| | | | | | |
|
پردهی کس نشد این پردهی میناگون |
|
زشتروئی چه کند آینهی گردون |
|
|
نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام |
|
وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون |
|
|
تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی |
|
چو یکی جامهی شوخی و قضا صابون |
|
|
گهری کاز صدف آز و هوی بردی |
|
شبهی بود که کردی چو گهر مخزون |
|
|
چند ای نور، قرینی تو بدین ظلمت |
|
چند ای گنج بخاک سیهی مدفون |
|
|
کرد ای طائر وحشی که چنین رامت |
|
چون بکنج قفس افکند قضایت، چون |
|
|
بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه |
|
که چه تابنده گهر بود در آن مکنون |
|
|
مچر آزاده که گرگست درین مکمن |
|
مخور آسوده که زهرست درین معجون |
|
|
چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت |
|
چه شدی خیره برین منظر بوقلمون |
|
|
بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی |
|
کرد سوداگر ایام ترا مغبون |
|
|
پشتهی آز چو خم کرد روان را پشت |
|
به چه کار آیدت این قد خوش موزون |
|
|
شبروان فلک از پای در آرندت |
|
از گلیم خود اگر پای نهی بیرون |
|
|
بر حذر باش ازین اژدر بی پروا |
|
که نیندیشد از افسونگر و از افسون |
|
|
دهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کم |
|
چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون |
|
|
رفت میباید و زین آمدن و رفتن |
|
نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون |
|
|
توشهای گیر که بس دور بود منزل |
|
شمعی افروز که بس تیره بود هامون |
|
|
تو چنین گمره و یاران همه در مقصد |
|
تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون |
|
|
عامل سودگر نفس مکن خود را |
|
تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون |
|
|
آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت |
|
دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون |
|
|
دی و فردات خیالست و هوس، پروین |
|
اگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون |
|