| | | | | | |
|
گویند عارفان هنر و علم کیمیاست |
|
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست |
|
|
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد |
|
همدوش مرغ دولت و همعرصهی هماست |
|
|
وقت گذشته را نتوانی خرید باز |
|
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست |
|
|
گر زندهای و مرده نهای، کار جان گزین |
|
تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست |
|
|
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است |
|
تنها وظیفهی تو همی نیست خواب و خاست |
|
|
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است |
|
زان آدمی بترس که با دیو آشناست |
|
|
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری |
|
عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست |
|
|
چون معدنست علم و در آن روح کارگر |
|
پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست |
|
|
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است |
|
برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست |
|
|
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ |
|
زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست |
|
|
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید: |
|
تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست |
|
|
جان را بلند دار که این است برتری |
|
پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست |
|
|
اندر سموم طیبت باد بهار نیست |
|
آن نکهت خوش از نفس خرم صباست |
|
|
آن را که دیبهی هنر و علم در بر است |
|
فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست |
|
|
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت |
|
گاهی اسیر آز و گهی بستهی هواست |
|
|
مزدور دیو و هیمهکش او شدیم از آن |
|
کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست |
|
|
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است |
|
تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست |
|
|
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت |
|
نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست |
|
|
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل |
|
مفتون مشو که در پس هر چهره چهرههاست |
|
|
جمشید ساخت جام جهانبین از آنسبب |
|
کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست |
|
|
زنگارهاست در دل آلودگان دهر |
|
هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست |
|
|
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است |
|
ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست |
|
|
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق |
|
بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست |
|
|
جان شاخهایست، میوهی آن علم و فضل و رای |
|
در شاخهای نگر که چه خوشرنگ میوههاست |
|
|
ای شاخ تازهرس که بگلشن دمیدهای |
|
آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست |
|
|
اعمی است گر بدیدهی معنیش بنگری |
|
آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست |
|
|
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است |
|
مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست |
|
|
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش |
|
کار تو همچو غله و ایام آسیاست |
|
|
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است |
|
تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست |
|
|
همنیروی چنار نگشته است شاخکی |
|
کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست |
|
|
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش |
|
تلخی بیاد آر که خاصیت دواست |
|
|
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای |
|
در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست |
|
|
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است |
|
چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست |
|
|
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب |
|
ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست |
|
|
در آسمان علم، عمل برترین پراست |
|
در کشور وجود، هنر بهترین غناست |
|
|
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است |
|
میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست |
|
|
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست |
|
در موجهای بحر سعادت سفینههاست |
|
|
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی |
|
در خاکدان پست جهان برترین بناست |
|
|
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است |
|
خرم کسیکه درده امید روستاست |
|
|
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست |
|
در حیرتم که نام تو بازارگان چراست |
|
|
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار |
|
تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست |
|
|
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج |
|
نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست |
|
|
دیوانگی است قصهی تقدیر و بخت نیست |
|
از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست |
|
|
آن سفلهای که مفتی و قاضی است نام او |
|
تا پود و تار جامهاش از رشوه و رباست |
|
|
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند |
|
کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست |
|
|
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است |
|
دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست |
|