نبود که این تأثیرات روحی را در او گذاشته، محققاً من موفق نخواهم شد که این مسائل غامض را حل کنم.

در مراجعت باگوان پیرمرد را دیدم بکلی دولا مثل یک پاکت خالی کنار جاده افتاده بود و نفس میزد.

فردای آنروز دیدم جلو پنجرهٔ من با باگوان گفتگو میکند من با اشارهٔ سر سلامی باو کردم آمد و سرسری دستش را که دستکش زردرنگی در آن بود بطرف من دراز کرد و گفت:

«شما ده روپیه ندارید بمن قرض بدهید؟»

من کیف پولم را باز کرده پیش او گرفتم و او یک اسکناس پنج‌روپیه‌ای برداشته به باگوان داد و گفت:

«تا امشب!»

همانشب در اطاق غذاخوری پنج روپیه را روبروی سایر اهل پانسیون که نگاههای مرموزی ردوبدل کردند بمن مسترد داشت و در موقعیکه با هم خارج میشدیم بمن گفت:

«– خوب بود یک گردش تا هانجینگ‌گاردن میکردیم.»

من یک تاکسی صدا زدم سوار شدیم و تاکسی براه افتاد. او شروع کرد که:

«– من کار باگوان را مرتب کردم و در بیمارستان سن ژرژ تحت درمان است حالش خیلی بد است و امروز دو بار باو سر زدم که از حالش باخبر شوم.»

بعد در فکر فرورفت و من تا حدی بعادت و هوسهای او عادت کرده بودم ولی نمیتوانستم علت علاقهٔ او را باین پاره‌دوز فقیر درک کنم. اول تصور میکردم که اینهم یک جنبهٔ تفریح تجملی برای او دارد یا جنونی است که گاهی باشخاص متمول عارض میشود که میخواهند خود را حامی مظلومین جلوه دهند ولی این عمل نیکوکارانه باید معمولا مخفیانه و بدون غرض خاصی انجام پذیرد.

هنگام عزیمت با مشاهده معابر لخت و محلات بومیان و هیاهوی بازار او مصراً در حال سکوت باقی ماند منهم نخواستم با او مخالفتی کنم تاکسی هم بالاخره ما را جلو هانجینگ‌گاردن گذاشت و ما هم خیابانهای باغ مزبور را زیر نور برق و در میان شاخسار نباتات گرمسیری بسیار مجلل گذشتیم بعد از باغی در نهایت زیبائی عبور کردیم که مشرف بدریا بود و از آنجا بخوبی مشاهدهٔ چراغهای شهری که همه در آن خفته بودند میسر بود. ما پهلوبه‌پهلو راه میرفتیم و لباسش بمن سائیده میشد و عطر ملایم و مطبوعش بمشامم میرسید. او قدری بنرده سیمانی‌ای که در تمام طول پرتگاه ادامه داشت تکیه کرده قدری برج سکوت را که در تاریکی غوطه‌ور بود برانداز نمود و بانگ مشئوم کرکسی از دور در آن سکوت شب بگوشمان میرسید، آسمان گرفته تهدیدمان میکرد و درختان مرطوب بوی مست‌کننده‌ای از خود میپراکندند فلیسیا بجانب من برگشت و گفت:

«– بزودی باران خواهد گرفت.»

او گول نخورده بود زیرا هنوز در تاکسی ننشسته بودیم که طوفان شروع و رگبار بشدت هرچه تمامتر سرازیر شد در تاکسی که بسته شد خود را در انتهای ماشین جای داد. چون مناظر اطراف در تاریکی شب و رگبار از بین رفته بود ما مهربانتر و محرمتر شده بودیم. او کاملا بمن چسبیده بود و من بازوی برهنهٔ او را لمس میکردم و از رایحهٔ عطر او مست شده بودم.

او خیلی سر دماغ و اهلی بنظر میرسید و محیط مساعد محرمیتی ایجاد شده بود دفعتاً چشمهٔ مهر و ملاطفت از لبانش جاری گردید.

ابتدا یکی از افسافه‌های ادبی هندوها را بدین تفصیل برای من بیان نمود که ماه را کوزه‌ای پر از سوما (مشروب مقدس) تصور میکنند که بتدریج خدایان از آن مینوشند و همینکه رو بنقصان گذاشت باز خورشید آنرا پر میکند. بعد اعتراف کرد که حالت او مرتبط باحوال و اهلهٔ قمر است یعنی خود را بازیچهٔ قوهٔ خارجی‌ای مخصوص بخود میپندارد که او را مانند طوفان جهنم با خود میبرد و او جز بغریزهٔ خود نمیتواند تابع قدرت دیگر باشد. ضمناً اظهار داشت:

«– قدرتی است فوق قدرت من و من تصور میکنم که ماه در سرنوشت من دخالت تام دارد و من مطیع ماهم و بمن الهاماتی میکند نمیدانم شاید در وجود قبلی‌ای که داشته‌ام مرتکب گناه عظیمی شده‌ام؟ وضعیت زندگانی من بسیار ناگوار است که باید دو بار در اروپا طلاق گرفته باشم و در هندوستان زندگانی کنم. من هیچ‌جا جز اقلیم هندوستان قادر بزندگانی نیستم. بعلاوه نمیدانم این تأثیر ادبی یا فلسفی هندوستان است که مرا باین سرزمین میکشد. مسلماً شما بحدفاصل بین موالید ثلاثه طبیعت و بین مرگ و حیات واقفید در این سرزمین این حد از بین میرود و اینها تنها مردمی هستند که عالیترین فلسفه‌ها را با آداب و اخلاق عادی خود توأم کرده‌اند. روزی در بنارس در ساحل گانژ بودم و بخوبی پی باهمیت و وسعت فلسفهٔ هندی بردم زیرا یکطرف با کمال خونسردی بانجام تشریفات زناشوئی میپرداختند و یکطرف مرده‌ها را میسوزانیدند و زهاد بغسل اشتغال داشتند. هزاران سال است که روح هندی با وجود تجددخواهی ابداً تغییری نکرده و هیچ‌چیز در این مملکت بحال معمول و متعارف نیست این مردم از نیاکان خود ثروت و قدرت بسیاری در اختیار دارند.

در این موقع تاکسی جلو پانسیون ما ایستاد او لحظه‌ای با چشمان درشت و شفاف خود بدون اینکه محسوس شود مرا مینگرد بمن خیره شد و پس از رفع تردید بمن گفت:

«– برویم اطاق شما.»

من او را باطاق خود بردم حالی پریشان و چشمانی نیازمند داشت و حرکات اضطراب‌آمیز و رنگ سفید مهتابی و بیمارنما و پریشانگوئی او مرا بخود مشغول میداشت. من از فرط اشتیاق بخود میلرزیدم. خونسردی و حتی تعرض اولین روز ملاقات ما و تحقیری که در ملاقاتهای بعدی از او دیده بودم مرا تحریک میکرد.

باران همچنان میبارید و باآنکه کمی از شدت آن کاسته شده بود مع‌الوصف در کمال بی‌انصافی و اطمینان خاطر و کورکورانه و پایان‌ناپذیر فرومیریخت. من چند صفحه گذاشتم او بدقت گوش میداد ولی پیدا بود که خوشش نیامده است بعد یکدفعه بمن گفت:

«– چنین حس میکنم که بدبختی‌ای بمن روی خواهد آورد.»

من محض دلجوئی لب تخت خود در کنار او نشستم و خواستم دستهای او را بگیرم. ضمناً در این لحظه از فرط هوای نفس میسوختم ولی او با عصبانیت دست خود را کشید و با خندهٔ مسخره‌آمیزی که بانگش در اطاق پیچید بمن گفت:

«– آه. مثلا شما چه دربارهٔ من خیال کردید؟ ها خیلی اشتباه کرده‌اید. مرا بیزار کردی. شنیدی چه گفتم؟ اگر من بتو اعتماد کرده بودم برای این بود که ظاهر جدی و محجوبی داشتی و بالاخره خارجی و رفتنی بودی چون از مردم اینجا بقدری میترسم که حد ندارد. مرا مسخره میکنند و با من مثل دیوانه‌ای رفتار میکنند.

ولی شما مطمئن باشید که یک موی باگوان را با شما عوض نمیکنم.»

من هاج‌وواج مانده هم از نقشی که در این تآتر عشقی مسخره بازی کرده بودم نسبت بخود احساس تحقیر مینمودم و هم کینهٔ شدیدی نسبت‌به پیرمرد پاره‌دوز پیدا کردم.

بعد او هم بشدت در را بهم زد و رفت. باران در نهایت شدت میبارید و من بتعجیل لخت میشدم و سخنان بی‌سروته و حرکات عجیب و خندهٔ عصبانی و شاید تحقیرآمیز او پریشانی غیرقابل وصفی برای من ایجاد نموده بود بالاخره تصمیم گرفتم که دیگر با او کلمه‌ای حرف نزنم و بعد با آنکه نتوانستم یک کلمه از آنچه میخوانم بفهمم بخواندن مشغول شدم و با تمام جهدی که برای سرگرمی خود میکردم قیافهٔ فلیسیا در هیچ حال از نظرم دور نمیشد و سراپای وجودم خواهان او بود و در هوای اطوار و گفتار و خنده‌های او غم بسیار گوارائی در دل داشتم.

فردای آنروز چه در موقع ناهار و چه شام بدون اینکه توجهی بفلیسیا بکنم صحبت میکردم و او هم مثل اینکه اصلا متوجه من نبود. پس از صرف شام که باطاق مراجعت کردم دیدم دست بدرب اطاق میزنند. در را که گشودم دیدم فلیسیا در لباس اطاق بسیار عالی مزین بنقش‌ونگار چینی است، با رویی گشاده وارد اطاق شد. از سفیدی و لطافت و زیبایی اندام و عطر ملایم و نافذ خود حال مرا دگرگون ساخت. بعد شروع بسخن کرده در کمال یگانگی مرا تو خطاب میکرد و میگفت:

«– آیا تو برای آنچه شب قبل گفتم اهمیتی قائلی؟ من بشهادت قلب انتظار وقوع حادثهٔ بدی را داشتم. آیا تو از این خبر بد اطلاع پیدا کردی؟

«– چه میخواهید بگوئید؟»

«– امروز بعدازظهر از بیمارستان بمن تلفن کردند که باگوان مرد.»

«– ممکن نیست چطور چنین شده است – نمیدانستم.»

«– آیا ممکن است کمکی از شما تقاضا کنم؟ همین الان برویم ببیمارستان و جسد او را تقاضا کنیم که به سوماتپور (محل خاکستر کردن اجساد) بفرستیم. میترسم او را برای تشریح بمدرسه طب بفرستند.

«– تحمل داشته باشید الان در این ساعت بیمارستان تعطیل است فردا صبح این اقدام را خواهیم کرد.

ولی او با عدم رضایت پای خود را بکف اطاق میکوبید و میگفت: (باید، باید، باید همین الان، و من بقدری میترسم و به قدری پریشانم! او بمن اعتماد کامل داشت و این کفر است میفهمی؟»

پس شروع بگریه کرده خود را روی تخت من افکند و پیچ‌وتاب میخورد و با خود میگفت:

«– چقدر من بیکس و بدبختم. من بتو امیدوار بودم ولی بیا بیا نزدیک، میخواهم چیزی بتو بگویم.

من با تردید جلو رفتم او دست‌های ظریفش را بمن داد و بعد گفت:

«– یک موضوعی است که من تا حال جرأت نکرده‌ام بکسی بگویم؛ من نسبت بدرماندگان و افتادگان که وجودشان مثل امواج دریا بفنا میرود بسیار رحیم و شفیقم. این باگوان بدبخت بدنیا آمد و از دنیا رفت بدون اینکه اثری از او در صفحهٔ روزگار باقی باشد یا سعی کرده باشد که اثری از او بیادگار بماند تا بتوان چندی بعد گفت او میگفته، حرکت میکرده و فکر مینموده. فعلا او نیست. مرگش مثل حیاتش بیفایده بوده است و هزاران‌هزار مثل و مانند او وجود دارند. ولی محققاً او به کار ما معتقد بوده و با تسلیم و رضا سرنوشت خود را تعقیب میکرده و مطمئن بوده که پس از مرگ بقالب شاید بهتری دوباره بوجود خواهد آمد. و من در زندگانی او داخل بودم و غالباً از همان اولین دفعه که کفشم را دادم واکس بزند میدیدم که مرا دوست دارد و مداح و خواهان منست. بلی عاشق من بود و در خواب دیدم سراپا عاشق سوزان من است. او یا دیگری نمیدانم: هندوها اصولا خیلی تودارند و این خاصیت جبلی آنهاست و در عین حال بسیار ساکتند و از ابراز اسرار خود استنکاف دارند و از افراط در تجلیل و احترام او نسبت بخودم در زحمت بودم و اگر من در زندگی باو کمک میکردم برای دلخوشی خودم بود والا او نه بمن محتاج بود نه دیگران زیرا هندوها در تحمل تا بحد مرگ توانایی کامل دارند. و من شاید بیشتر باو محتاج بودم. راست است که من هواخواهان متمول بسیار دارم ولی شاید خیلی احمق‌تر از باگوان و در احساسات بشری هم پست‌تر از او باشند فقط اینها پول دارند و تمام عنوان و حیثیت اینها بهمان پول است. اینها خود را لایق همه‌چیز میدانند و قیافهٔ اشخاص باهوش بخود میگیرند. ولی چقدر در نظر من پستند و همیشه از ته دل آنهارا تحقیر کرده‌ام بالاخره او جلو این پنجره خشکید و تحلیل رفت و مرد و بعداً بخاکستر مبدل خواهد گردید و غبارش را هم باد خواهد برد.

«او رنج میبرد ولی در عین حال تمایلات و هوی‌وهوس هم داشت ولی کسی ندانست و نفهمید که تمام اینها بباد خواهد رفت آیا ما همین سرنوشت را تعقیب نمیکنیم؟

او بلااراده حرف میزد که خود را متقاعد کند. چشمهای درشت و مژه‌های کمرنگ بلندی داشت و یک رگ آبی‌رنگ در پیشانیش نمایان بود. آن خشونت روحی و تکبر همیشگیش تغییر کرده بود خیلی صاف‌وساده مینمود. خودش را در حال عجیبی که حاکی از ترس و هوای نفس بود بمن چسبانیده بود بطوریکه بوی بدنش را حس میکردم و میتوانستم ضربان قلبش را بشمارم. جریان خون در عروقم رو بتندی نهاد و بتدریج بطپش منجر گردید. با خود میگفتم چرا پیش من آمده است و این اظهار یگانگیش چیست؟ بعد اشاره به پنجره کرده گفت: «چطور است پرده را بکشید؟»

هوای گرم مرطوبی بود که بعلت طوفان سنگین هم شده باشد. هوای چسبنده‌ای که مثل پیراهن خیس از عرق به بدن هم بچسبد. ماه که رو بانکسار نهاده بود و غبار قرمزرنگی بر آن احاطه داشت بجانب افق نزدیک میشد.

من پرده را کشیدم و مردد بر جای استوار ماندم.

بنرمی گفت: «– بیا پیش من.»

مدتی در کمال صمیمیت صحبت کرد و فاصله‌بفاصله برای اطمینان خاطر خود و ملاحظه اثر رضایت در سیمای من سرش را بسوی من بلند میکرد. بعد بزانو درآمد و مرا در میان بازوان خود گرفته سر بی‌نهایت زیبای خود را بمن میمالید و بسختی نفس میزد و صورتش را رو بمن میگرفت. متدرجاً در اثر همین نفس زدن خفقانی بر او عارض گردید و کلماتی حاکی از عشق از او تراوش نمود و از شدت اشتیاق بخود میلرزید بعد کلمات و جملات سحرآمیز دیگری بهمین وزن و آهنگ ادا نمود.

خواستم او را در آغوش کشم که صدای عجیب بهم خوردن بال حیوانی بگوشم رسید دیدم خفاشی که حیوان شبگرد بلادفاعی است و خصوصاً در فصل بارندگی بگردش شبانه میپردازد در کمال وحشت وارد اطاق من شده و دور اطاق چرخ میزند.

فلیسیا لرزان و هراسان خود را بمن چسبانیده در حال تشنج میگوید: «– می‌بینی؟ این روح اوست. این روح باگوان است که برای تنبیه من آمده است. آمده مچ مرا با تو بگیرد. باید هم الساعه ترا ترک گویم.»

من بنوبهٔ خود سرد شدم و ترس و اضطراب فوق‌العاده‌ای مرا فراگرفت.

او با زحمت از جای برخاست و بدون اینکه با من خداحافظی کند بسرعت رفت. من ندانستم چه کنم. فتوری در خود احساس کردم و بلافاصله چراغ را خاموش کرده روی تخت افتادم و بزودی در خواب عمیقی فرورفتم. صبح زود لباس پوشیدم و رفتم در اطاق او را زدم جوابی نشنیدم.

رئیس پانسیون را در راهرو دیدم. باشاره اطاق فلیسیا را خندان بمن نشان داده گفت:

«– بدون اینکه بمن بگوید دیشب رفته است و نمیدانم بکجا؟ خوشبختانه حق مرا قبلا داده است. من بشما گفته بودم که نباید باین قبیل خانه‌بدوشان اعتماد داشت. اینهم یکی از خواص مردمان گرمسیری است.

پایان


  1. حالت خوبست؟
  2. سلام بر تو باد خداوند ترا حفظ کند و اطفالت را نگاهدارد.
  3. باگوان مرد باگوان مرد.