پیرمرد چشم ما بود
پیرمرد چشم ما بود بار اول که پیرمرد را دیدم در کنگرهٔ نویسندگانی بود که خانهٔ «وکس» در تهران علم کرده بود. تیرماه ۱۳۲۵. زبر و زرنگ میآمد و میرفت. دیگر شعرا کاری بکار او نداشتند. من هم که شاعر نبودم و علاوه بر آن جوانکی بودم و توی جماعت بر خورده بودم. شبی که نوبت شعر خواندن او بود -یادم است- برق خاموش شد. ورودی میز خطابه شمعی نهادند و او در محیطی عهد بوقی «آی آدمها» یش را خواند. سر بزرگ و تاسش برق میزد و گودی چشمها و دهان عمیق شده بود و خودش ریزهتر مینمود و تعجب میکردی که این فریاد از کجای او در میآید؟.. بعد اولین مطلبی که دربارهاش دانستم همان مختصری بود که بعنوان شرححال در مجموعهٔ کنگره چاپ زد. مجله موسیقی و آن کارهای اوایل را پس ازین بود که دنبال کردم و یافتم. بعد که بدفتر مجلهٔ مردم رفتوآمدی پیدا کرد باهم آشنا شدیم. بهمان فرزی میآمد و شعرش را میداد و یک چایی میخورد و میرفت. با پیرمرد اول سلام و علیکی میکردم -به معرفی احسان طبری- و بعد کمکم جسارتی یافتم و از «پادشاه فتح» قسمتهایی را زدم که طبری هم موافق بود و چاپش که کردیم بدجوری قرقر پیرمرد درآمد؛ ولی همانچه از «پادشاه فتح» درآمد حسابی باعث دردسر شد. نخستین منظومهٔ نسبته بلند و پیچیدهاش بود و آقا معلمهای حزبی -که سال دیگر باید همکارشان میشدم- نمیفهمیدند «در تمام طول شب، کاین سیاه سالخورد-انبوه دندانهاش میریزد.» یعنی «وقتی ستارهها یکیک از روشنایی افتادند.» و این بود که مرا دوره کردند که چرا؟ و آخر ما را معلم ادبیات میگویند و ازین حرفها… عاقبت جلسه کردیم و در سه نشست -پس از حرف و سخنهای فراوان- حالی همدیگر کردیم که شعر نیما را فقط باید درست خواند و برای اینکار نقطهگذاری جدید او را باید رعایت کرد و دانست که چه جوری افاعیل عروضی را میشکند و تقارن مصرعها را ندیده میگیرد. تا اواخر سال ۲۶ یکی دو بار هم بخانهاش رفتم. با احمد شاملو. خانهاش کوچهٔ پاریس بود. شاعر از یوش گریخته در کوچهٔ پاریس تهران؛ شاملو شعری میخواند و او پای منقل یکی بدود و دمش میزد و قرقری باین و آن می کرد. و گاهی از فلان شعرش نسخهای برمیداشتیم و عالیه خانم رو نشان نمیداد و پسرشان که کودکی بود دنبال گربه میدوید و سرو صدا میکرد و همه جا قالی فرش بود و در رفتار پیرمرد با منقل و اسبابش چیزی از آداب مذهبی مثلاً هندوها بود. آرام -از سر دقت- و مبادا چیزی سر جایش نباشد. بعد انشعاب از آن حزب پیش آمد و مجلهٔ مردم رها شد و دیگر او را ندیدیم تا بخانهٔ شمیران رفتند. شاید در حدود سال ۲۹ و ۳۰ که یکی دو بار با زنم سراغشان رفتیم. همان نزدیکیهای خانهٔ آنها تکه زمینی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم و خیال داشتیم لانهای بسازیم راستش اگر او در آن همسایگی نبود آن لانه ساخته نمیشد و ما خانهٔ فعلی را نداشتیم. این رفتوآمد بودوبود تا خانهٔ ما ساخته شد و معاشرت همسایگانه پیش آمد. محل هنوز بیابان بود و خانهها درست از سینهٔ خاک درآمده بودند و در چنان بیغولهای آشنایی غنیمتی بود. آنهم با نیما. در همین سالها بود که مبارزهٔ نیروی سوم و آن حزب پیش آمد از «علم و زندگی» سه چهار شمارهاش را درآورده بودیم که بکلهام زد برای قاپیدن پیرمرد از چنگ آنها مجلس تجلیلی ترتیب بدهیم. مطالعهای در کارش کردم و در همان خانهٔ شمیرانش یادداشتهایی برداشتم و رضا ملکی -برادر خلیل-یک شب خانهاش را آراست و جماعتی را خبر کرد و شبی شد و سوری بود و پیرمرد سخت شاد بود و دو سه شعری خواند و تا دیروقت ماندیم. خیلیها بودیم علی دشتی هم آن شب پای پرچانگیهای من بود و رضا گنجهای هم بود که وقت رفتن بشوخی درآمد که «چرا زودتر دم ترا ندیده بود؟» یا چیزی در این حدود. غرض. آنچه در آن شب قدرت تحمل جماعتی را به امتحان گذاشت در شماره بعد «علم و زندگی» درآمد[۱]. با طرحی از صورت پیرمرد بقلم بهمن محصص. و همین قضیه ضیاءپور را سر شوق آورد که رفت خانهٔ او و ماسکی از صورتش برداشت که همه باید پیش عالیه خانم باشد. قبل از این قضایا -سال ۲۷ یا ۲۸- وقتی شاملو «افسانه» پیرمرد را تجدید چاپ کرد قلماندازی درست کردم بعنوان «افسانهٔ نیما» که در دو سه شماره «ایران ما»ی هفتگی درآمد[۲]. آنوقتها هنوز «ایران ما» چنین خالی از همه چیز نشده بود و ما هم هنوز نمیدانستیم که جهانگیر تفضلی عادت دارد این و آن را بهم بیندازد و کیف کند. یا دستکم تکفروشیاش را بالا ببرد. کاری که حالا همهٔ روزنامهنویسها یاد گرفتهاند. اما سرم آمد. یعنی هنوز قسمتهای آخر مطلبم در نیامده بود که پرتو علوی پرید وسط گود و دنبال همان خط و نشانههای سیاسی هارتوهورت کنان هم مرا و هم پیرمرد را کشید دم فحش. و من که مجادله کننده نبودم همانوقت چیزی بروزنامه نوشتم و عذرخواستم از ادامهٔ «افسانهٔ نیما» که آخر کار رسماً به «دفاع از نیما» کشیده بود. چون طرف آن مجادله هم پیرمردی بود و گمان کرده بود میتواند از این تنها نقطهٔ مشترک وجه شبهی کلی بسازد. غافل از آنکه توی آسیاب هم میتوان مو را سفید کرد. یادم است در آن قلمانداز دو سه شعرش را تقطیع کرده بودم و نشان داده بودم که این بدعت چندان کفرآمیز هم نیست؛ و همان افاعیل قدماست که گاهی یکی دو تاست و گاهی چهارتاونیم. مثلاً خواسته بودم مطلبی را عوام فهم کنم -دنبالهٔ همان بحث با همکاران فرهنگی-و همین مطلب بعدها دست جوانترها افتاد و در دفتر شعری که با «مرغ آمین» پیرمرد شروع شده بود فرهنگ فرهی در همین راه گامی زده بود[۳]. راستش همین جورها بود که مطالب «مشکل نیما» کمکم برایم گشوده میشد. چیزی از این قضایا نگذشته بود که باز پیرمردم بدام سیاست افتاد. و نام و امضایش شد زینتالمجالس مطبوعات آن دستهٔ سیاسی. و این نه بصلاح او بود که روزبروز پیلهٔ خود را تناورتر میکرد و نه مورد انتظار ما که میزدیم و می خوردیم و صف بسته بودیم و قلمهای تیز داشتیم. این بود که نامهٔ سرگشادهای باو نوشتیم هتاک و سیاستباف.[۴] و او جوابی بآن داد که برای خودش شعری بود با همان نثر معقد و اصلا کاری بکار سیاست نداشت که راستش من پشیمان شدم.[۵] اما جواب او بهترین سند است برای کشف درماندگی او در سیاست و اینکه چرا هر روز خودش را بدست کسی میداد. و گرچه ما هر دو از آن پس این دو نامه را ندیده گرفتیم -چرا که من اصلا سیاست را بوسیدم و تکیهگاه او نیز بدست گردش زمانه از گردش افتاد- اما بهر صورت نیشی است که روزگاری بهم زدهایم. ازین ببعد-یعنی از سال ۱۳۳۲ببعد-که همسایهٔ او شده بودیم پیرمرد را زیاد میدیدم. گاهی هر روز در خانههامان یا در راه. او کیفی بزرک بدست داشت و بخرید میرفت یا برمیگشت. سلام و علیکی میکردیم و احوال میپرسیدیم و من هیچ درین فکر نبودم که بزودی خواهد رسید روزی که او نباشد و تو باشی و بخواهی بنشینی خاطراتی از و گرد بیاوری و بعد کشف بشود که خاطراتی از گذشتهٔ خودت گرد آوردهای. یا روزگاری برسد که پیرمرد نباشد و از میان همهٔ پیغمبرها جرجیس میداندار این گود خوش مچران بشود و یک تنه همهٔ شعر را در یک شمارهٔ ناندانی خودش ریسه کند و آنوقت باعتبار نام و شعر همهٔ آنها بردارد و بنویسد که «نیما با شعر شکسته و غالباً نپخته…»[۶] و هیچکس هم نباشد که توی دهنش بزند. گاهی هم سراغ همدیگر میرفتیم. تنها یا با اهلوعیال. گاهی درددلی- گاهی مشورتی از خودش یا از زنش. یا دربارهٔ پسرشان که سالی یکبار مدرسه عوض میکرد و هرچه زور میزدیم بهشان بفهمانیم که بحران بلوغ است و سخت نگیرند-فایده نداشت. یا دربارهٔ خانهشان که تابستان اجاره بدهند یا نه، یا در بارهٔ نوبت آب که دیر میکرد و میراب که طمعکار بود.. و از این نوع دردسرها که در یک محلهٔ تازهساز برای همه هست و باز هم دربارهٔ پسرشان که پیرمرد تخم قیام را بدجوری در سرش کاشته بود و عالیه خانم کلافه بود. زندگی مرفهی نداشتند. پیرمرد شندرغازی از وزارت فرهنگ میگرفت که صرف دودودمش میشد؛ و خرج خانه و رسیدگی بکار منزل اصلاً بعهدهٔ عالیه خانم بود که برای بانک ملی کار میکرد و حقوقی میگرفت و پیرمرد روزها در خانه تنها میماند؛ و بعد که عالیه خانم بازنشسته شد کار خرابتر شد. بارها از و شنیدهام که پدر نیست و اصلاً در بند خانه نیست و پسر را هوایی کرده است؛ و از این درددلها؛ ولی چارهای نبود. پیرمرد فقط اهل شعر بود و پسرشان هم تک بچه بود و کلام پدر هم بدجوری نفوذ داشت که دفتر کتاب و مشق را مسخره میکرد. پیرمرد در امور عادی زندگی بیدست و پا بود. درمانده بود؛ و اصلاً با ادب شهرنشینی اخت نشده بود. پس از اینهمه سال که در شهر بسر برده بود هنوز دماغش هوای کوه را داشت و بچیزی جز لوازم آنجور زندگی تن در نمیداد. حتی جورابش را خودش نمیخرید و پارچهٔ لباس از ین سر سال تا آن سر در دکان خیاط میماند. بسیار اتفاق افتاد که باهم سر یک سفره باشیم اما عاقبت نفهمیدم پیرمرد چه میخورد؟ و بچه زنده بود؟ در غذا خوردن بدادا بود. سردی و گرمی طبیعت خوراکها را مراعات میکرد. شبمانده نمیخورد. حتی دستپخت عالیه خانم را قبول نداشت. دهان کلفتها همیشه برایش بوی لاش میداد و نوکر هم که نمیآوردند؛ و گنجشکها و سارها و گربههای این پسر هم که باغوحشی ساخته بود و پیرمرد خیال میکرد با هر لقمهای یک من پشم گربه میخورد. گاهی فکر میکردم اگر عالیه خانم نبود چه میکرد؟ خودش هم باین قضیه پیبرده بود. این اواخر که در کار مدرسهٔ پسر دیگر درمانده بودند عالیه خانم بسرش زده بود که برخیزد و پسرش را بردارد و ببرد فرنگ و دور از نفوذ پدر بگذارد درسخوان بشود یادم نمیرود که پیرمرد سخت وحشت کرده بود و یک روز درآمد که: -اگر بروند و مرا ول کنند…؟ و بدتر از همه این بود که همین اواخر عالیه خانم و پسرش هر دو فهمیده بودند که کار پیرمرد کار یک مرد عادی نیست. فهمیده بودند که بعنوان یک شوهر یا یک پدر دارند با یک شاعر بسرمیبرند. تا وقتی زن و بچه آدم باورشان نشده است که تو کیستی قضیه عادی است. پدری هستی یا شوهری که مثل همه پدرها و شوهرها وظایفی بعهدهداری و باید باری از دوش خانواده برداری که اگر برنداشتی یا باری بر آن افزودی حرف و سخنی پیش میآید و بگومگویی-که البته خیلی زود بآشتی میانجامد اما وقتی زن و بچهات فهمیدند که تو کیستی-که تو در عین شاعری «گوته» نمودن را به خانلری واگذاشتهای و قناعت کردهای باین که ناصر خسرو باشی یا «کلایست» را بنمایی-آنوقت کار خراب است. چرا که زن و بچهات نمیتوانند این واقعیت را ندیده بگیرند که پیش از همهٔ این عناوین تو پدری یا شوهری و آن وظایف را بعهده داری اما حیف که شاعری نمیگذارد اداشان کنی؛ و آنوقت ناچارند که هم بتو ببالند و هم ازت دلخور باشند. پیرمرد در چنین وضعی گرفتار بود. بخصوص این ده سالهٔ اخیر؛ و آنچه این وضع را باز هم بدتر میکرد رفتوآمد شاعران جوان بود. عالیه خانم میدید که پیرمرد چه پناهگاهی شده است برای خیل جوانان اما تحمل آنهمه رفتوآمد را نداشت. بخصوص در چنان معیشت تنگی. خودش هم از این همه رفتوآمد بتنگ آمده بود که نمیتوانست ازش درگذرد و بخصوص حساسیتی پیدا کرده بود که: -بله فلان شعرم را فلانی برداشته و برده! حالا نگو که فلانی آمده و باصرار شعری از و گرفته برای فلان مجله یا روزنامه. پیرمرد خودش شعر را میداد بعد بوحشت میافتاد که نکند شعر را باسم خودشان چاپ کنند یا سر و تهش را بزنند! و در ین مورد دوم دو بار خود من موجب وحشتش بودم. بک بار در قضیهء «پادشاه فتح» که گفتم و بار دوم در قضیهٔ «ناقوس» در «علم و زندگی»[۷]. خودش که دست و پایش را نداشت تا کاری را مرتب منتشر کند. آنهایی هم که داشتند و این کار را برایش کردند -شاملو و جنتی-گمان نمیکنم تجربهٔ خوشی ازین کار داشته باشند؛ و این جوری میشد که کارهای نامرتب درمیآمد و دربارهٔ او بیشتر جنجال کردند تا حرفی بزنند و او بجای اینکه کارش را شستهورفته دست مردم بدهد خودش را دست مردم داده بود. یک بار نوشتهام که شعر را میپراکند-بجای اینکه هر دفتری را همچون خشتی سر جایش بنشاند؛ و اینجا اذعان میکنم که اگر دست و پای «پادشاه فتح» و «ناقوس» را شکستهام بقصد این بوده است که گزک تازهای بدست ولنگاری معاندان نداده باشم؛ و میبینید که اینجوری بود که همیشه نیما را از ورای چیزی یا صفی ذوق شخص ثالثی میدیدیم. بزرگترین خبط این بود که او خود را مستقیم پیش روی این آینه نگذاشت. همیشه حجابی در میان بود یا واسطهای یا سلسلهمراتبی. حتی پناه بردنش به مطبوعات سیاسی آن حزب چیزی درین حدود بود. در پس پردهٔ قدرت آن حزب از توطئه سکوتی که دربارهاش کردند پناهگاه میجست. بخصوص که آن حزب با پیری او شروع به جنبش کرد و او که یک عمر چوب خورده بود و طردش بود-حتی از اوراق «سخن» که مدیرش روزگاری به نمکردگی او بالیده است-در اوراق مطبوعات آن حزب مجالی یافت و تا آخر عمر در بند این محبت ماند. آخر این هم بود که برادرش «لادبن» سالها بود که از آن سوی عالم رفته بود و گموگور شده بود و هیچکدام خبری از او نداشتند. هیچ یادم نمیرود که وقتی خانلری از حاشیهٔ دستگاه علم به معاونت وزارت کشور رسید پیرمرد یک روز آمد که: -مبادا بفرستد مرا بگیرند که چرا شعر را خراب کردهای؟ البته بازی درمیآورد. اما در پس این بازی وحشت خود را هم میپوشاند؛ و خانلری که سناتور شد این وحشت کودکانه دو چندان شد. خیلیها را دیدهام که در محیط تنک این خرابشده بر سر کارهای هنری بدیگران حسد میبرند. حتی گاهی خودم را. اما او دوران حسد را بسربردهبود و بازای آن وحشت میکرد. گمان میکرد همه در تعقیب او هستند. اینطور که مینمود یک عمر در «وای بر من» خود زیست. بعد از قضایای ۲۸ مرداد طبیعی بود که میآیند سراغش. با آن سوابق. خودش هم بو برده بود که یک روز یک گونی شعر آورد خانهٔ ما که برایش گذاشتیم توی شیروانی و خطر که گذشت دادیم. ماه اول یا دوم آن قضایا بود که آمدند. یکی از دست بدهنهای محل که روزگاری نوکری خانهٔ شان را کرده بود و بعد حرف و سخنی با ایشان پیدا کرده بود. آن قضایا که پیش آمد رفته بود و خبر داده بود که بله فلانی تفنگ دارد و جلسه میکند. پیرمرد البته تفنگ داشت اما جواز طاق و جفت هم داشت و جلسه هم میکرد اما چه جور جلسهای؟ و اصلاً برای تعقیب او احتیاجی به تفنگ داشتن یا جلسه کردن نبود. صبح بود که آمده بودند و همه جا را گشته بودند. حتی توی قوطی پودر عالیه خانم را. بعد که پیرمرد را دیدیم میگفت: -نشستهای که یک مرتبه میریزند و میروند توی اطاق خواب زنت و توی قوطی پودرش دنبال گلوله میگردند. اینهم شد زندگی؟ و زندگی او همینطورها بود. من ظهر که از درس برگشتم خبردار شدم که پیرمرد را بردهاند. عالیه خانم شور میزد و هول خورده بود چه کنیم چه نکنیم؟ دیدم هرچه زودتر تریاکش را باید رساند؛ و تا عالیه خانم از بازار تجریش تریاک فراهم کند رختخواب پیچش را بکول کشیدم تا سر خیابان-و همان کنار جادهٔ شمیران جلوی چشم همه وافور را تپاندیم توی متکا و آمدیم شهر. تا برسیم به شهربانی روزنامههای عصر هم درآمده بود. گوشهٔ یکی از آنها بفرنگستانی نوشتم که قبل منقل کجاست و رختخواب را دادیم دم در ته راهرو و سفارش او را به خلیل ملکی کردیم که مدتی پیش از و گرفتار شده بود و اجازهٔ ملاقاتش را میدادند. در همان اطاقهای به راهرو مرکزی. ملکی حسابی او را پاییده بود و حتی پیش از آنکه ما برسیم پولی داده بود که آنجاییها خودشان برای پیرمرد بست هم چسبانده بودند و بعد هم هر شب باهم بودند. اما پیرمرد نمیفهمید که این دستودلبازیها یعنی چه. تا عمر داشت بفقر ساخته بود و حساب یکشاهی صنار را کرده بود و روزبروز غم افزایش نرخ تریاک را خورده بود. این بود که وقتی رهایش کردند و ملکی به فلک الافلاک رفت شنیدم که گفته بود: عجب ضیافتی بود! اصلاً انگار به سناتوریوم رفته بود. بشکلی عجیب رمانتیک گمان میکرد زندان بیداغ و درفش اصلاً زندان نیست؛ و همان در سالهای ۳۱ یا ۳۲ بود که ابراهیم گلستان یکی دو بار پاپی شد که چطور است فیلم کوتاهی از و بردارد و صدایش را که چه گرم بود و چه حالی داشت-ضبط کند. دیدم بد نمی گوید. مطلب را با پیرمرد درمیان گذاشتم. به لیت و لعل گذراند؛ و بعد شنیدم که گفته بود: -بله. انگلیسها میخواهند از من مدرک. و این انگلیسها-گلستان بودند که در شرکت نفت کار میکرد که تازه ملی شده بود و خود انگلیسها همهشان با سلام و صلوات از آبادان به کشتی نشسته بودند. همیشه همینطور بود. وحشت داشت. تحمل معاش گسترده را نمیکرد؛ و گاهی حقیر مینمود و من همیشه از خودم پرسیدهام که اگر پیرمرد در زندگی چنین دچار تنگی نبود و دچار حقارت جزئیات-آنوقت چه میشد؟ اگر دستی گشاده داشت و بر مسند مجلهای از آن خود نشسته بود و دست دیگران را بسوی خود دراز میدید؛ و اگر توانسته بود این تنک چشمی روستایی را همان در یوش بگذارد و برگردد- آنوقت چه میشد؟ آنوقت خودش و کارش و نتیجه کارش بکجا میکشید؟ هر سال تابستان به یوش میرفتند. دستهجمعی، خانه را اجاره میدادند یا بکسی میسپردند و از قند و چای گرفته تا ترهبار و بنشن و دوا درمان و ذخیره دودودم-همه را فراهم میکردند و راه میافتادند درست همچون سفری به قندهار در سنهٔ جرتمئه! هم ییلاقی بود-هم صرفهجویی میکردند. اما من میدیدم که خود پیرمرد درین سفرهای هر ساله به جستجوی تسلایی میرفت برای غم غربتی که در شهر بآن دچار میشد. نمیدانم خودش میدانست یا نه-که اگر بشهر نیامده بود نیما نشده بود و شاید هنوز گالشی بود سختجان که شاید سالهای سال عزرائیل را بانتظار میگذاشت. اما هر سال که برمیگشتند میدیدی که یوش تابستانه هم دردی ازورا دوا نکرده است. پیرمرد تا آخر عمر یک دهاتی غربتزده در جنجال شهر باقی ماند. یک دهاتی باعجاب آمده و ترسیده و انگشت بدهان! مسلماً اگر درها را برویش نبسته بودند و او در دام چنین توطئه سکوتی فقط به تریاک پناه نبرده بود که چنین لخت و آرام میکند-شاید وضع جور دیگری بود. این آخریها فریاد را فقط در شعرش میشد جست. نگاهش چنان آرام بود و حرکاتش، و زندگیاش چنان بیتلاطم بود و خیالش چنان تخت-انگار که سلیمان است به تماشای هیکل ایستاده و در تن دیوها نیز قدرت کوبیدن چنان عظمتی را نمیبیند. اما همیشه چنین نبود. بارها وحشت را نیز در چشمش خواندهام. بخصوص هروقت که از خانه میگریخت؛ و آخرین بار که غرش خشم او را شنیدم شبی در لانهٔ خودمان بود. شش هفت سال پیش. شبی زمستانی بود و ایرانی و داریوش و فردید و احسانی بودند و شاید یکی دو نفر دیگر که پیرمرد هم سررسید. کلهها گرم بود و هر کس حرف خود را دنبال میکرد و چندان گوشی شنوای پیرمرد سررسیده نبود که بهر صورت توقعها داشت. آنهم در چنان جمعی؛ و نمیدانم چه شد یا ایرانی چه نیش ملایمی زد که پیرمرد از کوره دررفت. برخاست و با حرکاتی اپرایی چنان فریادها کشید که، همه ترسیدیم اما محتوای فریادها چنان استغاثهای بود و چنان تمنای توجهی که من داشت گریهام میگرفت. بزحمت آرامش کردیم؛ و از آن شب بود که دریافتم پیرمرد دیگر درمانده است. دیدم که او هم آدمی است و راهی را رفته و توان خود را از دست داده و آنوقت چه دشوار است که بخواهی بروی و زیر بغل چنین مردی را بگیری مسخرگی هم از و شنیدهام. از مازندرانیها و ادهاشان-از ترکمنها و از قیافهٔ این دوست یا آن خویشاوند و چه خوب هم از عهده برمیآید. حتی گاهی فکر میکردم که اگر شاعر نشده بود یا اگر در دنیای گشادهتری میزیست حالا بازیگر هم بود. میمیک بسیار زندهای داشت. با اینهمه وقتی کسی یا چیزی یا عددی یا مفهومی از گز آشنای او درازتر بود آنوقت باز همان پیرمرد ساده دهاتی بود با اعجابش و درماندگیاش؛ و بهمین طریق بود که پیر مرد دور از هر ادایی بسادگی در میان ما زیست و بسادهدلی روستایی خویش از هر چیز تعجب کرد و هرچه بر او تنگ گرفتند کمربند خود را تنکتر بست تا دست آخر با حقارت زندگیهامان اخت شد. هم چون مرواریدی در دل صدف کجوکولهای در گوشهٔ تاریکی از کنارهٔ پرتی سالها بسته ماند. نه قصد سیر و سیاحتی کرد و نه آرزوی نشیمنبلند سینه زیبای زنانهای و نه حتی آرزوی بازار دیگر و خریدار دیگری را. هرگز نخواست با کبکهٔ احترامی دروغین این عفریتهٔ روزگار عفن ما را زیبا جا بزند و در چشم او که خود چشم زمانهٔ ما بود آرامشی بود که گمان میبردی- شاید هم بحق-از سر تسلیم است اما در واقع طمأنینهای بود که در چشم بینور یک مجسمهٔ دورهٔ فراعنه هست. در ین همه سال که با او بودیم هیچ نشد که از تن خود بنالد. هیچ بیمار نشد. نه سردردی-نه پادردی-و نه هیچ ناراحتی دیگر. تریاک بدجوری گول میزند. فقط یک بار دو سه سال پیش از مرگش-شنیدم که از تن خود نالید. مثل اینکه پیش از سفر تابستانه یوش بود. بعدازظهری تنها آمد سراغم و بیمقدمه درآمد که: -میدانی فلانی؟ دیگر از من کاری ساخته نیست… از آن پس بود که شدم نکیر و منکرش. هربار که میدیدمش سراغ کار تازهای را میگرفتم یا ترتیبی را در کار گذشتهای پیجو میشدم. میتوانم بگویم که از آن پس بود که رباعیها را جمعوجور کرد و «قلعه سقریم» را سروسامان داد. * شبی که آن اتفاق افتاد ما بصدای در از خواب پریدیم. اول گمان کردم میرآب است. زمستان و دو بعد از نیمه شب، چه خروس بیمحلی بود همیشه این میرآب! خواب که از چشمم پرید و از گوشم-تازه فهمیدم که درزدن میرآب نیست؛ و شستم خبردار شد. گفتم: «سیمین! بنظرم حال پیرمرد خوش نیست» کلفتشان بود و وحشتزده مینمود. مدتی بود که پیرمرد افتاده بود. برای بار اول در عمرش-جز در عالم شاعری- یک کار غیرعادی کرد. یعنی زمستان بیوش رفت؛ و همین یکی کارش را ساخت. اما هیچ بوی رفتن نمیداد. از یوش تا کنار جادهٔ چالوس روی قاطر آورده بودندش. پسرش و جوانی همقد و قامت او همراهش بودند؛ و پسر میگفت که پیرمرد را بچه والذاریاتی آوردهاند. اما نه لاغر شده بود نه رنگش برگشته بود، فقط پاهایش باد کرده بود؛ و دودودمش را بزحمت میکشید؛ و از زنی سخن میگفت که وقتی یوش بودهاند برای خدمت او میآمده و کارش را که میکرده نمیرفته. بلکه مینشسته و مثل جغد او را میپاییده. آنقدر که پیرمرد رویش را بدیوار میکرده و خودش را بخواب میزده؛ و من حالا از خودم میپرسم که نکند آن زن فهمیده بود؟ یا نکند خود پیرمرد وحشت از مرگ را در پس این قصه مینهفته؟ هرچه بود آخرین مطلب جالب بود که از و شنیدهام. آخرین شعر شفاهی او و او خیلی از ین شعرهای شفاهی داشت… هر روز یا دو روز یکبار سری میزدیم. مردنی نمینمود. آرام بود و چیزی نمیخواست و در نگاهش همان تسلیم بود؛ و حالا؟... چیزی بدوشم انداختم و دویدم. هرگز گمان نمیکردم کار از کار گذشته باشد. گفتم لابد دکتری باید خبر کرد یا دوایی باید خواست. عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله میکرد: -نیمام از دست رفت! آن سر بزرگ داغ داغ بود. اما چشمها را بسته بودند. کورهای تازه خاموش شده. باز هم باورم نمیشد؛ ولی قلب خاموش بود و نبض ایستاده بود. اما سر بزرگش عجب داغ بود! عالیه خانم بهتر از من میدانست که کار از کار گذشته است ولی بیتابی میکرد و هی میپرسید: -فلانی. یعنی نیمام از دست رفت؟ و مگر میشد بگویی آری؟ عالیه خانم را با سیمین فرستادم که از خانهٔ ما بدکتر تلفن کنند. پسر را پیش از رسیدن من فرستاده بودند سراغ عظام السلطنه-شوهر خواهرش. من و کلفت خانه کمک کردیم و تن او را که عجیب سبک بود از زیر کرسی درآوردیم و رو بقبله خواباندیم. وحشت از مرگ چشمهای کلفت خانه را که جوان بود-چنان گشاده بود که دیدم طاقتش را ندارد. گفتم: -برو سماور را آتش کن. حالا قوموخویشها میآیند. و سماور نفتی که روشن شد گفتم رفت قرآن آورد و فرستادمش سراغ صدیقی که به نیما ارادتی نداشت تا شبی که قسمتی از «قلعه سقریم» را از دهان خود پیرمرد در خانهٔ ما شنید؛ و تا صدیقی برسد من لای قرآن را باز کردم. آمد: «و الصافات صفا…» جلال آل احمد
|
این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد. در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است. |