| | | | | | |
|
دید موری طاسک لغزندهای |
|
از سر تحقیر، زد لبخندهای |
|
|
کاین ره از بیرون همه پیچ و خم است |
|
وز درون، تاریکی و دود و دم است |
|
|
فصل باران است و برف و سیل و باد |
|
ناگه این دیوار خواهد اوفتاد |
|
|
ای که در این خانه صاحبخانهای |
|
هر که هستی، از خرد بیگانهای |
|
|
نیست، میدانم ترا انبار و توش |
|
پس چه خواهی خوردن، ای بیعقل و هوش |
|
|
از برای کار خود، پائی بزن |
|
نوبت تدبیر شد، رائی بزن |
|
|
زندگانی، جز معمائی نبود |
|
وقت، غیر از خوان یغمائی نبود |
|
|
تا نپیمائی ره سعی و عمل |
|
این معما را نخواهی کرد حل |
|
|
هر کجا راهی است، ما پیمودهایم |
|
هر کجا توشی است، آنجا بودهایم |
|
|
تو ز اول سست کردی پایه را |
|
سود، اندک بود اندک مایه را |
|
|
نیست خالی، دوش ما از بار ما |
|
کوشش اندر دست ما، افزار ما |
|
|
گر به سیر و گشت، میپرداختیم |
|
از کجا آن لانه را میساختیم |
|
|
هر که توشی گرد کرد، او چاشت خورد |
|
هر که زیرک بود، او زد دستبرد |
|
|
دستبردی زد زمانه هر نفس |
|
دستبردی هم تو زن، ای بوالهوس |
|
|
آخر، این سرچشمه خواهد شد خراب |
|
در سبوی خویش، باید داشت آب |
|
|
سرد میگردد تنور آسمان |
|
در تنور گرم، باید پخت نان |
|
|
مور، تا پی داشت در پا، سرفشاند |
|
چون تو، اندر گوشهی عزلت نماند |
|
|
مادر من، گفت در طفلی بمن |
|
رو، بکوش از بهر قوت خویشتن |
|
|
کس نخواهد بعد ازین، بار تو برد |
|
جنس ما را نیست، خرد و سالخورد |
|
|
بس بزرگست این وجود خرد ما |
|
وقت دارد کار و خواب و خورد ما |
|
|
خرد بودیم و بزرگی خواستیم |
|
هم در افتادیم و هم برخاستیم |
|
|
مور خوارش گفت، کای یار عزیز |
|
گر تو نقاشی، بیا طرحی بریز |
|
|
نیک دانستم که اندر دوستی |
|
همچو مغز خالص بی پوستی |
|
|
یک نفس، بنای این دیوار باش |
|
در خرابیهای ما، معمار باش |
|
|
این بنا را ساختیم، اما چه سود |
|
خانهی بی صحن و سقف و بام بود |
|
|
مهرهی تدبیر، دور انداختیم |
|
زان سبب، بردی تو و ما باختیم |
|
|
کیست ما را از تو خیراندیش تر |
|
کاشکی میآمدی زین پیشتر |
|
|
گر باین ویرانه، آبادی دهی |
|
در حقیقت، داد استادی دهی |
|
|
فکر ما، تعمیر این بام و فضاست |
|
هر چه پیش آید جز این، کار قضاست |
|
|
تو طبیب حاذق و ما دردمند |
|
ما در این پستی، تو در جای بلند |
|
|
تا که بر مییدت کاری ز دست |
|
رونقی ده، گر که بازاری شکست |
|
|
مور مغرور، این حکایت چون شنید |
|
گفت، تا زود است باید رفت و دید |
|
|
پای اندر ره نهاد، آمد فرود |
|
گر چه رفتن بود و برگشتن نبود |
|
|
کار را دشوار دید، از کار ماند |
|
در عجب زان راه ناهموار ماند |
|
|
مور طفل، اما حوادث پیر بود |
|
احتمال چارهجوئی دیر بود |
|
|
دام محکم، ضعف در حد کمال |
|
ایستادن سخت و برگشتن محال |
|
|
از برای پایداری، پای نه |
|
بهر صبر و بردباری، جای نه |
|
|
چونکه دید آن صید مسکین، مور خوار |
|
گفت: گر کارآگهی، اینست کار |
|
|
خانهی ما را نمیکردی پسند |
|
بد پسند است، این وجود آزمند |
|
|
تو بدین طفلی، که گفت استاد شو |
|
باد افکن در سر و بر باد شو |
|
|
خوب لغزیدی و گشتی سرنگون |
|
خوب خواهیمت مکید، این لحظه خون |
|
|
بسکه از معماری خود، دم زدی |
|
خانهی تدبیر را، بر هم زدی |
|
|
دام را اینگونه باید ساختن |
|
چون تو خودبین را بدام انداختن |
|
|
عیب کردی، این ره لغزیده را |
|
طاس را دیدی، ندیدی بنده را |
|
|
من هزاران چون تو را دادم فریب |
|
زان فریب، آگه شوی عما قریب |
|
|
هیچ پرسیدی که صاحبخانه کیست |
|
هیچ گفتی در پس این پرده چیست |
|
|
دیده را بستی و افتادی بچاه |
|
ره شناسا، این تو و این پرتگاه |
|
|
طاس لغزنده است، ای دل، آز تو |
|
مبتلائی، گر شود دمساز تو |
|
|
زین حکایت، قصهی خود گوشدار |
|
تو چو موری و هوی چون مورخوار |
|
|
چون شدی سرگشته در تیه نیاز |
|
با خبر باش از نشیب و از فراز |
|
|
تا که این روباه رنگین کرد دم |
|
بس خروس از خانهداران گشت گم |
|
|
پا منه بیرون ز خط احتیاط |
|
تا چو طومارت، نپیچاند بساط |
|