قصههای بهرنگ/پسرک لبوفروش
ده روز بیشتر نبود من به ده آمده بودم که برف بارید و زمین یخ بست. شکافهای در و پنجره را کاغذ چسباندیم که سرما تو نیاید. روزی برای کلاس چهارم و سوم دیکته میگفتم. کلاس اول و دوم بیرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبکی شده بود. از پنجره میدیدم که بچهها سگ ولگردی را دوره کردهاند و بر سر و رویش گلولهی برف میزنند. تابستانها با سنگ و کلوخ دنبال سگها میافتادند، زمستانها با گلولهی برف. کمی بعد صدای نازکی پشت در بلند شد: آی لبو آوردم، بچه ها!.. لبوی داغ و شیرین آوردم!.. از مبصر کلاس پرسیدم: مش کاظم، این کیه؟ مش کاظم گفت: کس دیگری نیست، آقا... تاری وردی است، آقا... زمستانها لبو میفروشد... میخواهی بش بگویم بیاید تو. من در را باز کردم و تاری وردی با کشک سابی لبوش تو آمد. شال نخی کهنهای بر سر و رویش پیچیده بود. یک لنگه از کفشهاش گالش بود و یک لنگهاش از همین کفشهای معمولی مردانه. کت مردانهاش تا زانوهاش میرسید، دستهاش توی آستین کتش پنهان میشد. نوک بینیاش از سرما سرخ شده بود. رویهم ده دوازده سال داشت. سلام کرد. کشک سابی را روی زمین گذاشت. گفت: اجازه میدهی آقا دستهام را گرم کنم؟ بچهها او را کنار بخاری کشاندند. من صندلیام را بش تعارف کردم. ننشست. گفت: نه آقا. همینجور روی زمین هم میتوانم بنشینم. بچههای دیگر هم به صدای تاری وردی تو آمده بودند، کلاس شلوغ شده بود. همه را سر جایشان نشاندم. تاری وردی کمی که گرم شد گفت: لبو میل داری، آقا؟ و بی آنکه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرک و چند رنگ روی کشک سابی را کنار زد. بخار مطبوعی از لبوها برخاست. کاردی دسته شاخی مال « سردری» روی لبوها بود. تاری وردی لبویی انتخاب کرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگیری، آقا... ممکن است دستهای من ... خوب دیگر ما دهاتی هستیم ... شهر ندیدهایم ... رسم و رسوم نمیدانیم... مثل پیرمرد دنیا دیده حرف میزد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چرکش کنده شد و سرخی تند و خوشرنگی بیرون زد. یک گاز زدم. شیرین شیرین بود. نوروز از آخر کلاس گفت: آقا... لبوی هیچکس مثل تاری وردی شیرین نمیشود ... آقا. مش کاظم گفت: آقا، خواهرش میپزد، این هم میفروشد... ننهاش مریض است، آقا. من به روی تاری وردی نگاه کردم. لبخند شیرین و مردانهای روی لبانش بود. شال گردن نخیاش را باز کرده بود. موهای سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر کسی کسب و کاری دارد دیگر، آقا... ما هم این کاره ایم. من گفتم: ننهات چهاش است، تاری وردی؟ گفت: پاهاش تکان نمیخورد. کدخدا میگوید فلج شده. چی شده. خوب نمیدانم من ، آقا. گفتم: پدرت... حرفم را برید و گفت: مرده. یکی از بچهها گفت: بش میگفتند عسگر قاچاقچی، آقا. تاری وردی گفت: اسبسواری خوب بلد بود. آخرش روزی سر کوهها گلوله خورد و مرد. امنیهها زدندش. روی اسب زدندش. کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدیم، دو سه قران لبو به بچهها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: این دفعه مهمان من، دفعهی دیگر پول میدهی. نگاه نکن که دهاتی هستیم، یک کمی ادب و اینها سرمان میشود، آقا. تاری وردی توی برف میرفت طرف ده و ما صدایش را میشنیدیم که میگفت: آی لبو!.. لبوی داغ و شیرین آوردم، مردم!.. دو تا سگ دور و برش میپلکیدند و دم تکان میدادند. بچهها خیلی چیزها از تاری وردی برایم گفتند: اسم خواهرش «سولماز» بود. دو سه سالی بزرگتر از او بود. وقتی پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگی خوبی بودند. بعدش به فلاکت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پیش حاجیقلی فرشباف. بعدش با حاجیقلی دعواشان شد و بیرون آمدند. رضاقلی گفت: آقا، حاجی قلیبیشرف خواهرش را اذیت میکرد. با نظر بد بش نگاه میکرد، آقا. ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاری وردی میخواست، آقا، حاجیقلی را با دفه بکشدش، آ... ✵✵✵ تاری وردی هر روز یکی دو بار به کلاس سر میزد. گاهی هم پس از تمام کردن لبوهاش میآمد و سر کلاس مینشست به درس گوش میکرد. روزی بش گفتم: تاری وردی، شنیدم با حاجیقلی دعوات شده. میتوانی به من بگویی چطور؟ تاری وردی گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد میآورم. گفتم: خیلی هم خوشم میآید که از زبان خودت از سیر تا پیاز، شرح دعواتان را بشنوم. بعد تاری وردی شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی ببخش آقا، من و خواهرم از بچگی پیش حاجیقلی کار میکردیم. یعنی خواهرم پیش از من آنجا رفته بود. من زیردست او کار میکردم. او میگرفت دو تومن، من هم یک چیزی کمتر از او. دو سه سالی پیش بود. مادرم باز مریض بود. کار نمیکرد اما زمینگیر هم نبود. تو کارخانه سی تا چهل بچهی دیگر هم بودند – حالا هم هستند – که پنج شش استادکار داشتیم. من و خواهرم صبح میرفتیم و ظهر بر میگشتیم. و بعد از ظهر میرفتیم و عصر بر میگشتیم. خواهرم در کارخانه چادر سرش میکرد اما دیگر از کسی رو نمیگرفت. استادکارها که جای پدر ما بودند و دیگران هم که بچه بودند و حاجیقلی هم که ارباب بود. آقا، این آخرها حاجیقلی بیشرف میآمد میایستاد بالای سر ما دو تا و هی نگاه میکرد به خواهرم و گاهی هم دستی به سر او یا من میکشید و بیخودی میخندید و رد میشد. من بد به دلم نمیآوردم که اربابمان است و دارد محبت میکند. مدتی گذشت. یک روز پنجشنبه که مزد هفتگی مان را میگرفتیم، یک تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مریض است، این را خرج او میکنید. بعدش تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم مثل اینکه ترسیده باشد، چیزی نگفت. و ما دو تا، آقا، آمدیم پیش ننهام. وقتی شنید حاجیقلی به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فکر و گفت: دیگر بعد از این پول اضافی نمیگیرید. از فردا من دیدم استادکارها و بچه های بزرگتر پیش خود پچ و پچ میکنند و زیرگوشی یک حرفهایی میزنند که انگار میخواستند من و خواهرم نشنویم. آقا! روز پنجشنبهی دیگر آخر از همه رفتیم مزد بگیریم. حاجی خودش گفته بود که وقتی سرش خلوت شد پیشش برویم. حاجی، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا میآیم خانهتان. یک حرفهایی با ننهتان دارم. بعد تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم رنگش پرید و سرش را پایین انداخت. میبخشی، آقا، مرا. خودت گفتی همهاش را بگویم – پانزده هزارش را طرف حاجی انداختم و گفتم: حاجی آقا، ما پول اضافی لازم نداریم. ننهام بدش میآید. حاجی باز خندید و گفت: خر نشو جانم. برای تو و ننهات نیست که بدتان بیاید یا خوشتان... آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو کند که خواهرم عقب کشید و بیرون دوید. از غیظم گریهام میگرفت. دفهای روی میز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را برید و خون آمد. حاجی فریاد زد و کمک خواست. من بیرون دویدم و دیگر نفهمیدم چی شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوی ننهام کز کرده بود و گریه میکرد. شب، آقا، کدخدا آمد. حاجیقلی از دست من شکایت کرده و نیز گفته بود که: میخواهم باشان قوم و خویش بشوم، اگر نه پسره را میسپردم دست امنیهها پدرش را در میآوردند. بعد کدخدا گفت حاجی مرا به خواستگاری فرستاده. آره یا نه؟ زن و بچهی حاجیقلی حالا هم تو شهر است، آقا. در چهار تا ده دیگر زن صیغه دارد. میبخشی آقا، مرا. عین یک خوک گنده است. چاق و خپله با یک ریش کوتاه سیاه و سفید، یک دست دندان مصنوعی که چند تاش طلاست و یک تسبیح دراز در دستش. دور از شما، یک خوک گندهی پیر و پاتال. ننهام به کدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم یکی را به آن پیر کفتار نمیدهم. ما دیگر هر چه دیدیم بسمان است. کدخدا، تو خودت که میدانی اینجور آدمها نمیآیند با ما دهاتیها قوم و خویش راستراستی بشوند... کدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست میگویی. حاجیقلی صیغه میخواهد. اما اگر قبول نکنی بچهها را بیرون میکند، بعد هم دردسر امنیههاست و اینها... این را هم بدان! خواهرم پشت ننهام کز کرده بود و میان هق هق گریهاش میگفت: من دیگر به کارخانه نخواهم رفت... مرا میکشد... ازش میترسم... صبح خواهرم سر کار نرفت. من تنها رفتم. حاجیقلی دم در ایستاده بود و تسبیح میگرداند. من ترسیدم، آقا. نزدیک نشدم. حاجیقلی که زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بیا برو، کاریت ندارم. من ترسان ترسان نزدیک به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت تو حیاط کارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها کردم و دویدم دفه دیروزی را برداشتم. آنقدر کتکم زده بود که آش و لاش شده بودم. فریاد زدم که: قرمساق بیشرف، حالا بت نشان میدهم که با کی طرفی... مرا میگویند پسر عسگر قاچاقچی... تاری وردی نفسی تازه کرد و دوباره گفت: آقا، میخواستم همانجا بکشمش. کارگرها جمع شدند و بردندم خانهمان. من از غیظم گریه میکردم و خودم را به زمین میزدم و فحش میدادم و خون از زخم صورتم میریخت... آخر آرام شدم. یک بزی داشتیم. من و خواهرم به بیست تومن خریده بودیم. فروختیمش و با مختصر پولی که ذخیره کرده بودیم یکی دو ماه گذراندیم. آخر خواهرم رفت پیش زن نانپز و من هم هر کاری پیش آمد دنبالش رفتم... گفتم: تاری وردی، چرا خواهرت شوهر نمیکند؟ گفت: پسر زن نانپز نامزدش است. من و خواهرم داریم جهیز تهیه میکنیم که عروسی بکنند. ✵✵✵ امسال تابستان برای گردش به همان ده رفته بودم. تاری وردی را توی صحرا دیدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. گفتم: تاری وردی، جهیز خواهرت را آخرش جور کردی؟ گفت: آره. عروسی هم کرده... حالا هم دارم برای عروسی خودم پول جمع میکنم. آخر از وقتی خواهرم رفته خانهی شوهر، ننهام دست تنها مانده. یک کسی میخواهد که زیر بالش را بگیرد و هم صحبتش بشود... بی ادبی شد. میبخشیام، آقا. |
این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |